برای شناسایی وضعیت استقرار نیروهای دشمن به فرمان «شهید دکتر چمران»، به همراه دو نفر از همرزمانم به سمت مواضع بعثیها رفته و ۷ کیلومتر از نیروهای خودمان فاصله گرفته بودیم. ساعت ۲ بعدازظهر بود که به ۲۰۰ متری سربازان عراقی رسیدیم. قرار شد یکی از برادران در جانپناهی مستقر شود تا اگر ما لو رفتیم از ما پشتیبانی کند. به ایشان تاکید کردم که وقتی ما از تپه رد شدیم از جای خود بیرون نیاید مگر اینکه با سلاح به ایشان علامت بدهیم. من و دوست دیگرم به شکل سینهخیز از تپه رد شده و خود را به نیروهای عراقی رساندیم؛ سکوت منطقه و عبور ما از تپه باعث شد دوستی که از ما فاصله داشت به فکر بیافتد که در آنسوی تپه کسی نیست. به محض بیرون آمدن آن برادر از محل استقرارش رگبار کالیبر ۵۰ بر سرش باریدن گرفت. صدای شلیک در منطقه طنین انداز شد و رزمنده ای که همراه من بود فکرکرد تیراندازی به طرف ماست و پا به فرار گذاشت من که متوجه شده بودم عراقیها هنوز متوجه حضور ما دو نفر نشدهاند سعی کردم جلوی او را بگیرم اما دیگر کار از کار گذشته بود ما با همه توان میدویدیم و دشمن که از دستگیری ما مایوس شد تانک را روشن کرد و به تعقیب ما پرداخت. چند دقیقه بعد دوستی که همراه من بود زخمی شد. او دیگر توان دویدن نداشت. من که امیدوار بودم بتوانم اطلاعات جدیدی به رزمندهها برسانم از او خداحافظی کرده و به دویدن ادامه دادم؛ در حالیکه همه حواسم پیش همسنگر زخمیام بود …