شب اول، در سوله برنامه روضه خوانی توسط بچهها اجرا شد. جمعیت داخل سوله همه به گرد حاج آقایی جمع شده بودند و مشغول گریه و زاری برای عزاداری سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله حسین(ع) بودند. عراقیها که صدای نوحه و روضه خوانی و گریه بچهها را شنیدند بارها تذکر دادند که سکوت اختیار کنیم.البته از میان اسرا بچههایی هم بودند که به حاج آقا میگفتند تو را به خدا ادامه نده الان دوباره با چوب و کابل سرو کار پیدا خواهیم کرد. اما حاج آقا گوشش به این حرفها بدهکار نبود. در آن میان من از نوای غم انگیز و توضیحات حاج آقا در مورد چگونگی شهید شدن امامان و یاران وفادارش در این منطقه سخن میراند، احساساتی شده بودم، جمعیت را کنار زدم و سینهزنان به پیش او رفتم.نگاهی به چهره و رخساره او انداختم، متوجه شدم که او همان حاج آقایی است که میخواست ما را در جبهه نجات دهد. او را در آغوش گرفتم و به او گفتم حاج آقا من را میشناسی؟ به خاطر میآوری؟ مگر نگفته بودیم که نیا؟ چرا پیش آمدی که اسیر بشوی؟ و از این صحبتها…
در حالی که نالههای عزاداری اسرا برای امامان علیهم السلام ادامه داشت، پانزده نفر از نظامیهای تنومند عراقی وارد آسایشگاه شدند و دستور دادند که همگی دراز بکشیم. همگی دراز کشیدیم و این پانزده نفر با پوتینهایی که به پا داشتند چند بار از ابتدا تا انتهای آسایشگاه بر روی کمرهای ما دویدند. صدای داد و فریاد و آخ و نالههایمان به گوش آسمان میرسید.روزگاری پر از دردسر داشتیم ولی هر چه بود گذشت؛ بعضی از بچهها که در تابستان با یک پیراهن نازک اسیر شده بودند با همان لباس زمستان را هم طی کردند؛ بی وجدانها لااقل لباس گرمی به ما ندادند. اوضاع طوری بود که شبی بچهها همه با هم فریاد زدند که ما به لباس، حمام، سرویس بهداشتی و غذای درست حسابی نیاز داریم.عراقیها که از ناله و ضجههای ما دلشاد بودند مرتب میخندیدند، به جای اینکه بیشتر توجه کنند حتی ما را از آب و غذای اندک سابق هم محروم کردند. به طوری که چند روزی نه آب دیدیم و نه غذا. فقط به خاطر دارم وقتی که باران میبارید جاهایی از سقف آسایشگاه که چکه میکرد بچهها با ابتکار خودشان سقف را بیشتر سوراخ کردند تا اینکه از آن طریق آب باران بیشتری وارد شود. قوطیهایی که مملو از قطرات آب باران میشد به مجروحینی داده می شد که جراحات وخیمتری داشتند.
کمکم مسابقات فوتبال هم به برنامه اردوگاه اضافه گردید تا جایی که بین اسرا و نظامیهای عراقی مسابقه برگزار میشد. برای اولین بار در یکی از روزهای آخر تابستان مسابقه فوتبال بین اسرا و نظامیهای عراقی تدارک دیده شد. آنها پیشنهاد دادند که اگر برنده شدید هر ده نفر از آسایشگاه یک نوشابه سهمیهاش میشود. بچهها بازی میکردند اما چه بازی! اگر کسی گل میزد بعد از بازی به بهانههای مختلفی مورد تنبیه قرار میگرفت. بچههای ما آن روز برنده شدند اما خبری از نوشابه نشد.بچهها خیلی تشنه بودند. آنها تانکری از آب را پیش ما و بازیکنان آورده بودند که نهایتاً از تشنگی به سوی تانکر رو آوردیم اما وقتی شیر تانکر را باز کردیم فقط قورباغه و خرچنگ و جلبک از آن بیرون میزد. آنها میگفتند برای این آب هزینه کردیم و از این حرفها. جبر تشنگی آنقدر بر روی بازیکنان و بچهها زیاد بود که به خوردن آن آب تن دادیم.
درطول مدت اسارت آرزوی سیراب شدن به دلمان مانده بود. تابستان با استرس و فشار به هر صورتی که بود طی شد و روزهای سخت و سرد زمستانی شروع گردید. یکی از برنامههای روزانه ما تنفس دو ساعته بود. یک ساعت قبل از صبحانه و یک ساعت بعد از ظهرها به داخل محوطه می رفتیم و به قدم زدن و تنفس در هوای طبیعی میپرداختیم. نیروهای عراقی که از اجتماع ما وحشت داشتند همیشه ما رامتفرق میکردند و میگفتند شما الان چه به هم میگفتید؟ چه توطئهای درسر دارید؟
به نقل از آزاده « ایرج احمدی»
منبع:خبرگزاری فارس