اواخر سال شصت بود دقيقا يادم نيست آن روز مناسبتي داشت يا نه ولي مي دانم بچه هاي گردان را جمع کرد که برايشان حرف بزند.
ابتداي صحبتش مثل هميشه گفت السلام عليک يا ايتها الصديقه الشهيده سيده النسا العالمين.
بغض گلويش را گرفت و اشک تو چشماش جمع شد همیشه همين طور بود اسم حضرت زهرا را که مي برد اشکش بي اختيار جاري مي شد گويي همه وجودش عشق و ارادت بود به اهل بيت عصمت و طهارت.
موضوع صحبتش حول وحوش امداد هاي غيبي مي گشت لابلاي حرفاش خاطره قشنگي هم تعريف کرد خاطره اي از يکي عمليات ها گفت:
شب عمليات آرام و بي سر و صدا داشتيم مي رفتيم طرف دشمن سر راه يکهو خورديم به يک ميدان مين، خدايي شد که فهميديم ميدان مين است وگرنه ما گرم رفتن بوديم و هواي اين طور چيز ها را نداشتيم. بچه هاي اطلاعات عمليات اصلا ماتشان برده بود آن ها موضوع را زود تر از من فهميده بودن، وقتي به ام گفتند خودم هم ماتم برد. شب هاي قبل که آمديم شناسايي چنين ميداني نديده بوديم تنها يک احتمال وجود داشت آن هم اين که کمي راه را اشتباه آمده باشيم. آن طرف ميدان مين شبح دژ دشمن توي چشم مي آمد.
ما نوک حمله بوديم و اگر معطل مي کرديم هيچ بعيد نبود عمليات شکست بخورد با بچه هاي اطلاعات عمليات شروع کرديم به گشتن؛ همه اميدمان اين شد که معبر خود عراقي ها را پيدا کنيم. وقتي براي خنثي کردن مين ها وجود نداشت چند دقيقه اي گشتيم ولي بي فايده بود. کمي عقب تر از ما تمام گردان منتظر دستور حمله ما بودند هنوز از ماجرا خبر نداشتند بچه هاي اطلاعات عمليات خيره- خيره نگاهم مي کردند ،گفتند: چي کار مي کني حاجي؟ با اسلحه کلاش به ميدان مين اشاره کردم گفتم مي بينين که هيچ راه کاري برامون نيست گفتند يعني …بر مي گرديم؟
چيزي نگفتم تنها راه اميدم رفتن به در خانه اهل بيت بود (عليه السلام ) بود.توسل شدم به خود خانم حضرت صديقه طاهره (عليهم السلام) با آه ناله گفتم:بي بي خودتون وضع ما رو داريد مي بينيد دستم به دامنتون يه کاري بکنين.
به سجده افتادم روي خاک ها و باز گفتم:شما خودتون تو همه عمليات ها مواظب ما بودين اين جا هم ديگه به لطف و عنايت خودتون بستگي داره.
توي همين حال گريه ام گرفت عجيب هم قلبم شکسته بود که :خدايا چه کار کنيم؟
وقتي لطف و معجزه مقدر شده باشد و قطعا بخواهد اتفاق بيفتد، مي افتد. من هم توي آن شرايط حساس نمي دانم يکدفعه چه طور شد که گويي کاملا از اختيار خودم آمدم بيرون يک حال از خود بيخودي به ام دست داد، يک دفعه رفتم نزديک بچه هاي گردان آماده و متظر دستور حمله بودند يکهو گفتم: بر پا ،همه بلند شدند به سمت دشمن اشاره کردم بدون معطلي دستور حمله دادم خودم هم آمدم بروم يکي از بچه هاي اطلاعات جلوم رو گرفت با حيرت گفت: حاجي چي کار کردي؟ تازه آنجا فهميدم چه دستوري دادم ولي ديگر خيلي ها وارد ميدان مين شده بودند همان طور هم به طرف دشمن آتيش مي ريختند يکي ديگرشان گفت : حاجي همه رو به کشتن دادي!
شک واضطراب آنها مرا هم گرفت يک آن حالت عصبي به ام دست داد دست ها را گذاشتم روي گوشهام و محکم شرع کردم به فشار دادن هر آن منتظر منفجر شدن يکي از مين ها بودم…
آن شب ولي به لطف بي بي دو عالم بچه ها تا نفر آخرشان از ميدان مين رد شدند ،حتي يکي از مين ها هم منفجر نشد.تازه آنجا بود که به خودم آمدم سر از پا نشناخته دويدم طرف دشمن از روي همان ميدان مين.
صبح زود هنوز درگير عمليات بودم.يک دفعه چشمم افتاد به چند تا از بچه هاي اطلاعات لشکر داشتند مي دويدند و با هييجان از اين و آن مي پرسيدند حاجي برونسي کجاست؟!
رفتم جلوشان گفتم چه خبره؟چي شده؟
گفتند:فهميدي ديشب چيکار کردي حاجي؟
صداشان بلند و غير طبيعي بود،خودم را زدم به اون را
عادي وخونسرد گفتم:نه
گفتند مي دوني گردان رو از کجا رد کردي؟
پرسيدم از کجا؟
جريان را با آب و تاب گفتند به خنده گفتم : مگه ميشه که ما از روي ميدون مين رد شده باشيم؟حتما شوخي مي کنيد؛دستم را گرفتند گفتند بيا برويم خودت نگاه کن!
همراهشان رفتم ديدن آن ميدان مين واقعا عبرت داشت تمام مين ها رويشان جاي رد پا بود بعضي حتي شاخک هاشان کج شده بود ولي الحمد لله هيچ کدام منفجر نشده بود.
خدا رحمت کند شهيد برونسي را آخر صحبتش با گريه مي گفت:بدونين که حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) و اهل بيت عصمت و طهارت (عليه السلام)توي تمام عمليات ها ما را يکاري ميکنند.
محمد رضا فداکار يکي از همرزمان شهيد برونسي مي گفت :چند روز بعد از ان عمليات دو سه تا از بچه ها گذرشان به همان ميدان مين مي افتد به محض اينکه نفر اول پا توي ميدان مين مي گذارد يکي از مين ها عمل مي کند و متاسفانه پاي او قطع مي شود بقيه مين ها را هم بچه ها امتحان مي کنند که مي بينند ان حالت خنثي بودن بر طرف شده است.
شهيد برونسي تمام فکر و ذکرش درباره عمليات موفق اين بود که مي گفت:بايد نزديکي مان را با اهل بيت (عليه السلام ) را بيشتر و بيشتر کنيم و ايمان مان را قوي.
یک دیدگاه
مسعود
خیلی قشنگ بودهنوز که دارم مینویسم نمیتونم گریه مو قطع کنم
فقط دعا کنین شهدا ازمون راضی باشن