حجه الاسلام فرقانی كه پانزده سال در نجف خدمت امام بوده است نقل میكنند: یكی از آقایان وعاظ كه معمولا هنگامیكه امام به حرم مشرف می شدند خدمت می رسیدند و مطالبشان را عرضه می كردند و گاهی مشورت می گرفتند یك شب خدمت امام این تذكر را عرض كرد كه یك قاری قرآنی هست شوشتری و بسیار متمدن با پنج شش بچه كوچك دو سه سال است كه به مرض فلجی مبتلا گشته است و در سالی پایش را از تشك زمین نگداشته است و وضع مناسبی ندارد؛ امام فرموده بودند به آقای فرقانی تذكر دهید كه فردا به من یادآوری كند و من عرض كردم باشد و جدا شدیم. درب صحن امام قبل از اینكه پایشان را داخل بگذارند به بنده فرمودند فردا ساعت 9 صبح برای این آقا یاد من بیاور و من در دفترچه یادداشت كردم؛ فردا صبح كمی زودتر از معمول از درب خانه بیرون آمدم ساعت 30/7 چشمم به جمعیت زیادی از عمامه به سرها در درب منزل امام افتاد در حیرت بودم كه فردی آمد و گفت آقای فرقانی جنازه حاج آقا مصطفی رو كربلا میبرند؟زانوهایم سست شد همه گریه می كردند در فكر احمد آقا بود كه امام متوجه نشود تا برایشان مشكلی پیش نیاید. برنامه ای مفصل ریختند كه یك دفعه به امام نگویند و در حال اجرای آن بودند كه از پشت در احمد آقا نتوانست صدای گریه اش را بگیرد؛ امام یكدفعه صورتش را برگرداند كه احمد چته؟مگر مصطفی مرده؟همه می میرند و كسی باقی نم یماند!آقایان بفرمایید سر كارتان. و خودشان هم آستین را بالا زدند برای وضو گرفتن. و بعد شروع به قرآن خواندن كردند من به یاد ساعت 9 افتادم و با خود گفتم باشد برای یك وقت بعد!و دم درب ایستاده بودم! ناگهان متوجه نگاه امام شدم؛ معنای این نگاه امام را میدانستم؛ جلو رفتم و عرض كردم امری دارید؟فرمودند مگر بنا نبود ساعت 9 یاد آوری كنی و الان 10/9 است! دو دستی به صورت زدم و نتوانستم خود را كنترل كنم و گفتم در این وضع؟ فرمودند یعنی چه؟دنبالم بیا و از لابلای جمعیت به اطاق رفتند و پولی در پاكت گذاشتند و با آب دهان مباركشات پاكت را بستند و به من دادند و فرمودند برو بده منزل شوشتری. من به خود گفتم مهمان امروز زیاد است و امام هم كه مسجد نمی روند؛بعدا می روم! بعد از پنج دقیقه دیدم امام میفرمایند آقای فرقانی نرفتی؟ گفتم می روم آقا! فرمودند یا الله الان برو! وقتی به پیرمرد گفتم كه امام مرا فرستاده كه احوال پرسی كنم . وی میدانست جریان شهادت حاج آقا مصطفی را خیلی منقلب شد و گفت او الان دلش خون است!چرا؟مهر برداشت به پیشانی چسباند و مدام شكر میكرد.
منبع:مرکز اسناد انقلاب اسلامی