در روزگاری که نه تلفن بود نه کولر نه بخاری ونه رایانه ونه رایانامه چوپانی زندگی می کرد.
یک روز چوپان که می خواست ناهارش را بخورد طنین دلنشین اذان صادر شد واو هم این ندای الهی را شنید و گفت: حالا که وقت نماز است ومسجد هم نزدیک است خوب بهتره که برم مسجد.
باهمان لباس چوپانی رفت داخل مسجد صاف رفت صف اول.بعضی از افراد حاضر در مجلس که خودشان را احتمالا بالاتر از دیگران می دانستند اعتراض می کردندو می گفتند:یعنی چی با این سر ووضع اومده داخل مسجد که هیچ ،اون وقت رفته صف اول این چه وضعشه دیگه .
نماز جماعت شروع شد وچوپان میان نماز جماعت نمازش را فرادا خواند وبعد از اتمام نمازش سفره اش را پهن کرد و شروع کرد به خوردن .
بعداز پایان نماز جماعت بعضی از همان افراد دور چوپان جمع شدند واظهار اعتراض علنی نمودند. امام جماعت متوجه سرو صداشد وبه سمت محل حادثه رفت وگفت:چی شده؟ چه خبر شده؟چوپان گفت: تو جمع بگم یا به خود شما بگم؟امام جماعت که احتمال داد لابد قضیه ای در مورد خودش هست گفت: پس بیا پیش خودم قضیه رو بگو.چوپان گفت:تو رکعت اول موقعی که داشتی حمد می خوندی دیدم همش فکرت مشوشه یه پولی دستت اومده داری فکر می کنی که با هاش چکار کنی تو رکوع وسجده هات هم فکرت مشغوله. تو رکعت دوم به خودت گفتی من که سن وسالم رفته بالا مسیر خونه تا مسجد هم که دوره پس می رم بازار خر فروشا یه خر می خرم که باهاش آمدوشد کنم ،من هم دیدم حضور قلب نداری خودم نماز رو خوندم.
صحبت های چوپان درست بود ومعلوم شد همان چوپانی که بهش معترض بودند نمازش از همه افراد مقبولیت خیلی بیشتری داشته است.
((این داستان ازبزرگانی مِن جمله حجت الاسلام فرح زادی نقل شده است))