خدا خير بدهد به آقا مهدي جانشين گردان که اگر نبود ؛ به اين راحتي ها نمي شد راه را پيدا کرد . حالا با اين وضع بي رمقي ، کندن سنگر کنار دژ ، کار بسيار سختي بود ، اما چاره اي جز انجامش نداشتيم .
هوا رو به روشني مي رود . عراقيها که از عمليات با خبر شده اند ، کاميون کاميون با سلاحهاي فراوان به پيش مي آيند و درگيري شدت مي گيرد .
آقا مهدي فرياد مي زند : کسي بيکار نباشد ؛ تير اندازي کنيد و خودش مثل شير مي آيد به چند تا از سنگر ها سر مي زند و موشکهاي آرپي جي را بر مي دارد . به سراغ سنگر من هم مي آيد تا آرپي جي را از من بگيرد ، ولي تا پايش را بالاي سنگر گذاشت ديدم چه خوني از ساق پايش سرازير است .
گفتم : آقا مهدي پايت تير خورده !
گفت : مي دونم !
گفتم خونريزي شديد است !
گفت: الان نيم ساعته اين طوره .
گفتم : پس چطور راه مي روي ؟
با لبخند گفت : شايد مثل حضرت علي .
بعد هم بلند شد و آرپي جي را آماده کرد و به سمت تانک عراقي شليک کرد …
همه بعد از اصابت موشک به تانک تکبير گفتيم و اين صحنه استواري فرمانده ما، مقدمه حمله جانانه بچه ها شد. انگار بچه ها چند روز است که استراحت کرده اند با روحيه اي شگفت و تواني بالا همچون “آقا مهدي نصر” به دل دشمن زدند!
خط که آرام شد آقا مهدي ديگر خوني نداشت که در رگهايش جاري باشد و به ملكوت پرواز كرد.
رضا قاسمي
مجموعه خاطرات فرشتگان نجات سايت ساجد