*سردادن سرود کربلا کربلا تا اهواز
در مسیر راه، همگی با هم سرود «کربلا یا کربلا» میخواندیم. از همان لحظه حرکت، با «غلامرضا بستانپور» که قبلاً او را میشناختم، دوست شدم. دلبستگی ما به هم هر لحظه افزون میشد. آقای «انصاری» و «سعادت» دو روحانی عزیز با ما همسفر بودند. ظهر که شد، نماز را به جماعت خواندیم و شب در سپاه بهبهان ماندیم. آقای انصاری، درباره نماز و غسل چند مسئله مطرح کرد.صبح فردا تقریباً ساعت 7:5 بود که به طرف اهواز حرکت کردیم. نزدیکیهای ظهر به اهواز رسیدیم. خیابانهای اهواز را تا حدودی میشناختم؛ چون که سربازیام در اهواز بود؛ اگرچه این اهواز، اهواز سابق نبود. در شهر، رفت و آمدی نمیشد. انبوه برگهای خشک درختان بر آسفالت خیابانها و سکوت مرگباری که در هه جا خلأ ایجاد کرده بود، بر فضای شهر سنگینی می کرد. جلوی در بانکها و ادارهها، کیسههای شن چیده بودند. تنها یکی دو نفر را در خیابان «نادری» دیدم. مردی سوار بر دوچرخه، با چهرهای غمآلود، به در و دیوار شهر نگاه میکرد. مستقیماً ما را به مدرسه پروین اعتصامی بردند. کسی در آنجا نبود؛ جز افرادی که مثل ما اعزام شده بودند. بعد از چند لحظهای توقف و استراحت، ما را در اتاقی بردند.
*نخستین دیدار با علمالهدی
بالای در اتاق نوشته شده بود: «اتاق جنگ، داخل نشوید.» اتاق نسبتاً بزرگی بود. تعدادی میز و نیمکت در آن چیده بودند. تابلوی بزرگی از روبهرو دیده میشد. پشت میزها نشستیم. بعد از مدتی کوتاه، فردی آمد و نقشهای روی تابلو کشید. روی نقشه، اهواز، سوسنگرد، هویزه، بستان و یزدنو را مشخص کرد و بعد، با نام خدا شروع به صحبت کرد.
ـ «علمالهدی» هستم. انشاءالله شماها به هویزه میروید.
بعد، از روی نقشه، موقعیت جغرافیائی هویزه را نشان داد. سپس ادامه داد: شما مدتی در آنجا میمانید تا به وضع جنگ آشنا شوید و به صداهای توپ و خمپارهها ـ که الان برایتان تازگی دارد ـ عادت کنید. امام علی (ع) میفرماید: «در جنگ، کاسه سرتان را به خدا بسپارید. اگر کوهها از جا کنده شوند، تو همچنان استوار باش.» انشاءالله مؤید باشید… .
کلاس تعطیل شد. شور و نشاطی در برادران پیدا شده بود. احساس شادی میکردند. لحظهها به کندی میگذشت و ما میخواستیم هر چه زودتر به هویزه برسیم.حدود ساعت 2:30 سوار مینیبوس شدیم. به طرف سوسنگرد. تا سه راهی سوسنگرد، با خیابانها آشنا بودم. از ابتدای جاده سوسنگرد، صحنهها به شکلی دیگر بود. مسافت 55 کیلومتر بود. برای یک لحظه، شیشه بغل مینیبوس را عقب میکشیدم و نسیمی را که بوی جنگ و مرگ میداد، احساس میکردم. بعد از طی مسافتی، تعدادی از نیروهای ارتش را دیدم که در کنار جاده سنگر داشتند. بچهها با تکان دادن دست، برای آنها ابراز احساسات میکردند. بله! مثل اینکه واقعاً جنگ است! ولی این سؤال پیش میآمد که مرز کجاست؟ اگر تانکها کنار مرز هستند، پس ما کجا میرویم؟ و این سؤالی بود که برای همه ما بیجواب مانده بود! کمی جلوتر، تانکهایی را دیدم که به گل نشسته و یا برجکهای آن کنده شده و به حالت مذلتی که حاکی از ضعف دشمن بود، در فاصلهای دورتر از بدنه افتاده بود.
به حمیدیه رسیدیم. منظره درختهای چنار بسیار جالب توجه بود. هرچه جلوتر میرفتیم، تعداد تانکهای به گل نشسته و ماشینهای سوخته و مهمات دشمن زیادتر میشد. نزدیکیهای غروب بود که به سوسنگرد رسیدیم و روبهروی ساختمان سپاه توقف کردیم. بعد از یکی دو لحظه، ماشین ما که یک مینیبوس سفید بود، توسط چند نفر از بچهها گل مالیده شد تا استتار شود. بعد به طرف هویزه حرکت کردیم. تقریباً 20 کیلومتر باید میرفتیم تا به هویزه برسیم. راننده سعی میکرد که تمام مسیر را با چراغ خاموش حرکت کند.هوا مهتاب بود. حدود ساعت 5/7 به هویزه رسیدیم. کنار پل قدیمی هویزه پیاده شدیم. نمیدانستیم در آن لحظه باید چه کار کنیم. بعد از چند دقیقهای، ما را به مسجدی بردند. فکر میکنم شب جمعه بود. شب را در مسجد گذراندیم.
صبح فردا، در اول وقت، تعدادی از ما را به مدرسهای در همان نزدیکی بردند. من هم با دو گروه دیگر در مسجد ماندیم. غلامرضا بستانپور هم با من در مسجد ماند. کمکم سری به اطراف شهر زدیم. تعداد کمی از مردم بیچاره مانده بودند و با شغلهای گوناگون به زندگی ادامه میدادند. سرپرست تمام نیروهایی که در هویزه بودند، «اصغر گندمکار» بود؛ از مسجد جزایری اهواز. فرماندهی ما هم به عهده «علیاکبر پیرویان» بود که از کازرون با هم آمده بودیم.اقامت ما در هویزه، بعد از دو سه روز، وضع عادی به خود گرفت. هویزه، در جنوب غربی سوسنگرد واقع شده است؛ با ساختمانهای آجری ساده و تنها رودخانهای از کنار آبادی میگذرد و با ساحلی پر از خارهای بیابانی. پرواز غازهای نیمه وحشی در کرانههای دور از شهر، چشمانداز جالبی داشت. مغازههای کلبه مانند، تنها خیابان اصلی شهر را حصاری کوتاه کشیده بودند.
منبع : ساجد