*پلی که به نام شهید «سهام» نامگذاری شده بود
«سهام» نام پلی بود که در ابتدای راه ورودی شهر در طرف راست قرار داشت. «سهام» دخترکی خردسال بود که هنگام ورود متجاوزان عراقی، از روی پل، به طرف آنها سنگ پرتاب کرد و مزدوران هم در همانجا او را به رگبار بستند.
مردم را میدیدم که بعضی از آنها تفنگ ام ـ یک یا ژ ـ ث بر دوش گرفته بودند؛ میگفتند عراقیها بعد از ورود به شهر، در ژاندارمری مستقر شدند. ما با سنگ و چوب به آنها حمله کردیم و این سلاحها به دستمان رسید. آسیابی که بلافصل رودخانه بود، در تمام روز کار میکرد. ازدحام پیرزنهایی که با الاغهای بارکش روبهروی آسیاب و کنار رودخانه ایستاده بودند، نشانگر زندگی ساده بیچارگان هویزه بود. شبها، سگهای ولگرد، سروصدای زیادی براه میانداختند و روزها صداهای خفیفی از انفجار توپها در جبهههای «نورد» و «دب حردان» به گوش میرسید. بعضی از مردم عرب را میدیدیم که با لباسی فاخر، تسبیحی در دست گرفته و در خیابانها لم داده بودند و زنهایی را میدیدیم که در گرماگرم هوا با پاهای برهنه، پشتههای خار را بر دوش میکشیدند. این نشانگر طبقاتی بودنشان بود. هرگز احساس شرم نمیکردند. دختر بچهها، با وضعی فلاکتبار چوپانی میکردند. بعد از چند روزی، وضع موجود تغییر پیدا کرد.
عوامل ستون پنجم، بیش از هر موقع، به داخل شهر نفوذ کرده بودند. در پستهای دیدهبانی افرادی دیده میشدند که در شب با چراغدستی علامت میدادند. بعدازظهر یکی از روزها به استادیوم رفتیم. قرار بود که آموزش تخریب یاد بدهند. هنوز زمانی از شروع جلسه نگذشته بود که صداهای آژیری به گوش رسید. بچهها دست پاچه شدند و هریک به سویی گریختند. کسی نمیدانست چه شده است. بعضیها فکر میکردند حمله هوایی است. همه زمینگیر شده بودند. این آژیر که انفجار به همراه داشت، صدای شلیک توپهای دوربرد عراق بود. یکی دو روز بعد، پیرویان اقدام به زدن خاکریز کرد. بچهها از طرف شهر به جنوب هویزه اسکان داده شدند. یک عده دیگر، شبها به طرف شمال غربی میرفتند و از جادهای که به مرز منتهی میشد، حفاظت میکردند. من و غلامرضا و چند نفر دیگر، مسئول حفاظت پایگاه بودیم. چند روزی بود که از مسجد به جهادسازندگی نقل مکان کرده بودیم. در این مدت، من و غلامرضا، زیاد به هم علاقهمند شده بودیم. سعی میکردیم شبها نماز شب بخوانیم. تنها موقع نماز شب از هم جدا میشدیم. در آن موقع، شهر سوسنگرد وضع نسبتاً عادی داشت و فقط بعضی اوقات، توپی به شهر میخورد. بچهها به هویزه میآمدند و آنچه که لازم داشتند، میخریدند.
*دردآورترین شبی بود که در هویزه داشتم
در هویزه، هندوانه زیاد بود و این خود بزرگترین عاملی بود که از مریضی بچهها جلوگیری میکرد؛ چون مرتب غذاهای روزانه، یا لوبیا بود یا کنسرو بادمجان یا ماهی. فردای آن روزی که توپ به شهر زدند، اکثر مردم کوچ کردند. آنها همچون آوارگان، با تعدادی گاو و گوسفند خود، از هویزه بیرون میرفتند. یک شب حدود ساعت یک، هوا بیاندازه تاریک بود. همه جا را سکوت فراگرفته بود. من و غلامرضا نگهبان بودیم. چشمها به خوبی کار نمیکرد. صدای انفجار توپها، مرتب گوشم را آزار میداد. گاهی سگهای ولگرد با هم پارس میکردند. با غلامرضا دائم از دردهای گذشته صحبت میکردیم. او عقدههای فراوانی در دل داشت و همیشه سعی میکرد تا میتواند بروز ندهد. صدای ضعیفی از دور شنیده میشد که هر لحظه نزدیکتر میآمد. در نزدیکیهای پست نگهبانی که رسید، ایست دادم. آشنا بود. فکر کردم از بچههای بومی است. بعد دیدم که اکبر پیرویان و «صمد نحاسی» هم پشت سر او نشسته است. اکبر، خسته و کوفته آمده بود تا با صمد تعدادی پتو برای دیگر بچهها ببرد. هوا زیاد سرد بود. اکبر گفت: «ایمانی! بیا این پتوها را با موتورسیکلت ببر. صمد هم با تو میآید.»
سوار موتور شدم؛ ولی حتی گلگیر موتور را هم نمیدیدم. راه تقریباً دور بود. گفتم: «اکبر! تو نگهبانی بده؛ من با صمد و غلامرضا میرویم.»
قبول نکرد. تعدادی پتو برداشتیم، به راه افتادیم و از کوچهها گذشتیم. در میان راه، سگهای ولگرد زیاد مزاحم میشدند. بیخود هر سه نفر به لرزه افتاده بودیم. راه دقیقاً شناسایی نشده بود. خاکهای نرم، سطح زمین را پوشانده بود. سگها دائم خرناس میکشیدند؛ مثل اینکه از ما کینه به دل داشتند. گرچه آن شب اتفاق جالبی نیفتاد، ولی دردآورترین شبی بود که در این مدت در هویزه داشتم. در تمام این مدتی که در هویزه بودیم، دائم حسین علمالهدی میآمد و برای بچههای سپاه صحبت میکرد. تمام بچهها کمکم بیحوصله میشدند و از اینکه عراقیها به مکان ما حمله نمیبردند، ناراحت بودند. اکبر پیرویان و «رضا پیرزاده» و چند نفری از بچههای بومی هویزه، اغلب ساعات روز به شناسایی میرفتند. همیشه خبرهای ناگوار، قلبها را آزار میداد. روزی میگفتند که بستان سقوط کرد. روز دیگر خبر میرسید پاسگاه سابله سقوط کرد و بعد خرمشهر سقوط کرد. همه خبرها دردآور بود. سیاستهای رئیسجمهور ـ بنیصدر ـ را درک نمیکردم. ابتدای کار معتقد بودم که بنیصدر انسان سالمی است و خیانت نمیکند؛ چرا که هنوز موضوع به خصوصی را از نزدیک ندیده بودم. در این مدت، دوستان جدیدی پیدا کردم؛ بیشتر آنها از اهواز بودند از مسجد جزایری؛ محمود یاسین ـ فرهاد شیر آلی ـ عبدالرضا آهنکوب ـ رضا پیرزاده ـ حسین احتیاطی ـ اصغرگندمکار ـ حسن رکابی ـ محمد کریم کریمی.
*همیشه انتظار روزهای سختی را میکشیدم
چند روزی وضع عادی بود تا اینکه یک روز نزدیکیهای غروب، چند توپ به طرف جهادسازندگی و استادیوم که مقر بچهها بود، زدند. فوراً مهماتها را از اتاق چهار به کانال روبهرو انتقال دادیم. چند روز بعد، نیمه شب، دو مرتبه با توپ دورزن، جهاد را هدف قرار دادند. در آن شب، من و محمود یاسین نگهبان بودیم. با شنیدن اولین صدای آژیر، پائین آمدم و بچهها را با شلیک تیر بیدار کردم. بچهها با دستپاچگی زیاد از اتاق بیرون ریختند و بلافاصله بعد از چند لحظهای، وضع عادی شد.
ما هر روز صبح با هم در جاده هویزه به سوسنگرد دور میزدیم و ورزش میکردیم. دیگر هویزه مثل کوچه و خیابان ما شده بود. بچهها دیگر احساس خستگی نمیکردند و جنگ را از یاد برده بودند؛ ولی من همیشه اوقات انتظار روزهای سختی را میکشیدم. این را میدانستم که بعد از هر شادیای، ناخوشیای پیش میآید. این مدت که ما در هویزه بودیم، شاید دوران طلایی به شمار میرفت؛ چرا که بعد از آن، برنامههای سختی را در نظر خود مجسم میکردم و آن روز سخت هر لحظه نزدیکتر میشد تا اینکه شب جمعه پیش آمد؛ شبی که غیر از شبهای دیگر بود. بچهها تازه صاحب سلاحهای سازمانی شده بودند. برنوها گرفته شده بود و ژ ـ ث جای آن را گرفته بود. من هم آرپیجی داشتم. نزدیکیهای غروب بود، حمید خسروی را دیدم که با حالتی غمگین، لوله آرپیجیاش را کنار در ورودی ساختمان جهاد گذاشته است. احمد داوودی را که زیاد خوشحال به نظر میرسید، دیدم. با خنده میگفت: «امیدوارم که مثل حسین شهید شوم.»
*اسلحهاش مثل شاخه بید مجنون جلوه میکرد
اصغر گندمکار را میدیدم که چهرهاش بیاندازه مهربان شده بود. رضا پیرزاده را میدیدم ساکت در گوشهای به فکر فرو رفته بود و اسلحه کلاش که روی دوش او قرار داشت، همانند شاخه نگونسار بید مجنونی جلوه میکرد. زیر چشمی تبسمی زودگذر میزد. صبح فردا، در ساختمان جهاد، چنان ایاب و ذهابی دیده میشد که انگار خبری هست. اکبر پیرویان دستور آمادهباش داد. معلوم بود که ما هجرتی را آغاز میکنیم که در اولین روزش، مادرانی را به داغ مینشاند. بالاخره بعد از چند ساعتی معلوم شد که حتمی است و میبایست رفت. هرکس فردایش را به گونهای خاص مجسم میکرد. ما کاروانی بودیم که جز عشق، چیزی نداشتیم و آنچه که سبب شده بود به اینجاها کشیده شویم، جز دفاع از حریم اسلام، چیز دیگری نبود. اذان مغرب گفته شد. شاید اذان آخرین بود. مرتب آژیرها با صداهای انفجار به گوش میرسید. نماز خواندیم.
*اولین باری که با کوله پشتی پر از آر پی جی نماز خواندم
اولین بار بود که با کولهپشتی آرپیجی پر از موشک نماز میخواندم. نیروهایی که در شمال و جنوب هویزه بودند، به داخل شهر کشیده شده بودند. سروصدا زیاد بود. هرکس سعی میکرد خود را برای این سفر، هر چه زودتر و بهتر آماده کند. از آوردن وسایل شخصی صرفنظر میکردند. ابتدا گفتم که ما از جنگ چیزی نمیدانستیم. ما کاروان عشقی بودیم که میرفتیم در بیابان نادانی گم گردیم و فضای باز بیابان جهل را همچون شنزاری میدیدم که بادیههای آن، جز سرابی بیش نبود.
تعدادی جیره خشک بین برادران تقسیم کردند. هوا نسبتاً سرد بود. روبهروی ساختمان جهاد، در زمینهای باز، کانالی کنده بودیم و تماماً در آن به سر میبردیم. گهگاهی پشت سر هم تعدادی توپ به طرف ما میآمد. لحظهها به کندی سپری میشد. ساعت تقریباً 5/3 بود. گروهی از بچهها، اول شب به سوسنگرد آمده بودند. هوا به شدت سرد بود. تاریکی مطلق همه جا را فراگرفته بود. تمام بچهها در خود فرو رفته بودند. کسی حرفهای خندهدار نمیزد؛ جز تعدادی معدود که آن هم از شوق شهادت بود.
از سر صبح که بیدار شده بودیم تا حال ـ ساعت 5/3 ـ مثل این بود که یک سال گذشته است. در اندیشه این بودم که فردا چه میشود؟
ماشین یخچال، جلوی در ساختمان ترمز کرد. اکبر پیرویان با شدت هرچه تمامتر، بچهها را داخل ماشین میفرستاد. داخل یخچال بیاندازه تاریک بود. قنداق تفنگ بود که به سرت میخورد و یا پا بود که روی پای دیگران گذاشته میشد. جا خیلی تنگ بود. قریب 80 نفر با تجهیزات میخواستند جا بگیرند. همه سوار شدند. چشمها از حرکت ایستاده بود و چیزی را نمیدید. لحظهای سکوتی مرگبار همه جا را فرا میگرفت و لحظهای بعد، سروصدای زیادی بلند میشد. نمیدانستیم کجا میرویم. گرسنگی بیش از حد، مرا رنج میداد. در حدود ساعت 15/4 دقیقه بود که به 5 کیلومتری سوسنگرد رسیدیم. شدت آتش خیلی زیاد بود. مجبور شدیم روی زمین دراز بکشیم. سطح زمین، سیاه و پوشیده از خار و هوا هم سرد بود. با حسن بازیار ـ کمک آرپی جی ام ـ روی زمین درازکش بودیم. سنگینی کوله پشتی، مرا رنج میداد. کمرم خسته شده بود. هنوز موقع اذان نشده بود. مدام رؤیاهای کودکانهام در نظرم مجسم میشد و به خودم میگفتم: بالاخره به جنگ آمدی. بعضی اوقات دندانهایم را به هم فشار میدادم و قیافه تانک سوخته از شلیک آرپی جیام را در اندیشهام میگذراندم؛ هر چند حتی یکبار هم آرپی جی نزده بودم.