ازمنطقه دور شده ایم . آخرین منورجبهه از دور سوسو می زند ، ناله های ضعیف کاتیوشای خودی را هنوز می توان شنید . منطقه کوهستانی تمام می شود. حالا اتوبوس های سوپر دولوکس آماده اند تا بقیه راه را با آنها برویم . بچه ها برای آب کردن یخ هایشان به اتوبوس های گرم و رنم هجوم می برند . راننده بیچاره نگران تشک صندلی هاست ….
۱۷ اسفند ۱۳۶۶
برادرلایقی وچند تن دیگر از مسئولان به خط رفته اند ، گمانم لحظه رفتن نزدیگ است. آخرین جلسه فرماندهی تشکیل می شود . به جمعشان می روم. دورتا دور نشسته اند . حاج حسن فرمانده گردان از روی نقشه برجسته ، حدود و ثغور خطوط عملیاتی را نشان می دهد و جایگاه و تقدم و تاخر حرکت گردانها را مشخص می کند .
فرماندهان سعی یم کنند تا به نحوی سعادت پیش قدم بودن و خط شکستن را در شب حمله نصیب دسته وگروه خود گردانند . فرمانده می گوید : « شما سختی را طلب می کنید . خدا خدا خیرتان بدهد، ولی مراحل بعدی را هم نباید دست کم گرفت ، آن هم به نوبه خود مشکل است واهمیت بسزایی دارد . »
نگاهی به نقشه می اندازم . چقدر نزدیک است ! بله از روی نقشه فاصله نزدیک می شود و موانع هیچ ! تقریبا چهار انگشت ولی هر انگشت یک ساعت راه است یعنی چهار ساعت پیاده روی در برف آن هم در عمق خاک عراق . با همه موانع و مشکلاتش باید رفت . حرکت از ما ، برکت از خدا .
از انجا بیرون می آیم . آسمان صاف و آفتابی است و بچه ها در این لحظات آخر حد اکثر استفاده را می برند.عده ای به بازی الک دو لک مشغولند و گروهی به میخک وخیابانی وچهار معلقی و فوتبال . برادر اکبری هم طبق معمول درس می خواند . برادر عراقی را می بینم که با آن هیکل درشتش از مجیری کوچک کولی می گیرد . وقتی می بازد از زیر کولی شانه خالی کرده فرار می کند . الحق که بچه شوش است !
۲۰ اسفند ۱۳۶۶
عید نوروز نزدیک است ، نامه ای از تهران برایم می رسد . باز هم دعا و سلام و اظهار دلتنگی و محبت و خبر موشک باران و … اینکه کجایی و کی می آیی ؟
در جواب می نویسم که فعلا می مانم ، چون امنیت اینجا بیشتر از تهران است !
۲۲ اسفند ۱۳۶۶
با شنیدن مارش حمله خشکمان می زند ! یعنی چه ؟ مگر قرار نبود ما اولین گردانی باشیم که به خط می زند، آن هم از این محور ؟ پس آن همه وعده و وعید و به قول خودشان _ آش کشک خاله _
چه شد ؟ بلافاصله پیش فرمانده می رویم و معترض می شویم . در می یابیم که بارش بی سابقه باران کار را خراب کرده است یا بهتر بگویم آباد کرده است . چون درست است که پلها را خراب و کار تدارکات را مختل نموده ولی از طرفی باعث شده تا تانکهای دشمن که قصد حمله کرده بودند ، در گل بمانند .
شاید غیر از کار خدا _ که سر در نمی آوریم _ سیات بنده خدا هم در کار باشد . کسی چه می داند سیاست کار چیست و گره کار کجاست . شاید این چادر زدن و شلوغ کردن منطقه برای رد گم کردن و به اشتباه انداختن دشمن بوده تا بچه ها از محوری دیگر مشغول کار شوند . و شاید ۰۰۰ ولی بالاخره تکلیف ما چیست که باید بسوزیم و یسازیم ؟ تکلیف دلهای مشتاقی چون برادر مشتاقی چه می شود که دلش را به حمله خوش کرده است ؟ اگر از فرمانده بپرسی می گوید : « تکلیف ، تکلیف است . هر چه تکلیف است به همان عمل می کنیم .»
روزنامه پنج روز پیش با لب و لوچه آویزان به دستمان رسیده۹ و بچه ها با حرص و ولع نوشته هایش رامی بلعند . کمبود فرم ، خلق بچه ها را تنگ کرده . رضایی که به قید قرعه موفق به گرفتن آن شده بود با کمک عراقی و ابراهیمی مشغول پر کردن فرم است .
حدود ساعت ۱۰ با صدای مهیب و گوش خراش میگ و میراژ ها و شلیک پدافند ها از جا می پریم و بیرون از چادر به تماشای ویراژ میراژها می ایستسم :
_ اوناهاش ، اوناهاش !
_ دو تا هم پشت سرشه ۰۰۰ دو تا دیگه اون ور تره !
_ ت ت تق
_ بزن . دمت گرم . بزن!
_ ای پسر … دیدی چیزی نمونده بود بهش بخوره .
_ خیال کردی . خیلی بالاست . از زیرش رد شد .
عده ای اطراف خورشید را می پاییدند . تجربه نشان می دهد که چند فروند مأمورند تا حواس ها را متوجه خود کنند و پدافند را سرگرم . آن وقت یک یا دو فروند دیگر از روبرو می آیند و زهرشان را می ریزند . فرمانده گردان سراسیمه از چادر بیرون آمد و با قیافه ای جدی بچه ها را به پناه گرفتن در میان شیار و شکاف کوه امر می کند . برداشتن ماسک را نیز توصیه می کند . چند دقیقه بعد ۰۰۰ ریختن بمب و فرار کرکس های آهنین . به خیر می گذرد . بمب ها در محل نا مشخصی ریخته می شوند .
۲۴ اسفند ۱۳۶۶
امروز قرار است چند نفری به خط بروند . به محض اشاره ، تعدادی داوطلب می شوند . برادر نقاد که از قافله عقب مانده با سماجت و پارتی بازی کارش را پیش می برد ونامش را در لیست منتخبین جای می دهدوبا معتمد و شفیعی آماده رفتن به خط پدافندی می شوند .
می گویم : « خط پدافندی هم شد کار ؟ » می گویند : « هر چه باشد از اینجا بهتر است . لا اقل چهار تا توپ و خمپاره می آید و تیر و فشنگی هم رد و بذل می شود . »
راستش دل من هم برای چکاندن ماشه لک زده . برادر نقاد سفارش می کند که نماز های قضا فراموش نشودئ . خودش هر روز قبل از نمازهای مغرب و عشا ، نیم ساعتی را به نماز های عشاء
اختصاص می داد _ به امامت خودش. آن قدرمتواضع بود که در کارهای جمعی حتّی از کوچکترها هم اجازه می گرفت . کارش را با خنده و مزاح پیش می برد و حرفش را به کرسی می نشاند . با پنبه سر می برید . هر شب یک ساعت مانده به اذان صبح از خواب بیدار می شد و می پرسید : « ساعت چنده ؟ بچه ها را بیدار کنم. » می گفتند : « نه حاج آقا . هنوز زوده . »
قرار بر این بود که بچه ها به زبان خوش بیدار شوندد . یعنی این که لواسانی چند آیه ای قرآن بخوانند و بچه ها خودشان با شنیدن لحن زیبا و آیات دلربای کلام الله مجید کم کمک بیدار شوند و بعد تعدادباقیمانده را به تیغ سماجت نقاد بسپارند . او دلش برای بچه ها می سوخت و می خواست آنها از فیض لحظات سحرگاهی عقب نمانند . بی توجه به سفارش این و آن آهسته بالای سرشان می رفت و با ناز کردن و مشت و مال و عزیزم گفتن ، بچه ها را بیدار می کرد .
نقاد ، هم قیافه ترکش پسندش نور بالا می زند و هم خوبی و صداقت را از حد گذرانده . یکی از بچه ها به او می گفت : « تو زیادی خوبی . دنبال من نیا و. اگر بیایی آن وقت تیری که قرار است تو را شهید کند اشتباهی به من می خورد ! »
حالا او رفته و بچه ها با تکرار کلمات قصارش جایش را پر می کنند . خدا حفظش کند .
وقتی کسی شوخی می کرد نقاد می گفت : « اخوی سنگین باش ! » وقتی معترض می شدند می گفت :« اخوی آرام باش !» وقتی سربه سرش می گذاشتند می گفت: « استدعا می کنم اخوی ! » وقتی نامه می نوشت اول نام ۱۲۴ هزار پیغمبر رامی آورد ! و بعد ذکری ا ز۱۴ معصوم و غیره تا آنجا که دیگر جایی برای حرفهای دیگر نمی ماند .
۲۶ اسفند ۱۳۶۶
کمپرسی تا خرخره پر شده است . مثل کنسرو به هم چسبیده اند . جای نفس کشیدن نیست . من و عراقی در قسمت فوقانی سقف بالای سر راننده می لمیم تنا تکانهای شدید پرتمان نکند .
شب سات و هوای کوهستان سرد و تگری . کامیون هابه ستون یک ، ناله کنان جاده های پر پیچ و خم و پر برف و پر دست انداز کوهستانی را پشت سر می گذارند . هر کس چیزی می گوید و شعری می خواند و شعاری می دهد شاید سرما فراموش شودو سختی راه به نظر نیاید . دیری نپایید که صداها خاموش شد و کلمات روی لبها یخ زد . صدایی اگر هست صدای به هم خوردن دندان هاست .
وضعیت هم اشکی است ، هم خطری . از یک طرف سرما و خطر ریزش برف و سقوط بهمن و از طرف دیگر دره های مهیب و هولناک که بچه ها را ساکت و نفس ها را حبس کرده است . آنها که پتو داشتند چمباتمه زنان آن را بر سر کشیده و در هم چپیدند ، ولی دردی را دوا نمی کند .
هر چه ماشین اوج می گرفت و بالاتر می رفت ، برف بیشتر می شد وسوز و سرمازیادتر . ارتفاع برف دو طرف جاده گاهی تا ۵ متر می رسید . سرم را بر می گردانم . زیر نور چراغ ماشین جلو را نگاه می کنم . برف انباشته کنار جاده ، نهنگی را می مانست که دندان های تیزش ، قندیل ها بودند و دهان گل و گشادش صخره آبریز ها . صحنه فوق العاده ای است ! می خواهم عکسی بگیرم اما مثل گوشت توی فریزر یخ بسته ام .
به پل آب برده تازه تعمیری می رسیم . خدا به داد برسد . گذشتن از آن کار حضرت فیل است نه کامیون ! نفس ها را حبس می کنیم تا شاید ماشین سبکتر شده و راحت تر عبور کند . به هر تقدیر ، با سلام و صلوات می گذریم ، اما چه گذشتنی !
ازمنطقه دور شده ایم . آخرین منورجبهه از دور سوسو می زند ، ناله های ضعیف کاتیوشای خودی را هنوز می توان شنید . منطقه کوهستانی تمام می شود. حالا اتوبوس های سوپر دولوکس آماده اند تا بقیه راه را با آنها برویم . بچه ها برای آب کردن یخ هایشان به اتوبوس های گرم و رنم هجوم می برند . راننده بیچاره نگران تشک صندلی هاست . آنقدر خسته ام که سر را تتکیه نداده خوابم می برد . چشم که می گشایم در پادگانم .
اسماعیلی و کریمی به سراغمان آمده اند می گویند : «دماغ سوخته هاشو می خریم !» خوشحالند از اینکه ما رادوباره می بینند و نگران از اینکه دست خالی بر گشته ایم .
بچه ها دوباره به جای قبلی آمده اند و زمزمه تسویه حساب شروع شده است . لواسانی و ابندش دور هم جمع شده و آیه یأس می خوانند و آهنگ برگشت ساز کرده اند :
_ما که رفتیم تسویه بگیریم و بریم خونه .
_ همه مون می ریم .
_ دندون رو جیگر بذارین .
_ اخه تا کی ؟
_ ما که رفتیم .
و. به طعهنه می خواند : « این آخرین دعای کمیل است ! چه بسا فردا نباشید . بیایید حسابتان را با خدا تسویه کنید . …»
« سید ساعدیان » مثل همیشه بچه ها را نصیحت می کند . می گوید : « شما به تکلیف عمل کنید . چه کار دارید که عملیات باشد یا نباشد . شاید مصلحتی در کار بوده . اینکه قهر ندارد . »
دم گرمی دارد و وقتی لب به سخن بگشاید و به قول بچه ها گیر بدهد ، آنقدر آیه و حدیث و تاریخ ردیف می کند تا حرفش را به کرسی بنشاند و طرف مقابل دستهای تسلیم خود را بالا ببرد .
سید از سرزمین خون و قیام ، قم آمده . مسن ترین فرد گروه است . جای سالمی در بدنش پیدا نمی شود . از بس ترکش خورده آدم آهنی شده است. چند بار تا مرز شهادت و اسارت پیش رفته . به حالش غبطه می خورم . می دانم که بالاخره شربت شهادت را سر خواهد کشید و ما همچنان میرزا بنویس باقی می مانیم .
جبهه خانه دائمی سید است . اگر ما چند ماهی مأمور و داوطلب می شویم تا به جبهه بیاییم ، او برای دیدن زن و فرزند و بستگان مأموریت می گیرد . علی اصغرش را نیز در موشکباران تقدیم خدا کرده است .
عکس فرزندش را که با خود اورده از توی کیف بغلش در می آورد و نشان بچه ها می دهد. می گوید :« همه ما فدای اسلام و امام . » لبخند مظلومانه فرزند ، جگر فلک را به آتش می کشد چه برسد به قلب ما .
ساعدیان تازه با نهضت سواد آموزی جوش خورده و در کلاس اول ابتدایی مجتمع رزمندگان ثبت نام کرده است. بچه ها هم کمکش می کنند .
۲۷ اسفند ۱۳۶۶
هنوز یک روز از مراجعت نگذشته که « مارش» عملیات از بلند گو های پادگان پخش می شود . بچه ها کلاقه اند : « ای بخشکی شانس . » عملیات آغاز شده و ما نه تنها پیشروی نداشته ایم بلکه با کمال خجالت به جای اول بر گشته ایم . . عملیات والفجر _ ۱۰ آغاز گشته . رزمندگان مرحله به مرحله جلو می روند و فتحی شایان توجه و بی سابقه به ارمغان می آورند . درست است که بچه ها دلخورند وشاکی ، ولی یکباره جان می گیرند و امیدواتر می شوند . چون حاج حسن گفته بود که در مرحله دوم این عملیات ، گردان و لشکر ما وارد عمل خواهد شد . چندی نمی گذرد که خبر شادی بخش و ناگوار ! دیگری به گوش می رسد : رادیو اعلام می کند که مرحله دوم هم با موئفقیت هر چه بیشتر پشت سر نهاده شد . یعنی چه ؟ مگر قرار نبود…!؟
دیگر کارد به استخوان رسیده . فرمانده دوباره به جمع بچه ها آمده توضیح می دهد : « ما مقصر نیستیم ، مقصر برادران شما هستند که ترمزشان بریده و پشت سرشان را نگاه نمی کند و همچنان پیشروی می کنند …» .
شاید باورتان نشود اگر بگویم مرحله سوم هم شروع شده و ما همچنان اندرخم یک کوچه درجا زدیم ! و منتظر « آش کشک خاله ایم ! » پیروزی پشت پیرزوی می آید و روستا پشت روستا آزاد می گردد . هفتصد فرمانده اسیر شده اند . سه تیپ از هم پاشیده اند و..دیگر کارشان تمام است.در ارتش منظم اگر فرمانده کشته شود دیگر فاتحه سربازان خوانده است . اما در بسیج بی ترمز ها هر کس برای خود فرمانده است .
با کمال تأسف مرحله چهارم هم رسید و ما هنوز به آرزو نرسیده ایمآآ . شهر حلبچه آزاد شده و ما هنوز در بند و اسیریم . نوسود هم آزاد شد ولی دیگر چه سود !
امروز فرمانده لشکر ، حاج محمد کوثری به صبحگاه آمد و صحبت کرد . از سخنان آیت الله صانعی هم مستفیض شدیم . باطری بچه ها دوباره شارژ شد . هر دو ضمن اشاره به پیروزی های اخیر ، بچه ها را دلداری دادند و گفتند :« شما باید بیش از هر وقت آماده باشید تا به موقع وارد کار شوید مطمئناً دست خالی بر نمی گردید . »
ساعت ۹ شب پیروزی بچه ها هم صدا با ملت قهرمان ایران با فریاد الله اکبر و شلیک سلاحشان گوش فلک را کر کرد. . غوغایی بر پا بود . با هم خواندند و با هم سرودند .
۲۸ اسفند ۱۳۶۶
صدای زوزه قارقارکی در هوا توجهم را جلب می کند ، وقتی به آسمان تاریک می نگرم رد سرخی که حتماً از موشکهای دور برد اهدایی شوئروی به صدام است را می بینم . به سوی تهران می رود .
همتی یک مشت پول یک تومانی و دو تومانی در دست دارد و مرتب سکه می اندازد و بچه ها به نوبت شماره می گیرند و صحبت می کنند . نوبت به صالحی می رسد . از تغییر چهره و لحن صحبتش می فهمم که به مدرسه دیوار به دیوارمنزل شان موشک تصابت کرده .
وقتی فرقانی تماس می گیرد ، در حالی که گوشی را در دست می فشارد با اضطراب رو به ما می گوید : « همین الان یه موشک اومد تو محله منیریه .»
خانواده لایقی و همتی هم گفتند :« ما الان مشغول جمع کردن شیشه های شکسته هستیم . » اهل منزل ما هم به منزل پدر پناهنده شده بودند ، چون یکی از آن موشکهای « الحسین » به اطراف میدان امام حسین خورده و شیشه خانه ما را شکسته بود .
نیمه های شب است . همه خوابیده اند . نمی دانم چرا خوابم نمی برد . غرق در فکر و خیال هستم . به فردای بچه ها می اندیشم . صدای خر و پف بعضیها آدم را یاد سمفونی شیرهایخفته می اندازد . می خواهم از جا بلند شوم تابیرون از ساختمن قدم بزنم . ناگهان پرده ورودی کنار می رود و شبحی فانوس به دست داخل می شود . همه را ور انداز می کند . خودم را به خواب می زنم . زیر نور کمرنگ فانوس نمی توانم قیافه اش را بشناسم . چند لحظهای می گذرد همینطورایستاده نگاهش دورمی زند . یعنی چه کار دارد ؟ شاید دنبال جای خالی می گردد تا بخوابد یا به دنبال پتوی اضافه است و می خواهد تک بزند. حرکاتش مشکوک است . پاورچین پاورچین حرکت می کند . پتویی راکهاز روی اکبری کنار رفته به رویش می کشد . چند پتوی دیگر را هم جابجا می کند . خارج می شود . دوست دارم او را بشناسم . پشت سرش بیرون می روم ، ولی هیچ اثری از او نیست _ خدایا ، جرقه ای از اخلاص و ایثار این بسیجیان را بر جان ما هم بیفکن . حالا که خوابم نمی برد بهتر است کمی قدم بزنم و با ستاره ها ومهتاب خلوت کنم . یک نفر بقچه در بغل به قصد حمام از کنارم می گذرد و در تاریکی گم می شود . آن طرفتر به نگهبان خسته نباشی می گویم . صدای کسی که افتابه به دست به دستشویی می رود سکوت شب را می شکند :«اهه .. اهه»
اولی …دومی ….سومی… وبالاخره چهارمی خالی است .
یک نفر کنار منبع آب وضو می گیرد . با وضو بودن در اینجا جزء کارهای معمولی است . اگر بی وضو باشی تعجب دارد . این جمله یادم نمی رود که برادری می گفت :« در جبهه نماز شب خواندن کار خارق العاده ای نیست بلکه یک عمل معمولی است . »
به چادر حسینیه ذوالفقار نزدیک شده ام. صدای ناله و گریه می آید . با خود گفتم بدنیست سرکی بکشم واین زاهد شب را شناسایی کنم ! داخل شدم .الله اکبر! بیش از ۴۰ نفر خود را با کلاه اورکت وچفیه استتارکرده نماز می خواندند. بی اختیار می نشینم و سر بر زانوان به حال زاراشک می ریزم .
لحظاتی بعد وقتی که صدای ملکوتی قرآن از بلندگوی تبلیغات بلند می شود ، ناله آن بسیجی های عاشق قطع می گردد . اذان صبح نزدیک است . قبل از آنکه برق ها روشن شود یکی پس از دیگری در حالی که دستشان را جلوی صورتشان گرفته بودند تا شناخته نشوند ، از چادر خارج می شوند . من هم بیرون آمدم تا کسی مرا نشناسد !
۲۹ اسفند ۱۳۶۶
دیگر برایمان قابل تحمل نیست که عملیات ها یکی پس ازدیگری انجام گیردوما به وعده « آش کشک خاله » فرمانده دلخوش باشیم . تصمیم خود را می گیرم. قراری می گذارم وبرای مدتی ازبچه ها جدا می شوم.می روم تا ازعکس وخبر های دست اول دورنمانم ، به سوی منطقه عملیاتی والفجر ۱۰ .
شهر های بین راه را پشت سر گذاشته ، پنج ساعت بعد به « پل ایمان » می رسیم . در مسیر رود پیش می رویم . هواپیماهای دشمن مزاحمند . هر چه جلوتر می رویم دهانه رود هم بزرگ تر می شود . تا اینکه به اسکله لشکر در مدخل دریاچه « دربندی خوان » می رسیم . قایقهای موتوری در رفت و آمدند .
شب شده است . گاه گاهی خمپاره ها روی اب ابراز وجود می کنند . توسط قایقی به آن طرف می رویم . قایقران جوان چراغ قوه اش را مرتب خاموش و روشن می کند و به قایقهایی که از روبرو می ایند علامت می دهد . تند و تیز ما را به مقصد می رساند و بر می گردد . موقعیتی نا مشخص داریم . نماز را می خوانیم و منتظر دوستان راهنما می نشینیم . فریاد رزمنده ای بلند می شود :« برادر قایقو روشن کن ، مجروح داریم .»
در تاریکی شب نفهمیده چگونه مجروح بیچاره از سراشیب تند و پر سنگلاخ کناره رود ، سرازیر شده خود را به قایق می رساند . فقط صدای سر خوردن و غلتیدن سنگ است و آه وناله مجروح و صدای امدادگر که :« طوری نیست برادر ، رسیدیم ، تحمل داشته باش . »
چند دقیقه ای می گذرد . جماعتی به اسکله سرازیر شده اند . جلو می روم و زیر نور چراغ قوه ، چهره رنجور و درد کشیده خانواده کردی را می بینم که با زن و فرزندان خردسال خود چمباتمه زده منتظر قایق نشسته اند . عجله دارند تا از اینجا دور شوند . به کجا ؟ نمی دانند . به جایی که اینجا نباشد . هر کجا که خطر نباشد . آمدن خمپاره های پی در پی و نیامدن وسیله ، ما را بر آن داشت که شب را بمانیم و صبح حرکت کنیم . حمید رضا می گوید :« چی بخوریم ؟» فلاتحتت :« کجا بخوابیم ؟» و من :« در اینجا همه چیز مال همه است هرچادری که دلتان بخواهد .» به اولین چادری که سر زدیم به ما نان و حلوا دادند و دومین چادر ، جا .
فراموش نمی کنم در یکی از محور های گیلان غرب برادری جایش را به بهانه نگهبان بودن به من داد . صبح که برای وضو بیرون امدم دیدم که او توی کیسه خواب فرو رفته ، مشمعی روی خود انداخته و زیر باران خوابیده است.
راوی:محمد حسین قدمی
گزارش مرتبط:
جشن حنابندان/بخش نهم