نماز نخوانند، اما قمه بزنند!
كسي كه با مسائل كشور شوروي سابق و اين بخشي كه شيعه نشين است – جمهوري آذربايجان – آشنا بود، مي گفت: آن وقتي كه كمونيستها بر منطقه آذربايجان شوروي سابق مسلط شدند، همه آثار اسلامي را از آن جا محو كردند؛ مثلاً مساجد را به انبار تبديل كردند؛ سالنهاي ديني و حسينيه ها را به چيزهاي ديگري تبديل كردند و هيچ نشانه ايي از اسلام و دين و تشيع باقي نگذاشتند؛ فقط يك چيز را اجازه دادند و آن «قمه زدن» بود! دستورالعمل رؤساي كمونيستي به زيردستان خودشان اين بود كه مسلمانان حق ندارند نماز بخوانند؛ نماز جماعت برگزار كنند؛ قرآن بخوانند؛ عزاداري كنند؛ هيچكار ديني نبايد بكنند؛ اما اجازه دارند كه قمه بزنند! چرا؟ چون خود قمه زدن، براي آنها يك وسيله تبليغ بر ضد دين و بر ضد تشيع بود! بنابراين، گاهي دشمن از بعضي چيزها اين گونه عليه دين استفاده مي كند. هرجا خرافات به ميان بيايد، دينِ خالص بدنام خواهد شد.
(نقل شده در ديدار عمومي با مردم مشهد در اول فروردين 1376)
اگر با اخلاق و « زبان خوش » به سراغ روح و دل جوانان برويد …
مسجدي كه بنده نماز مي خواندم، بين نماز مغرب و عشا هيچ وقت داخل مسجد جا نبود؛ هميشه بيرون مسجد هم جمعيت متراكم بود؛ هشتاد درصد جمعيت هم از قشر جوان بودند؛ براي خاطر اينكه با جوان تماس مي گرفتيم. در همان سالها پوستينهاي وارونه مد شده بود و جوانان خيلي اهل مد آن را مي پوشيدند. يك روز ديدم جواني كه از اين پوستينهاي وارونه پوشيده، صف اول نماز در پشت سجاده من نشسته است؛ يك حاجي محترم بازاري هم كه مرد خيلي فهميده اي بود و من خيلي خوشم مي آمد كه او در صف اول مي نشست، در كنار اين جوان نشسته بود. ديدم رويش را به اين جوان كرد و چيزي در گوشش گفت و اين جوان يكباره مضطرب شد. برگشتم به آن حاجي محترم گفتم چه گفتي؟ به جاي او جوان گفت چيزي نيست. فهميدم كه اين آقا به او گفته كه مناسب نيست شما با اين لباس در صف اول بنشينيد! گفتم نه آقا، اتفاقاً مناسب است شما همين جا بنشينيد و تكان نخوريد! گفتم حاجي! چرا مي گويي اين جوان عقب برود؟ بگذار بدانند كه جوان با لباسي از جنس پوستين وارونه هم مي تواند بيايد به ما اقتدا كند و نماز جماعت بخواند. برادران! اگر پول و امكانات هنري نداريم، اگر فعلاً ترجمه قرآن به زبان سعدي زمانه را نداريم، «اخلاق» كه مي توانيم داشته باشيم؛ «في صفة المؤمن بشره في وجهه و حزنه في قلبه». با اخلاق، سراغ اين جوانان و دلها و روحها و وراي قالبهاشان برويد؛ آن وقت تبليغ انجام خواهد شد.
(نقل شده در ديدار با مسئولان سازمان تبليغات اسلامي در تاريخ 26/ 03/ 76)
رئيس جمهور نبايد جلوي نخست وزير بلند شود!
… بنده در خيلي از كشورهايي كه نظام سلطنتي هم نيست – نظام جمهوري است – ديده ام كه رابطه آن رئيس با زيردست خودش، مثل رابطه يك سرور و نوكر است! اين را كه مي گويم، واقعاً بدون هيچ مبالغه اي بارها آن را ديده ام! يكي از رؤساي معروف كشورها – كه او را مي شناسيد و من نمي خواهم اسم بياورم – جلوي من به معاون خودش – كه شخص دوم كشور بود – خطاب مي كرد و اسم او را بدون ذكر كلمه «آقا» مي آورد و او هم در جواب مي گفت: نعم، يا سيدي؛ بله، سرورم! … در كشور ما آن اوايل بعضيها مي خواستند تحت تأثير همان فرهنگها، از اين كارها بكنند! آقاي بني صدر وقتي كه رئيس جمهور بود، هنگامي كه مرحوم رجايي وارد اتاق مي شد، جلوي او بلند نمي شد! ماها اعتراض مي كرديم و مي گفتيم چرا بلند نمي شوي؛ مي گفت رئيس جمهور نبايد جلوي نخست وزير بلند شود!
(نقل شده در ديدار كارگزاران نظام 22/ 10/ 77)
چرا فارسي حرف نمي زنند؟!
الان شما در ايران سوار هواپيما مي شويد و مي بينيد كسي كه در برج مراقبت هست و يك ايراني است، با اين خلبان كه او نيز يك ايراني است، حتماً انگليسي حرف مي زند! بنده گفتم در آن هواپيمايي كه من سوار مي شوم، اين كار ممنوع است! چرا فارسي حرف نمي زنند؟! آخر يك وقت هست كه با يك برج بيگانه – كه او مثلاً چيني است و شما فارس هستيد و زبان يكديگر را نمي دانيد – از زبان مشترك انگليسي استفاده مي كنيد؛ اما بنده مثلاً به مشهد كه مي روم، به چه مناسبت شما انگليسي حرف مي زنيد؟! علتش اين است كه واژه ها انگليسي است و اينها فقط بايد اين واژه ها را به يكديگر ربط بدهند؛ خودشان را ديگر دچار زحمت نمي كنند؛ همان ربط انگليسي را مي دهند! پس ما بايد واژه بگذاريم، تا زبان در محيطهايي اين گونه منزوي نشود؛ كه متأسفانه منزوي شده است. در محيط بيمارستانها خيلي اوقات همين طور است؛ در جاهاي ديگر همين طور است؛ اينها جاهايي است كه ما ديده ايم.
(نقل شده درديدار اعضاي فرهنگستان زبان و ادب فارسي 27/ 11/ 70)
انگار نه انگار كه اينها يك گروه انقلابي اند!
… ديدم همان گونه كه ما انتظار داريم – كه بيش از آن اصلاً نمي شود انتظار داشت – يك گروه با تفكر چپ، يك كودتاي نظامي كرده اند و يك حركت نظاميِ چريكي يا منظم انجام داده اند، بعد هم قدرت را در دست گرفته اند و به جاي قدرتمندان قبل از خودشان نشسته اند! قصري كه قبلاً حاكم پرتغالي در كشور موزامبيك در آن استقرار داشت و حكومت مي كرد، همان قصري بود كه «سامورا ماشل» رهبر انقلابيِ موزامبيك – كه بعد هم كشته شد – در آن جا زندگي مي كرد! او از من هم در همان قصر پذيرايي كرد و من ديدم كه وضع با گذشته فرق نكرده است! در آن جا فرشي بود كه من مشغول نگاه كردن به آن شدم. گفت: اين از آن فرشهايي است كه از زمان پرتغاليها مانده است. ديدم نه فقط در همان قصر و در همان تشريفات زندگي مي كردند، بلكه به همان روش هم زندگي مي كردند! انگار نه انگار كه اينها يك گروه انقلابي و مردمي اند؛ كه واقعاً مردمي هم نبودند و اصلاً در آن جا از مردم خبري نبود! ما وقتي مي خواستيم وارد سالن ميهماني بشويم، ديديم در كنار درِ بزرگي كه اين سالن را به سالن پذيرايي وصل مي كرد، دو نفر ايستاده اند؛ درست مثل غلامهاي افسانه ايي در دربار سلاطين كه در آن، حاكم پرتغالي هم همان طور زندگي مي كرده است! واقعاً دو نفر غلام سياه بودند! حالا اين دو نفر، سياه بودند؛ اما ديگر غلام نبودند؛ چون خود حاكم هم از همان گروه بود! اين دو نفر مأمور با لباسهاي مشخصي، غلام گونه دو طرف در ايستاده بودند و بايد طوري عمل مي كردند كه وقتي سلطان – يعني همين رهبر انقلابي – با ميهمانش كه من بودم، در مقابل اين در مي رسيديم، اين دو لتِ در به طور برابر و طاقباز باز شده باشد و اينها در حال تعظيم باشند و همين كار را هم كردند! من لبخند مي زدم و نگاه مي كردم؛ بعد هم با او – كه خودش را مثل همان حاكم پرتغالي، با همان ژستها گرفته بود! – وارد سالن ميهماني شديم.
(نقل در ديدار ائمه جمعه سراسر كشور درهفتم خرداد 1369)