مرحله سوم عملیات آزادی خرمشهر، عملیاتی بود به نام “یا زهرا”(س) که برای محاصره اين شهر صورت گرفت. اطراف خرمشهر کانالهای آبی بود که باید تا آنجا میرفتیم و شهر را محاصره میکردیم. گروهان ما که در عملیات قبلی، تعدادی زخمی و شهید داده بود، دوباره سازماندهی و برای عملیات آماده شده بود. من هم که قرار بود همچنان معاون گروهان باشم، همراه با بیسیمچیام “شوشتری” در این عملیات شرکت کردم.
مسیر حرکت، موازی جاده اهواز- خرمشهر بود. سمت چپ، جاده بود و سمت راست، خطوط مرزي. در جای جای مسیر حرکت، بچه هایی را می دیدیم كه بر اثر برخورد با مین مجروح شده، ناله می کردند اما موقعیتی نبود که کسی به فکر مجروحين باشد؛ چون عراقیها روی جاده مستقر شده بودند و مدام ستون ما را زیر آتش داشتند.
چند کیلومتری که رفتیم، فرمانده گروهان مرا خواست و گفت: شش نفر از آرپی جی زنها را هم با خود بیاور. بعد تیربارها و دوشکاها را نشان داد و گفت: «باید بروید و اینها را خنثی کنید.»
همانطور که روی پنجه پا نشسته بود و به تیربارها اشاره می کرد، ناگهان از میان آن همه تیر که به سمت ما شلیک میشد، تیری رسام- نورانی- ديدم كه داشت صاف میآمد سراغ ما! حالا كه فكرش را می کنم انگار چند دقیقه ای طول کشید که آن تیر همينطور می آمد طرف ما ولي درحقيقت، فکر نمی کنم بیشتر از یکی دو ثانیه طول كشيد. در همین فاصله با خود فکر کردم الان این تیر به من میخورد یا به فرمانده یا به نفر سمت راست من؛ حالا نمیدانم دیگران هم متوجه آن شده بودند یا نه؟ یک لحظه دیدم فرمانده گروهان از پشت افتاد. تیر درست خوردهبود توی سرش. هنوز هم در حکمت آن تیر مانده ام که چطور این یکي از میان آن همه تیر رسام که برای ایجاد وحشت در شب شلیک می شد آمد و موجب شهادت فرمانده شد.
بههرحال همانطور که متحیر آن صحنه بودم. آرپی جی زنها را راه انداختم که بهصورت سينهخيز به سمت تیربارها حرکت کنند تا از آتش دشمن در امان باشند.
در همينحال یکباره دیدم کسی درق و درق دارد با پوتین می کوبد توی سر ما و از کنارمان رد میشود. برگشتم و گفتم: «داری چکار میکنی اخوی؟»
نگاهم كرد و با خنده گفت: «تویی؟»
تازه فهمیدم “علیرضا” بچه محلمان است. گفتم: «اینجا چه میکنی؟»
گفت: «آمدم کمک شما.»
رفتیم تا نزدیکی سنگرهای عراقی. عراقیها این سمت جاده خاکریز نداشتند، اما متوجه ما شده بودند و از داخل سنگرهایشان شلیک میکردند. همانطور که جلو میرفتیم سر و صدایشان را میشنیدیم که به عربي حرف ميزدند. یعنی تا اين حد نزدیکشان شده بودیم.
از همان جا شروع کردیم به شلیک طرف آنها. “علیرضا” یکباره نارنجکی برداشت، ضامنش را کشید و گفت كه میخواهد بیندازد داخل سنگر عراقیها. با فرياد گفتم: «بلند نشو، همينطور خوابیده بینداز.»
اما “علیرضا” انگار نشنید. بلند شد و نارنجک را انداخت و بلافاصله چندبار تیر به شکم و سینهاش خورد؛ رفتم بالای سرش و حالش را پرسیدم. با همان لبخند همیشگی نگاهم کرد.علیرضا هیچ عکسی نداشت که در آن بدون لبخند باشد. همیشه لبخند گوشه لبش بود.
شروع کردم با او صحبت کردن گفتم: «حالت چطوره؟ خوبی؟»
باز هم لبخند زد و گفت: «نه!»
درد داشت، اما روحیه اش را نباخته بود. گفتم: «علیرضا شهادتینات را بگو.»
گفت: «چی بگم؟»
گفتم: «بگو اشهد ان لا اله الا الله.» گفت.
گفتم: «بگو اشهد ان محمد رسول الله، اشهد ان علی ولی الله» گفت.
گفتم: «چیز دیگهای نمیخوای بگی؟»
گفت: «هر چی تو بگی میگم.»
گفتم: «وصیتی چیزی نداری بگی؟»
گفت: «نه زن دارم نه بچه. چیزی ندارم که وصیت کنم.»
در همین حال شروع کرد به ذکر “الله اکبر” و بعد شهید شد. همانطور مات و مبهوت کنارش نشسته بودم و هیچ کاری نمی توانستم بکنم. “شوشتری” هم کنارم بود. یک نفر دیگر هم کنارم بود که من فکر میکردم یکی از بچه هاست. اما همینکه نگاه کردم دیدم چهرهاش سیاه است. یک سرباز عراقی بود که زخمی شده بود و نمیتوانست تکان بخورد. دیدن آن عراقی، موجب شد به خودم بیایم و همراه “شوشتری” راه بیفتم به سمت بچه ها.
بچه ها تیربارها را زده بودند و روی جاده راه می رفتند. همراهشان رفتیم. من در آن محل، تانکی را نشان کردم که جاده را شکافته و آنجا مستقر شده بود. می خواستم وقتی فردا برای بردن “علیرضا” می آیم، آنجا را بشناسم.
آنشب اصلاً نمی فهمیدیم که کجا می رویم و چه میکنیم. ما آن شب از محلی گذشته بودیم که فردایش به قتلگاه عراقیها معروف شده بود. یعنی فردایش آنجا چنین تابلویی زده بودند ولی ما در آن شرايط چه می فهمیدیم که دوروبرمان دارد چه اتفاقی میافتد!
کمکم به منطقه ای رسیدیم که درگیری شدید بود. طوری که همه نیروها زمینگیر شده بودند. من هم حسابی از اتفاقاتی که آنشب افتاده بود پکر بودم و اصلا دستم به کار نمیرفت. یکباره “علي بشكيده”- فرمانده گردان عمار-تماس گرفت که کجا هستید و چرا نمیآیید جلو؟ معلوم شد که او رفته است پیش توپخانه دشمن. از آنجا تماس گرفته بود که من اینجا پیش توپخانه ام بیایید جلو.
ما از خودمان خجالت کشیدیم که آنجا کپ کرده بودیم. به “شوشتری” گفتم: «چه کنیم؟»
گفت: «مگه نمیبینی داره تیر می آد؟»
آنجا بود که آدم به جایی میرسید که باید انتخاب میکرد. اگر میخواستی ببینی عقل چه میگوید، نباید از جایت تکان میخوردی، چون بچه ها را می دیدی که يكبهيك تير به سر و سینه و گردنشان ميخورد اما با این حال، انتخاب می کردند.
مثل باران، تیر می آمد. تیرهای رسام كه آدم آنها را می دید. هیچ حفاظ و پناهگاهی هم نبود؛ ولي باید روی جاده راه میرفتي. پیش خودم فکر می کردم: «بین خدا و زن و بچه، کدام را باید انتخاب کرد؟» ما، مانده بودیم و بچه ها انتخاب میکردند و می رفتند. دست آخر ما هم به هوای آنها بلند شدیم و راه افتاديم.
صبح که شد، گفتند تا نزدیک شلمچه رفته ایم، کانالهای آب را هم رد کرده ایم و خرمشهر در محاصره ما است. نگاه کردم و دیدم كه خشاب هایم هنوز خالی نشده، نارنجکهایم هنوز هست، اما خرمشهر محاصره شده است!
راوی: امیر محمدی
منبع:روایتگری