دژبان جلوي دفتر دژباني داشت غرولند ميکرد. او دوست داشت نه تنها نيروهاي تحت امر خودش، بلکه تمامي نيروهاي موجود در پايگاه نزدش آمده، بگويند؛ جناب آقاي دژبان زحمتکش و ديپلمة وظيفه! امروز که آقاي پرزيدنت در اين پايگاه يک جلسة رو کم کني با بچههاي سپاه دارد، شما بفرماييد چه کاري از دست ما ساخته است؟ اگر قرار است جايي را جارو بزنيم، قاليچهاي زير پاي آقا پهن کنيم، پارچه نوشتهاي بچسبانيم… خلاصه از شما به يک اشارت، از ما به سر دويدن!
اما زهي خيال باطل. نيروهاي تحت امر ديگران پيشکش، حتي نيروهاي خودش هم طاقچه بالا ميگذاشتند. از سه روز پيش قرار بود پنجاه تا پارچهنوشتة خيرمقدم به پرزيدنت، در و ديوار و درختان پايگاه را پارچه باران کنند. اما کو؟ حالا چيزي به آمدن پرزيدنت نمانده بود و تازه دو تا سرباز زپرتي داشتند از درخت بالا ميرفتند تا پارچه نوشتهاي را نصب کنند.
ـ اکه هي! توي سرتان بخورد اين نحوة کار کردن!
دژبان به قدري عصباني بود که دوست داشت برود بالاي درخت، لنگ و پاچة آن دو نفر را بگيرد و پرتابشان کند پايين تا مثل تاپاله له و لورده شوند.
آخر نبايد يکي به اين اُمّلهاي عقبافتاده بگويد؛ ناسلامتي آقاي بنيصدر پرزيدنت اين مملکت است. مغز متفکر ايران، سپهسالار و فرمانده کل قواست. درست است که سپاه از يک طرف سربرآورده، بسيج از طرف ديگر و هرکس ساز خودش را ميزند. هر مَش غضنفري که با ننهاش قهر کرده، ميخواهد براي جنگ تکليف تعيين کند. اصلاً جلسة امروز هم براي يک طرفه کردن همين بازيهاست. آقاي پرزيدنت سران گردن کلفت ارتش را دعوت کرده، به سپاه هم گفته گردن کلفتهايتان را بياوريد. آخر يکي نيست بگويد؛ مورچه خودش چيست که کله پاچهاش چه باشد؟
توي سپاه مگر گردني وجود دارد که کلفت و نازک هم باشد؟ به هر حال قرار است اينها اطلاعات، تحليلها و طرح و نقشههايشان را دربارة جنگ رو کنند تا ببينند روي چه کسي کم ميشود! تا سپاه اين همه هارت و پورت نکند که اگر ما اسلحه داشتيم، دو تا را چهار تا ميکرديم، چهار تا را هشت تا و دمار از روزگار حزب بعث عراق درميآورديم!… جداً خدا گربه را ميشناخت که شاخش نداد.
دژبان به ساعتش نگاه کرد. چيزي به آمدن پرزيدنت نمانده بود.
ـ اگر کسي به قصد ترور پرزيدنت به پايگاه نفوذ کند چه؟!
موهاي تن دژبان از هيجان سيخسيخ شد. دادي کشيد بر سر نگهبانها و دستور داد؛ بدون هماهنگي با او هيچکس، حتي ميهمانان ويژة پرزيدنت را به داخل راه ندهند.
وقتي از بابت نگهبانها خيالش راحت شد، دلشورههاي ديگر آمد سراغش. احساس ميکرد همة مسؤوليتهاي پايگاه بر عهدة اوست.
يکي را فرستاد تا از گارد ويژة حفاظت برايش خبر بياورد. يکي را هم فرستاد آشپزخانه تا از وضعيت غذاي مخصوص پرزيدنت مطمئن شود.
□
خط سوم عراقيها حسابي مشکوک بود. خدمة توپها داشتند قبضههايشان را تنظيم ميکردند. عدهاي از درون زاغهها مهمات ميآوردند. چند تريلي، چندين کانتينر بار آورده بود. درِ کانتينرها بسته بود و حسن نميدانست درون آنها چه خبر است. با آن لباسهاي گشادي که در تنش گريه ميکرد، مدام در اطراف تريليها ميچرخيد تا سرنخي به دست آورد. رفت و آمد زياد او برخي رانندهها را به شک انداخته بود.
يکي از رانندهها حسن را صدا کرد. حسن خودش را از پشت کانتينر کنار کشيد و در حالي که سفيهانه ميخنديد، کمر گشاد شلوارش را با دو دست جمع کرد و به راننده فهماند که دنبال نخي ميگردد تا آن را ببندد.
راننده ابلهانه زد زير خنده. حسن در حالي که کمر گشاد شلوارش را با دو دست بالا ميکشيد، مثل کمدينها راهش را کشيد و رفت. او در حين رفتن هنوز صداي راننده را که از خنده غش و ريسه ميرفت، ميشنيد.
هوا شديداً گرم بود. بيشتر عراقيها خزيده بودند زير سايهبانها و سنگرها. بعضيها که معلوم بود درجهدار هستند، هيچ اجباري براي پوشيدن لباس گرم نظامي نداشتند. مدام نوشيدنيهاي تگرگي ميخوردند و آروغ ميزدند.
حسن خودش را با موتور تريل مشغول کرد. گرما و تشنگي حسابي کلافهاش کرده بود. با اين حال بايد هرچه زودتر راهي براي تکميل اطلاعاتش پيدا ميکرد. هر چند شناسايي خطوط اول و دوم را از شبِ گذشته تا نزديکهاي صبح تمام کرده بود، اما اهميت شناسايي خط سوم کمتر از خط اول و دوم نبود. به همين خاطر خطر شناسايي در روز روشن را به جان و دل خريد و راهي خط سوم شد. حالا، هم بايد شناسايياش را تکميل ميکرد، هم راه پرخطر بازگشت را دوباره طي ميکرد و تا بعد از ظهر خودش را به پايگاه وحدتي دزفول ميرساند.
خط سوم عراقيها کجا و پايگاه وحدتي دزفول کجا! انگار اينجا يک دنيا بود و آنجا دنيايي ديگر. عبور از اين دنيا و رسيدن به آن دنيا بيشتر شبيه يک افسانه بود.
زمان داشت ميگذشت. حسن بايد دست به کار ميشد. شايد عراقيها تا شب اقدام به گشودن در کانتينرها نميکردند. حسن که نميتوانست بماند، بايد خودش را به جلسه ميرساند. آن هم نه با دست خالي. محتويات درون کانتينرها يک دنيا مفهوم به همراه داشت. اگر کانتينرها خالي بود، يک مفهوم داشت. اگر حاوي پلهاي شناور و قايق بود، مفهومي ديگر. و اگر حاوي اسلحه و مهمات جديد…
حسن غرق در اين افکار بود که با صداي زمخت سعود از جا پريد. سعود فرمانده توپخانه بود.
حسن سعود را ميشناخت. او را در گشتهاي قبلي شناسايي کرده بود. سعود فرماندهاي تيز و قبراق بود. همة نيروهايش را با اسم و کنيه ميشناخت. حتي مدت خدمتشان را حفظ بود و موقع صدا زدن، اين اطلاعات را بر زبان ميآورد.
سعود به سربازها دستور داد؛ براي تخلية بار کانتينرها بيرون بيايند.
در چشم برهم زدني، جلوي سنگر اجتماعي شلوغ شد. هرکس از سنگر بيرون ميآمد، براي سعود پا ميکوبيد و دوان دوان به طرف کانتينرها ميرفت. بعضيها که لباس زير به تن داشتند، هجوم بردند به سمت طناب رخت تا لباسهايشان را بردارند. دو سرباز درشت هيکل سر يک دست لباس دعوا داشتند.
حسن نگاهي به لباسهايش انداخت. احساس کرد وضعيت کمي حساستر از قبل شده. زود موتور را به پشت خاکريز کشاند و منتظر گشوده شدن در کانتينرها ماند. لحظهاي بعد صداي کشيده شدن چفت اولين کانتينر را شنيد. وقتي با احتياط سرک ميکشيد، آن دو سرباز را ديد که داشتند به طرف کانتينر ميرفتند. هيچکدام لباس فرم به تن نداشتند و براي هم خط و نشان ميکشيدند. سعود آن يک دست لباس را در دست گرفته بود و با چشماني کنجکاو، اطراف اردوگاه را از نظر ميگذراند.
حسن از نگاههاي مشکوک او فهميد فرصت خيلي کم است و اوضاع قمر در عقرب!
□
آفتاب داغ تابستان مثل کوره بر سر دزفول آتش ميباريد. اما درختهاي سر به فلک کشيدة پايگاه وحدتي، مثل لباس ضدآتش، پايگاه را در آغوش گرفته بود. زير ساية درختها نسيم خنكي جاري بود. همه جا ساکت بود. حتي لابهلاي شاخ و برگ درختها که پيش از اين با آواز گنجشکها، ميدان جنگ امواج بود.
اغلب گنجشکها با چينهدان پر و برآمده خوابيده بودند.
نسيم خنک کولرگازي از لابهلاي پرزهاي پتوي پلنگي نفوذ ميکرد، از لباس خواب آقاي رييس جمهور ميگذشت و پوست بدنش را به نرمي نوازش ميداد. نسيم خنک، مثل تودهاي مستکننده زير پوستش ميدويد و بدنش را لَخت و مغزش را کرخت ميکرد. آنگاه خواب، آن هم با شکم پر و برآمده چه قدر شيرين و دوستداشتني جلوه ميکرد.
پردهها و تورها نور آسايشگاه را مطبوع و دلچسب کرده بود. تيکتاک عقربههاي ساعت ـ که تازه از پنج گذشته بود ـ هماهنگ با هوهوي آرام نسيم، موسيقي خوابآوري را به فضاي آسايشگاه تزريق ميکرد. زير صداي اين موسيقي، صداي خفيف راديو بود که داشت خبرها را مرور ميکرد.
ـ جناب آقاي بنيصدر، رياست محترم جمهوري اسلامي ايران، هم اکنون در خطوط اول جبهههاي نبرد به سر ميبرند. خبرنگاران ما درصددند تا گزارشي زنده و مستقيم از ايشان براي ما ارسال دارند. به محض رسيدن گزارش، شما شنوندگان عزيز را در جريان خواهيم گذاشت…
سر و صدايي جلوي دژباني توجه دژبان را به خود جلب کرد. انگار اتفاقي افتاده بود. يکي ميگفت؛ بدو آب بيار. ديگري ميگفت؛ مواظب باش نسوزي…
دژبان ناگهان ياد فيلمهايي افتاد که تروريستها براي انجام عمليات رد گم ميکنند! با يک صحنهسازي حواس نگهبان را پرت کرده، او را خلع سلاح ميکنند و يا غافل از نگاه او وارد مقر ميشوند!
دژبان مثل برقگرفتهها از جا پريد. هرچند ضربان قلبش تند شده بود، اما در حالي که از دفتر خارج ميشد، کلتش را کشيد و زير لب گفت: «کور خوندين. دژبان، سرباز لمپن و بيسوادي نيست که کلاه سرش بره!»
يک ماشين سيمرغ مدل پايين مثل کشتي فرسوده نزديک در ورودي لنگر انداخته بود. کاپوت جلو بالا بود و دو تا از درهاي بغلش باز. نگهبانهاي سادهلوح داشتند در اطراف ماشين پرسه ميزدند. يکيشان ميگفت؛ جوش آورده، ديگري ميگفت بنزين تمام کرده…
دژبان در ذهن خودش سيمرغ را به عقابي تشبيه کرد که بالهايش را گشوده و دهانش را براي شکار باز گذاشته بود. شکارها نيز سادهلوحانه در اطرافش پرسه ميزدند. دژبان حتي لولة دراز يک تفنگ ام.يک را که از پنجرة سيمرغ بيرون آمده بود، ديد. حالا ديگر يقين کرد توطئهاي در کار است. لذا جلوتر نرفت. همانجا پشت يکي از نگهبانها پناه گرفت و فرياد زد: «ايست! هيشکي از جاش تکون نخوره و الّا با من طرفه!»
همه در جاي خود ميخکوب شدند. نگهبانها پناه گرفته، لولة سلاحشان را به طرف سيمرغ چرخاندند. نگهباني که پناهگاه دژبان شده بود، از ترس مثل بيد ميلرزيد.
يک نفر زير ماشين خوابيده بود و مشغول وارسي آن بود. يک نفر با آفتابة پر از آب به طرف ماشين ميآمد. او به محض ديدن دژبان، ايستاد و هاج و واج نگاه کرد.
دژبان فرياد کشيد: «بذار زمين اون لامصبو.»
مرد به آرامي آفتابه را بر زمين گذاشت.
دژبان دوباره داد زد: «لولهشو بچرخون اون طرف.»
مرد در حالي که خندهاش گرفته بود، لولة آفتابه را سمت ديگري چرخاند. دژبان رو کرد به جواني که زير ماشين خوابيده بود.
ـ آهاي! تويي که اون زير سنگر گرفتي، زود بيا بيرون.
جواني سفيدرو به حالت سينهخيز بيرون آمد و لباسهاي تميزش را که حالا خاکي شده بود با دست تکاند. دژبان فيگور گرفته بود و چيزي نميگفت. جوان وقتي فيگور جدي دژبان را ديد، پکي زد زير خنده و راه افتاد به طرف او.
ـ جمعش کن ببينم بابا شلوغش کردي. تا حالا دشمن نديدي خيال کردي عليآباد هم شهريه؟
دژبان داد زد: «ايست. و الّا مغزتو داغون ميکنم!»
جوان در حالي که به راه خود ادامه ميداد، گفت: «بابا يکي بياد اين اسباببازي رو از دست اين ديوونه بگيره. ما الان با بنيصدر جلسه داريم، ديرمون هم شده. تو راه شصت دفعه اين لکنته خاموش کرد. حالا هم گير اين آرتيست افتاديم.»
جوان به دژبان رسيد، نگهبان گرفتار را کنار زد و سينهاش را چسباند به لولة کلت دژبان و ادامه داد: «خوب، همة هنرت اينه که منو بزني؟ حالا وقتشه، بزن!»
همان لحظه يک روحاني از ماشين پياده شد. اسلحة ام.يک در دست داشت. دژبان تازه فهميد اينها همان نمايندگان ويژة سپاه هستند. به يکباره سست شد و دستش را پايين انداخت.
نگهبانها به دور از چشم دژبان زدند زير خنده. دژبان خندة آنها را ديد، اما تنبيهشان را گذاشت براي بعد. فعلاً نوبت بچههاي سپاه بود. به ويژه آن جوانک خاک و خولي که حسابي حالش را گرفته بود. همة هيکلش چند پاره استخوان بيشتر نبود و همة سنش… معلوم بود که خيلي زود گوشش را گرفته و به سربازي آوردهاند. لابد از آن بچه تخسهاي تنبلي بود که خيلي زود درس را رها کرده ميروند دنبال ولگردي.
دژبان در فکر انتقامجويي از جوان بود که دستور رسيد؛ نمايندگان سپاه را به داخل راهنمايي کنيد.
دژبان که ناکام مانده بود، رو کرد به روحاني و آن مرد.
ـ حاج آقا! شما دو نفر تشريف بيارين دفتر بنده.
بعد جوان را تحقيرآميز خطاب کرد.
ـ آي پسر! تو هم اين ماشينتو از سر راه بکش کنار. در ضمن همين دور و بر باش کارت دارم.
دژبان وارد دفتر شد. جوان از داخل ماشين يک گالن آب برداشت تا دست و رويش را بشويد.
دژبان دفتر دژباني را گشود و پرسيد: «اسم؟»
مرد گفت: «داوود کريمي»
ـ سمت؟
مرد با اکراه جواب داد: «مسؤول ستاد عمليات جنوب.»
ـ کارت شناسايي.
وقتي داوود کارت شناسايياش را روي ميز گذاشت، دژبان رو کرد به روحاني.
ـ اسم؟
ـ فضلالله محلاتي.
ـ سمت؟
روحاني نگاهي به داوود کرد و گفت: «لازمه؟»
داوود گفت: «بذار بنويسه. بنويس نمايندة امام خميني در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي.»
دژبان قد راست کرد. بياختيار ميخواست احترام نظامي بگذارد، اما وقتي تواضع آقاي محلاتي را ديد، کوتاه آمد. محلاتي دست در جيب خود کرد تا کارت شناسايياش را بيرون آورد. دژبان با دستپاچگي گفت: «نه! نه، حاجآقا. خواهش ميکنم بفرمايين.»
همان موقع جوان هم وارد دفتر شد. سر و رويش تميز بود و موهاي مجعدش شانه کرده. آقاي محلاتي با ديدن او لبخندي از سر شوق زد و رو کرد به دژبان.
ـ حسنآقا رو هم بنويس.
دژبان با منّ و منّ گفت: «آخه حاجآقا! سربازها رو شرمندهام…»
ـ ايشون سرباز نيست.
دژبان گفت: «ميدونم. منظورم اينه که، خودتون هم که ميدونين، هرکسي رو اجازه نميدن بره پيش پرزيدنت يه مملکت. هميشه شوفرها و محافظ شخصيتها و چه ميدونم اين تيپ آدمها، همين گوشه و کنار ميپلکن تا جلسه تموم بشه.»
آقاي محلاتي گفت: «حسن آقا هر کسي نيست جانم، مسؤول اطلاعات کل سپاهه».
دژبان در حالي که چشمانش گرد شده بود، چانهاش را بالا گرفت و ناباورانه پرسيد: «من اون رانندهتونو گفتم آ.»
داود گفت: «بله. حاج آقا متوجه است شما چي ميگين. بهتره شما هم معطلش نکنين. يه وقت از طرف پرزيدنت توبيخ ميشين آ.»
دژبان جا خورد. هم ترسيده بود و هم کينة حسن را در دل داشت. اما به ناچار نگاه تحقيرآميزي به سر تا پاي حسن انداخت و زير لب گفت: «به قيافهت نميخوره!»
آقاي محلاتي گفت: «چي؟»
دژبان که رنگ باخته بود گفت: «هيچي. گفتم کارت شناسايي.»
حسن که حرف او را شنيده بود، لبخندي زد و کارت شناسايياش را روي ميز گذاشت. خندة او دژبان را بيشتر آتشي کرد. خودکار را برداشت و با خطي کج و معوج نوشت؛ حسن باقري، مسؤول اطلاعات سپاه.
آنگاه رو کرد به حاج آقا و گفت: «شما بفرمايين من راهنماييتون ميکنم.»
آقاي محلاتي هنگام خروج از دفتر آن قدر اصرار کرد تا حسن پذيرفت زودتر از او خارج شود. اين کار محلاتي مثل کبريتي بود که زير باروت دژبان کشيده شد.
□
آقاي رييس جمهور بادي به غبغب انداخت و هر سه ميهمان سپاه را ورانداز کرد. وقتي نگاهش به حسن رسيد، نتوانست جلوي خندهاش را بگيرد. صورتش را چرخاند به طرف سران و امراي ارتش تا خندهاش را مخفي کند. اما خندهاش نه تنها مخفي نشد، بلکه شدت هم گرفت. چرا که وقتي هيبت و صلابت و قپههاي امراي ارتش را ديد، باز هم به ياد هيکل استخواني و سيماي کودکانة حسن افتاد و پقي زد زير خنده. بعضي امرا هم در خنده او را همراهي کردند.
آقاي محلاتي دانههاي تسبيحش را چرخاند و استغفار کرد. حسن قاطعانه خيره شد به رييس جمهور تا شايد دليل خندههاي او را بيايد. رييس جمهور رو کرد به آقاي محلاتي.
ـ حاجيآقا محلاتي! من به شوما گفته بودم گردن کلفتهاتونو بيارين، اما…
خنده اجازه نداد او به حرفش ادامه دهد. آقاي محلاتي که ديگر کلافه شده بود، جواب داد: «بله! تو گفتي گردن کلفت. ولي من فکر کردم اين جلسه مغز کلفت ميخواد. جاي گردن کلفت مکان ديگه است.»
اين حرف براي رييس جمهور، حکم ميلگردي را داشت که لاي سيم پرههاي چرخش فرو کنند. نه تنها چرخ را به يکباره قفل کرد، بلکه همة سيم پرهها را شکست و درب و داغان کرد. لالههاي گوش رييس جمهور مثل لبو سرخ شد. او با عصبانيت و دستپاچگي گفت: «خيلي خوب. زود جلسهرو شروع کنيد که من کار دارم. اول يک نفر از ارتش، بعد يک نفر از سپاه گزارش بده. گزارشها بايد کاملاً علمي، کارشناسانه و کلاسيک باشه.»
بعد نگاهش را چرخاند به طرف محلاتي و ادامه داد: «گزارش آبدوغ خياري به درد من نميخوره. هر طرف گزارش کارشناسانة علمي بده، مورد پذيرش من قرار ميگيره. اونوقت من از او پشتيباني ميکنم. اما هر طرف گزارش آبدوغ خياري بده، بايد بساطشو جمع کنه و واگذار کنه به اهلش. خوب، حالا از طرف ارتش کي گزارش ميده؟»
بعد ليوان آبميوه را برداشت و شروع کرد به نوشيدن.
داوود گفت: «جناب رييس جمهور! مسؤول اطلاعات رو ميگن رکن دو. تو اين جور جلسات رکن دو بايد گزارش بده.»
قطرهاي شربت به ناي رييس جمهور پريد و به سرفهاش انداخت. يکي از اميران ارتش گفت: «بله. رکن دوي ما آماده است براي گزارش.»
رکن دوي ارتش کيفش را گشود؛ تعدادي عکس هوايي روي ميز رييس جمهور گذاشت و گفت: «جناب پرزيدنت. سند گزارش من، اين عکسهاست. تيم ما از يک ماه گذشته تا حالا، هر هفته يک عکس از خطوط دشمن در منطقة عملياتي جنوب انداخته. البته راجع به هرکدوم به طور مفصل صحبت خواهم کرد. اما ارزيابي کلي من اينه که هيچگونه تغيير و تحوّلي در طول اين يک ماه رخ نداده و خوشبختانه دشمن در موضع انفعالي به سر ميبره.»
عکسهاي هوايي حکم جَکي را داشت که زير رييس جمهور کار گذاشته باشند. هر عکس او را يک هوا بالا برد. از فرط خوشحالي چند بار خودش را جابهجا کرد و در هر بار وسط حرف رکن دو گفت: «مرسي، مرسي. کارشناسي يعني اين. علمي و کلاسه يعني اين!»
منبع : ساجد