بگذار از یک چوپان برایت بگویم . تعجب نکن از اینکه یک چوپان را به اسارت گرفته باشند ! برای عراقی ها هیچ فرقی نمی کرد اسارت دامدار و زن و پیر و جوان .
اگر می توانستند بچه ها را هم به اسارت در می آوردند. اسم این چوپان عزیز است . اهل کاشان بود . او را با گوسفند هایش اسیر کرده بودند . عزیز را بیشتر از بچه های دیگر شکنجه می دادند . شاید جای گوسفندهایش هم کتک می خورد، معلوم نبود چه بلایی سر گوسفند هایش آورده بودند . هر شش، هفت نفر را که برای شکنجه می بردند ، دو باره نوبت عزیز می شد . به حال آنها فرق نمی کرد که عزیز چند دقیقه پیش کتک خورده و تازه به هوش آمده . بچه ها همه می گفتند : این بنده خدا تازه به هوش آمده ! به جای او ما را ببرید ! کسی اعتنایی نمی کرد .
عزیز نحیف و لاغر بود . بار آخر که او را بردند ، اتفاق جالبی افتاد . یکی از سربازهای عراقی می گفت بار آخر به عزیز گفته بودند می خواهیم تو را بکشیم!
کلت را روی شقیقه عزیز می گذارند و می گویند وصیت کن .
می دانی عزیز چه می گوید ؟ می گوید : یکی از آن گوسفند ها را که از من گرفته اید برای سلامتی امام قربانی کنید !
آنها هم او را حسابی کتک زده بودند . وقتی عزیز را آوردند تا غروب نمی توانست حرف بزند . فکش حرکت می کرد، ولی قدرت حرف زدن نداشت .
آن روز هم گذشت در حالی که یک شال نوبت به نوبت بین بچه ها می چرخید .
شال مال یکی از بچه های عرب زبان بود . هر یک از بچه ها که برای کتک خوردن می رفت شال را از زیر لباس به دور خود می پیچید تا شدت ضربات کابل را کاهش دهد .
از شکنجه با روی خندان بر می گشتند . آن روز ما را هم برای بازجویی بردند و تو نمی دانی برای برادرها چقدر سخت بود ، آن قدر که اصرار می کردند آنها را جای ما ببرند . اما آن طور که آنها را می زدند ، ما را نمی زدند .
راوی: آزاده معصومه آبادی