بعضی از بچههای پادگان شهید مدرس تا چند ساعت قبل از حادثه ۲۱ آبان ۹۰ در پادگان بودند و به قول خودشان جاماندهها از حاجحسن و رفقایشان؛ به سن و سال، خیلی جوان بودند، شاید همهشان زیر ۳۰ سال؛ سؤال شد برایم که «حاجحسن طهرانیمقدم» در این جوانها چه دیده بود که پر و بالشان داد، برای بودن در کاری که به اطمینان میگفتند: «میدانستیم اگر اتفاقی بیفتد، همهمان پودر میشویم و از ما چیزی نمیماند که برسد دست خانوادههایمان اما آمده بودند و مانده بودند کنار حاج حسن به عشق حاج حسن».
حاج حسن از ۵ – ۶ سال پیش فرماندهشان بود؛ آنها میخواستند از حاج حسن حرف بزنند اما مگر اشک مجالشان میداد؛ بغض بود، اشک بود و هقهق که هیبت مردانهشان را طور دیگری کرده بود. این جوانها از نخستین باری که حاجحسن را دیدند، میگفتند: «همیشه در پادگان لباس معمولی تنش بود، بدون درجه و نشان با کفش کتانی؛ برای همین خیلیها برای اولین بار که او را میدیدند، نمیفهمیدند حاج حسن که این همه دربارهاش حرف میزنند، همین است که سادهی ساده بیهیچ تشریفاتی داخل سوله آمد تا ببیند چه کار میکنند.
بازماندههای پادگان شهید مدرس آن روز خیلی حرف زدند که بخشی از آن را بدون بیان اسمشان میخوانیم:
* مخلص بینشان
یک روز داخل سوله مشغول جوشکاری قطعهای بودم؛ محلی که مشغول کار بودم از سطح زمین فاصله داشت و بالاتر بود؛ یک دفعه از آن بالا دیدم در سوله باز شد و چند نفر داخل شدند؛ برای بازدید آمده بودند؛ توجهی نکردم و دوباره مشغول کارم شدم؛ نزدیک من که رسیدند، توقف کردند و یک نفر از جمع آنها جدا شد؛ به طرفم آمد و گفت: خدا قوت، خسته نباشی. لباسهای معمولی تنش بود، نه لباس نظامی با درجه و نشان؛ من از همان بالا خیلی بیتوجه جوابش را دادم و در دلم گفتم: این دیگه کیه که وسط کار آمده داخل سوله….
او از پایین دست دراز کرد، برای دست دادن؛ حسی به من گفت: بیایم پایین و احترام بگذارم؛ سریع پریدم پایین و مقابلش ایستادم؛ با هم دست دادیم و بعد هم او با دستش زد روی شانهام و رفت؛ وقتی هم که داشت از سوله بیرون میرفت، دوباره سمت من برگشت و با لبخند نگاهم کرد. آخر من میان جمع بچهها تازه وارد بودم؛ آنها که رفتند یکی از بچهها آمد و گفت: شناختی کی بود؟ گفتم: نه؛ گفت: حاج حسن بود دیگه.
* مریدهای جوان حاج حسن
حاجحسن، اخلاق و تخصص فنی درباره کارش را با هم داشت؛ یک موقعهایی میشد تا ساعت ۳ بعد از نیمه شب کار میکردیم؛ خسته و عصبانی؛ اما حاجی که میآمد همه چیز عوض میشد؛ با چند تا ماشاءالله ماشاءالله و به قول حاجی تشویق فوتبالی، شرایط را عوض میکرد و دوباره همه را جمع میکرد.صورت عرق کرده بچهها را میبوسید؛ یک خاطره او میگفت و یکی ما؛ شوخی میکرد و ما هم با او شوخی میکردیم؛ من در پادگان خیلی با بچهها شوخی میکردم و سر به سرشان میگذاشتم؛ هیچ جای دیگر این طور نیستم اما نمیدانم چرا آنجا آن طور بودم. هر روز صبح که میخواستم به پادگان بیایم، با خودم عهد میکردم که دیگر امروز شوخی نکنم اما نمیشد، تا بچهها را میدیدم، شروع میکردم به شوخی کردن؛ فضای آنجا و آن آدمها طور دیگری بود که ما را هم تغییر داده بودند؛ کما اینکه با رفتنشان ما هم تغییر کردیم؛ دیگر نمیتوانیم بخندیم.
حاج حسن با اینکه نظامی بود اما تفکرات و عقایدش به روز بود؛ برای همین توانسته بود یک تعداد جوان زیر ۳۰ سال را در پادگان دور خودش جمع کند؛ کسانی که با علم به اینکه میدانستند چه کار میکنند، به عشق حاجحسن کنار او مانده بودند. حاج حسن میگفت: کاری که دارید میکنید برای امام زمان (عج)، شیعیان و جهان اسلام است و آخرش هم شهادت؛ راه طهرانیمقدم شهادت است؛ کاری را که شما دارید انجام میدهید برای کشورهای پیشرفتهای مثل آلمان است که با آن علم و تکنولوژی و با کلی نیروی متخصص و پروفسور و ۳ هزار نفر نیرو طی ۳۰ سال پیش بردند؛ اما شما ۵۰ – ۶۰ نفر آن را در عرض ۵ سال پیش بردید؛ آن هم با حداقل امکانات.
منبع: فرهنگ نیوز
یک دیدگاه
محیا
روحت شادحاجی!
اللهم صل علی محمد وآل محمد