روز بعد ازبمباران چند ساعتی استراحت داشتم. سعی کردم از فرصت استفاده کنم وسری به خیابان های شهر بزنم. هنگام قدم زدن صحنه های عجیبی رادیدم. صحنه هایی که زبان در گفتنش وصف آن عاجز است.
عراق بمباران شهرهای خوزستان را به اوج خود رسانده بود. آن زمان من در بیمارستان (شهید کلانتری ) کار می کردم. یک روز صبح که، مشغول انتقال مجروحین به شهرهای بزرگ بودم، ناگهان هواپیما های عراقی شهر اندیمشک را بمباران کردند. به خودم گفتم:
خدا یا رحم کن! انگار عراقی ها شهر را زیر و رو کردند.
دقایقی بعد، مردم با هر وسیله ای که در دست داشتند وبا تمام توان مجرو حین را به بیمارستان آوردند. مجروحین بیشتر، مردم کوچه بازار و مادران خانه دار بودند .نوزاد چند روزه، پیرمرد و پیر زن هم در بین شان به چشم می خورد که بیشتر شان درهمان لحظه به شهادت می رسیدند.
صحنه ی دلخراشی بود. پدران و مادران، دنبال فرزندان شان می گشتند و فرزندان دنبال والدین. دربین آنها سه دختر از یک خانواده طعمه ی حریق شده بودند. مادرشان گفت:
دختر اولم در حال تهیه وسایل عروسی اش بود. دومی و سومی محصل بودند.
دختر اولم را با مقداری از پوست و موی سرش، دومی را از بند ساعتش و سومی را ، از باقی مانده ی لباسش شناختم.
نوجوانی را آوردند که پاهایش فقط به پوستی وصل بود.مادری هم بود که در حال شیر دادن فرزندش، به ملاقات خدا رفته بود.
آن لحظه که مشغول رسیدگی به مجروحین بودم، نمی فهمیدم چطور ساعت وثانیه ها می گذرد. وقتی به خودم آمدم، ساعت پنج بعدازظهر بود.اوضاع کمی آرامتر شده بود.ولی من اصلاً نفهمیدم زمان چطور گذشت.
روزبعد ازبمباران چند ساعتی استراحت داشتم. سعی کردم از فرصت استفاده کنم وسری به خیابان های شهر بزنم. هنگام قدم زدن صحنه های عجیبی رادیدم. صحنه هایی که زبان در گفتنش وصف آن عاجز است.
مردم آن قدر صبورو مهربان بودند که فردای آن روز، یک گروه نیروی تازه نفس به خط اعزام کردند، تا انتقام خون این عزیزان را ازد شمن بگیرند.
داخل بیمارستان وقتی به امدادگران نگاه می کردم، هرکدامشان ازیک شهری بودند. شمال، جنوب، غرب، شرق، مرکزی، مجرد، متأهل، پیر زن، جوان همه وهمه درکنار هم. با تمام وجود،سعی می کردند بتوانند لحظه لحظه ها برای بهبودی وکمک مجروحین استفاده کنند.
راوی: اقدس اهتمام