نزدیکی های غروب بود که بچه ها از سنگرها بیرون آمده، به ستون از راه های تعیین شده برای عملیات به حرکت درمیآمدند. ساعتها درحرکت بودیم، دربین راه همه با هم شوخی میکردند، میگفتند و میخندیدند. در درگیری، منطقه در دست دشمن آزاد شد و طبق دستور فرماندهان جنگ، بچهها مشغول پاکسازی سنگرهای دشمن بودند و تکتک سنگرهای دشمن پاکسازی میشد. فرمانده گردان برای اینکه بچهها درمقابل پاتکهای دشمن خسته نباشند، نیروها را به سه گروهان تقسیمبندی کرد .
یک گروهان درحال استراحت و دو گروهان دیگر به صورت آمادهباش. گروهان ما دومین گروهانی بود که باید استراحت میکرد. نوبت ما که شد، برای استراحت رفتیم، اما چیزی دیده نمیشد تا با استفاده از آن استراحت کنیم. از داخل سنگرهای عراقی تعدادی پتو بیرون آوردیم، من هم پتویی پیدا نکردم، اما رفتم در کنار یک نفر که در حال استراحت بود دراز کشیدم تا از پتویی که بر دوشش بود استفاده کنم. پتوی روی دوش آن شخص را به روی دوش خودم نیز کشیدم و پشت به پشت خوابیدیم، خواب بسیار خوشی بود، چون با آن همه زحمتی که در عملیات کشیده بودیم و خستگی مسیر راه، خواب میچسبید.برای نماز صبح که بیدار شدیم، با مقدار آبی که در قمقمه داشتیم، وضو گرفتم و وقتی که آمدم آن بنده خدایی را که با هم زیر یک پتو خوابیده بودیم را برای نماز بیدار کنم؛ آن فرد را هر چه تکانش دادم بیدار نشد، با خودم گفتم خسته است بگذاریم بیشتر بخوابد.هوا کاملاً روشن شده بود و وقتی مجدداً رفتم که او را بیدار کنم که نمازش قضا نشود، یک لحظه متوجه شدم این بابایی که دیشب با هم زیر یک پتو خوابیده بودیم از نیروهای عراقی است که دیشب در همانجا در اثر ترکش نصف صورتش از بین رفته بود و کشته شده بود و من فکر میکردم از رزمندههای خودمان است که پتوی او را بر روی خودم کشیده بودم.
راوی: سهراب عسگری