کتاب «سفر هفتم» یادداشتهای روزانه شهید «نصرالله ایمانی» است. وقتی صدای شنی تجاوز در گوش خاک ما پیچید و لولههای توپ و تانک، پنجره خانههای ما را نشانه رفت، نصرالله و گروهی از جوانان همشهریاش، با لباس خاکی رنگ، خود را میان دشتها و نخلستانهای جنوب دیدند.
این آغاز سفری بود که هفت سفر را به دنبال خود داشت. سفرهایی که لبریز از پیروزی بر شیطان درون و بیرون بود. سفرهایی که با تن مجروح به خانه باز میگشت. سفرهایی که پیکر همشهریهایش را برای خداحافظی به کازرون میآورد. سفرهایی که رنجها و امیدهایش را در سینه سپید دفترچه یادداشتی که به همراه داشت، مینوشت و حالا شما آن را میخوانید.
اما این سفر، 7 منزل بیشتر طول نکشید و نصرالله در سفر هفتم، مثل ستارهای درخشان، همسایه خدا شد. یادداشتهای «شهید نصرالله ایمانی» را که یادگاری از آن روزهای آسمانی است، تقدیم مخاطبان خبرگزاری فارس میکنیم. متن زیر بخشی از «سفر اول» شامل خاطرات «هویزه تا محاصره سوسنگرد» است:
*از شوق آمدن به جبهه، سختترین آموزشها را به جان خریدم
جنگ، روز به روز شدت میگرفت. چند ماهی بیشتر نبود که از خدمت سربازی فارغ شده بودم؛ شور و بلوایی در شهر به راه افتاده بود. بیش از هر چیز، اخبار رادیو اهمیت داشت. یک رادیو کوچک تهیه کرده بودم و آن را مرتب با خودم، به همهجا میبردم. مغازه پارچه فروشی داشتم. بازار پارچه، رونق خوبی داشت. چند روز از شروع جنگ گذشته بود. نزدیکیهای غروب در مغازه بودم که آیتالله منتظری پیام داد: «هر کس نظامیگری بلد هست باید برود از سرزمین اسلامی دفاع کند، دفاع واجب است، اگر نروید خیانت است.»من هم به جنگ علاقه زیادی داشتم. همان لحظه مصمم شدم در اولین لحظه به جبهه بروم. مغازه را تعطیل کردم و به طرف بسیج رفتم. بعد از ثبتنام به خانه برگشتم. بیاندازه خوشحال بودم. موضوع را با پدر و مادرم در میان گذاشتم. آنها با اینکه خیلی خوشحال نبودند، ولی راضی شدند. از شدت شادی در پوست خودم نمیگنجیدم. بعضی از دوستانم، روحیهام را در این تصمیم تضعیف میکردند.
فردای آن روز برای آموزش به پادگان نظامی شهر رفتم. از شوق آمدن به جبهه، سختترین آموزشها را به جان خریدار بودم. از کسانی که آمده بودند تا آموزش ببینند، کمتر کسی مرا از لحاظ خانوادگی میشناخت و من هم از این بابت خیلی خوشحال بودم. تقریباً سه یا چهار روز آموزش دیدم. روز چهارم، نزدیکیهای ظهر برادر کیاوش نماینده مردم اهواز ـ و برادرم و چند نفر دیگر آمدند و بعد از سخنرانی اعلام داشتند «به همین زودی، شماها به جبهه اعزام میشوید.»نماز ظهر به جماعت خوانده شد و بعد از ناهار، مرخصی شهری دادند تا هر کس وسایل لازم را فراهم کند. با خوشحالی فراوان، به منزل رفتم و هر چه لازم بود، تهیه کردم. بعد به پادگان برگشتیم و شب را در آنجا گذراندیم. صبح فردا، کمی نرمش کردیم و تا ساعت 11، اسلحه و تجهیزات گرفته، همه آماده شدیم. بعضیها به برنو و بعضیها به ام ـ یک مسلح بودند. دو نفری تیربار ام ـ ژ ث را و چند نفر دیگر تیربار کالیبر 30 و دو نفر هم بازوکا داشتند و تنی چند هم خمپاره 60. نزدیکیهای ظهر رفتیم به صحرا و با سلاحها تیراندازی کردیم. سهمیه ما هم برنو شده بود؛ تقریباً با سرنیزه به بلندی خودم میشد. بچهها، جنگ را از دیدگاه خودشان، به گونههای مختلف تفسیر میکردند. گروه اعزامی، از لحاظ آموزش ایدئولوژی، بیاندازه ضعیف بود و ندانسته به هرکاری دست میزدند. اخلاق اسلامی، به خوبی رعایت نمیشد و از همه مهمتر، از نظام جنگیدن، کسی آموزش صحیح ندیده بود. هر چه یاد داده بودند، نظام جمع، دو و خزیدن بود.
*بچهها با شاخه گل و مادران یبا سبد میوه به بدرقه رزمندگان آمده بودند
فردای آن روز، بعد از طلوع آفتاب، گروه گروه به طرف بسیج که در استادیوم شهر بود، حرکت کردیم. جمعاً 80 نفر بودیم. قرار بود بعد از مراسم جشن و بدرقه مردم، ما را به اهواز اعزام کنند. جمعیت زیادی در اطراف ساختمان بسیج ازدحام کرده بودند. در دست بچههای کوچک، شاخههای گل دیده میشد که با شادی، مرتب آن را تکان میدادند. پدران و مادران، سبدهای میوه به همراه داشتند.
کمکم داشت لحظههای حرکت کاروان عشق به سوی قربانگاه نزدیک میشد. در گروه اعزامی، اسماعیلهای زیادی دیده میشد که عاشقانه به سوی وعدهگاه حق رهسپار میشدند و نیز هاجرهایی که به بدرقه جگرگوشه خود قدم رنجه میکردند.همه برادران، تبسم شادی بر لب داشتند. مرتب از صحنهها فیلمبرداری میشد. اشک شادی در چشمها حلقه زده بود. خواهرم را دیدم با پاکتی پر از میوه و جعبههای شیرینی، کنار باغچه ایستاده بود. رفتم جلو، سلام کردم و گفتم: «از اینکه آمدهاید، خیلی ممنونم.» کمی جلوتر، برادرم را دیدم که با چند نفر دیگر ایستاده بودند، از اینکه او را دیدم، در خود احساس حقارت کردم. بعد از سلام، کمی مرا نصیحت کرد. همدیگر را بوسیدیم و از دیگران هم خداحافظی کردم و بلافاصله با مینیبوس به طرف پادگان راه افتادیم. وسایل شخصی را برداشتیم و بعد سوار شدیم. از بسیج تا پادگان مردم پیاده، ما را مشایعت کردند. سپس با گفتن تکبیر، روانه اهواز شدیم. آن روز 27 مهر 1359 بود.
منبع : ساجد