شاید سال ۶۲ یا ۶۳ بود که توسط یکی از برادران به نام حاج رسول به من پیشنهاد شد تا مسئولیت نوشتن اخبار رادیو را به عهده بگیرم. حاج آقا ابوترابی(ره) هم از قبل مرا میشناخت و دیده بود و با پیشنهاد حاج رسول در مورد انتخاب من موافق بود. من هم پذیرفتم و مسئولیت نوشتن اخبار را به عهده گرفتم.
آقای ملایری مسئولیت نگهداری از رادیو را به عهده داشت. از بچههای تهران بود. تمام هستیاش را گذاشته بود بر سر نگهداری از رادیو. قرارمان این بود که هر زمان که شرایط مناسب بود و ایشان رادیو را آوردند، من هم گوش کنم و اخبار را به صورت خلاصه بنویسم.
در طول شبانه روز فقط یکی دوبار میشد رادیو را مورد استفاده قرار داد. هنگام استفاده از رادیو هم، نگهبانی بسیار دقیق انجام میشد. چند تا نگهبان برای این کار میگذاشتیم. ملایری اگر احساس میکرد نیاز است و اخبار مهمی در پیش داریم و وضعیت آسایشگاه هم آرام است و خطر جدی وجود ندارد، رادیو را ظهر میآورد. نگهبانها را سر جای خودشان قرار میدادیم. رادیو را به آهستگی کار میانداختیم و من هم شروع میکردم به نوشتن. اول اخبار مهم جبهه و جنگ را مینوشتم. ملایری رادیو را یک جایی بیرون از آسایشگاه جاسازی میکرد و غروب که ما را به آسایشگاه میفرستادند، ملایری رادیو را میآورد.
ما در چند ردیف در آسایشگاه میخوابیدیم که یک ردیف زیر پنجره بود. البته عراقیها نسبت به این ردیف پنجره خیلی حساس بودند. اگر سرباز عراقی میآمد، زیر پنجره را خیلی دقت میکرد که کسی تکان میخورد یا نه. آخرین ردیف پتوها چون کاملاً در دید بود، حساسیت کمتری نسبت به آنها وجود داشت. در عین حال برای کار ما هم مناسب بود. هم استفاده بهتری از رادیو میشد کرد و هم برای پاییدن اطراف به اوضاع مسلطتر بودیم.
ملایری رادیو را که میآورد، میرفتیم جای بچههای ردیف آخر و روبهرو و کنار هم دراز میکشیدیم. من به پشت میخوابیدم و مشغول نوشتن میشدم. ملایری تخت دراز میکشید و مراقب سرباز عراقی بود و روی صورتش را طوری انداخته بود که اگر سرباز عراقی میآمد و دید میزد، متوجه نمیشد چشم ملایری باز است.
سایه هم میافتاد روی صورتش و عراقی متوجه نمیشد. گاهی که سرباز عراقی نزدیک میشد، فقط خیلی آرام به من میگفت: «مواظب باش سرباز پشت پنجره است تکان نخوری! من هم آنقدر بیحرکت میماندم تا سرباز عراقی از آنجا دور شود و برود. زمانی که سرباز عراقی پشت پنجره میرسید، دیگر نوشتن را ادامه نمیدادم. یا اگر مینوشتم با احتیاط مینوشتم.
انتشار اخبار جبهه و جنگ و با خبر کردن بچهها از مهمترین مسائل امنیتی اردوگاه بود. اگر اغراق نکنم، بچهها بیش از هشتاد درصد انرژی و روحیه خودشان را از همین رادیو میگرفتند. معمولاً حوادث تلخی هم در جبهه داشتیم که در اخبار خیلی کم به آن اشاره میشد. بنا بود که بیشتر اخبار روحیهدهنده گفته شود و اخبار تلخ هم خیلی گذرا و کم باشد، ما هم همین کار را میکردیم، البته امانتدار اخبار بودیم.
من رئوس اخبار را مینوشتم و بعد با توجه به شنیدههایم، عبارت و جمله را کامل میکردم. گوشی رادیو توی گوش من بود و اگر ملایری میدید اوضاع وخیم است، میگفت خاموشش کن و من هم خاموش میکردم و سرم را میگذاشتم روی متکا و تکان نمیخوردم. بعد از نماز صبح، اخبار را پاکنویس میکردم و میدادم دست سید هاشم درچهای که از برادران سپاهی بود و فکر کنم درحد معاون لشکر بود. یک مدتی هم میدادم افرادی دیگری که اسامیشان را به خاطر نمیآورم. مسئولیت من فقط تا این مرحله تعریف شده بود و قرار بر این بود که در سطح اردوگاه فعالیت نکنم و شناختهتر نشوم. چون به هر حال نگارنده اصل اخبار بودم و رادیو دست ما بود.
سیدهاشم درچهای مسئولیت جمع کردن بچهها را داشت. از هر آسایشگاه یک نفر هماهنگ شده بود که میآمدند و سیدهاشم درچهای اخبار را میخواند و آنها هم با خودکار و کاغذی که از قبل تدارک دیده بودند، اخبار را مینوشتند تا به آسایشگاه خودشان انتقال دهند. در هنگام نوشتن اخبار هم چند تا نگهبان میگذاشتیم که یک موقع سرباز عراقی، بالای سر بچهها نیاید. نوشتن اخبار ساعت ۹ تا ۱۰ صبح که وقت هواخوری بود و بچهها به محوطه میرفتند، انجام میشد.
بعداز نوشتن اخبار هر کس اخبار را میبرد به آسایشگاه خودشان و در جای امنی جاسازی میکرد. بعد ازظهر ساعت چهار یا پنج که عراقیها ما را داخل آسایشگاه میفرستادند و در را میبستند، باز بچهها نگهبان میگذاشتند و اخبار را برای نفرات آسایشگاه میخواندند؛ یعنی در حقیقت، اخباری که ساعت ۱۲ شب کسب میشد، ساعت چهار یا پنج بعدازظهر به گوش همه بچهها میرسید و این کار خیلی روحیهبخش بود.
راوی: آزاده، حسین معصومشاهی
منبع:خبرگزاری فارس
یک دیدگاه
محیا
ما هم با شنیدن وخواندن خاطرات شهدای عزیز روحیه ی شاد پیدا می کنیم