پس از مدتي، يك بيماري داخلي گرفت ومنتقلش كردند بيمارستان. نمازهاي خالصانه وخاشعانة اودربيمارستان، دكترآنجا را متأثر كرده بود. بچه هايي كه دربيمارستان بستري بودند مي گفتند: دكترعراقي كه اورا ديده بود، به شدت گريه مي كرد. بعد ازنمازيك تشت خواسته بود. وعين حضرت امام حسن(ع) جگرش بيرون ريخته وآرام به شهادت رسيده بود.
1- ازهمان ابتدا لحظه شروع اسارت، كتكها وتو هين ها آوارشد روي سرمان. تعدادي را با گلولة مستقيم تانك به شهادت رساندند و عده اي را نيزبا سلاحهاي ديگر؛ درهمان روز اول.
2- پشت پيراهن بچه ها باماژيك شماره نوشته بودند. به ترتيب شماره ، افرادرا مي بردند
به اتاق بازجويي. بازجويي بدون كتك وشوك اكتريكي وكابل، از نظر آنها اصلاً بازجويي نبود! آنها اصرارداشتند كه ازبچه ها اعتراف بگيرندكه پاسدار ند. دربازجويي، چند نفر از رزمندگان شهيد شدند.
3- به بغداد كه رفتيم، همة 300 نفرما را كردنددردو اتاق6*4 جا آن قدرتنگ بودكه نتوانستيم بخوابيم ومجبور شديم از صبح تا شب سرپا بايستيم.
4-ازبغداد ما را بردند به يكي ازاردوگاه هاي موصل. وقتي مي خواستيم وارداردوگاه شويم، ديديم سربازان عراقي دردو ستون رو به روي هم ايستاده اند. ستون نفرات آنها ازجلودر ازدوگاه بود تاجلوي درآسايشگاه .
در دست هر كدام هم كابل، با توم، نبشي … بود. داخل بعضي از كابلها با سيمان پرشده بود. ما مجبور بوديم از بين آن سربازهاي كابل و شلاق به دست بگذريم و طعم پذيرايي آنها را بچشيم.
5- با وجود آنكه در فصل زمستان اسير شده بوديم، تنها يك دست لباس و يك جفت دمپايي به عنوان سهمية پوشاك به هر نفر دادند. با همان يك دست لباس، زمستان را سر كرديم.
6-براي حمام كردن، آب سرد بود؛ حتي در زمستان. بچه هايي كه غسل واجب داشتند، مجبور بودند با آب سرد دوش بگيرند.
7- احترام به سربازها اجباري بود. اگر سربازي مي ديد كه اسيري به او احترام نمي گذارد، يك سيلي محكم حواله اش مي كرد. اين در گوش زدنها، خيلي از گوشها را كر كرد.
8-يك بارشيخ عليت هراني آمد به اردوگاه ما براي سخنراني. اول كمي براي اسيرشدن ما از روي ترحم- به گمان خود- اشك ريخت وبعد هم هرچه فحش داشت، ازلبش بيرون كشيد وعليه امام ومسؤولان كشور ريخت روي سرمان.
9- تعداد كمي ازاسرا، هم مشرب عراقيها شدند. آنها با جاسوسي، خيلي زودازساية احمت اسلام گريختندوبه اميد به دست آوردن امكاناتي بيشتر حاضر شدند كه رودر روي فرزندان قرآن وايران بايستند.
10- به بچه هاي قديمي لباس نمي داند. آنها با گوني شكر و برنج براي خودشان لباس تهيه كرده بودند.
11- براي شكنجة روحي، در غذا، تايد مي ريختند! اما كه خبر نداشتيم، با خوردن آن اسهال مي گرفتيم كه چاره اي نداشتيم جز دستشويي رفتن.
12- هر آسايشگاه 130 نفري فقط 10 دقيقه فرصت داشت براي رفتن به دستشويي و برگشتن. هر چند كه همين فرصت خيلي كم بود، در راه رفتن هم ذست از سرمان بر نمي داشتند؛ يعني كابل بود كه مي امد روي سر بچه ها.
13- اگركسي نصف شب از خواب بيدار مي شد، يا سرش را از زير پتو بيرون مي اورد، يا نماز ميخ واند، يا… روز بعد كتك داشت.
14- بارها اتفاق افتاد كه تعدادي ازعزيزان را وسط اردوگاه بردند وآنها را روي شكم خواباند ند وبر پشت آنها شروع كردند به راه رفتن و با كابل بر سرو صورت آنها زدن.
15- اسيران كم سن وسال عين ديگران شكنجه مي شدند. آنها را مي بردند درمحوطه و با زدن كابل به بد نشان ، مجبورشان مي كردند كه سينه خيز بروند، يا درجوي آب بغلتند.
16-يادم نمي رود كه در يكي از روزهاي سرد زمستان باران شد يدي مي باريد. در همان باران، يكي از بچه ها را فقط به جرم پوشيدن(دشداشه) روي زمين غلتاندند و با كابل بر سر و صورتش زدند.
17- هر وقت كسي مريض مي شد وبه بهداري اردوگاه مي رفت، دكتر يا بهيار آنجا چند روز زندان، همراه با اعمال شاقة تجويز مي كرد!
18- مجروحاني كه تيربه قسمت پايين پايشان خورده بود، اززانو پايشان را قطع مي كردند. يكي ازدوستانم كه تركش، تنها يك بند انگشتش را قطع كرده بود، با جراحي دكترهاي عراقي، انگشتش از بند آخر قطع شد.
19- در 10 ماه اول اسارت،اسامي ما رابه صليب سرخ ندادند. با اينكه هرچه خواستند كردند، دائماً زبان زورگويشان دراز بود كه : (مي توانيم شما را قتل عام كنيم.)
20- كارصليب سرخ بيشتر به مأموران ادارة پست شبيه بود تا يك خدمت جهاني، مابارها از كردارعراقيها به آنها شكايت برده بوديم. اما هرباركه پا ازاردوگاه بيرون مي گذاشتند، دست بزن سربازان دشمن پرزورترمي شد.
21- يكي ازانواع شكنچه ها، لخت كردن بچه ها ونگه داشتند آنها درزيرآفتاب سوزان بود. اين كار تا چند ساعت طول مي كشيد.
22- جا به جايي آزادگان از كارهاي رايج بود. عده اي را ازيك اردوگاه خارج كرده، به جاي آنها تعداد ديگري را ازاردوگاه ديگري جايگزين مي كردند. هر چند كه از دست دادن دوستاني كه با آنها اخت شده بوديم، تلخ بود، اما شيريني آشنايي با دوستان جديد جايش راپرمي كرد.
23-كنارهم مي نشستيم، صحبتهاي مختلفي پيش مي آمد. يكي ازدوستان ازاوايل اسارت-بعد ازعمليات طريق القدس- خاطره اش را چنين تعريف كرد:
بعدازعمليات كه عراق تلفات زيادي داد، يك روزعراقيها ريختند به اردوگاه؛ با چوب و چماق. ما اول فكر كرديم مجاهدين عراقي هستند كه آدمده اند به كمك ما، ولي چرخيدن كا بلها در هوا وپايين آمدن آنها كه به هيچ جا جز بدن دوستانمان نمي خورد، خيلي زودما را مطمئن كرد كه آنها نيروهاي ضد شورش هستند. آن روز به هيچ كس رحم نكردند؛ حتي مجروحا. تعدادي ازمجروحا همان روزشهيد شدند. بعد ازاين جنايت، همه را فرستادند به آسايشگاهها تا يك هفته دررا باز نكردند. در آن يك هفته، جيره غذايي فقط يك ليوان پلاستيكي آب ويك قرص نان. تشنگي كه به بچه ها فشارمي آورد، زبانشان را به شيشه پنچره مي چسبا ندند تا شايد با عرق ،آن عطش خود را آرام كنند.
آنها به همين هم اكتفا نكردند. يكي از برادران سپاه را جلو چشم همه روي صندلي نشا ندند وبا ريختن بنزين رويش زنده زنده او را سوزاندند.
يكي ديگر ازبرادران كه مدتي را دراردوگاه رمادي گذرا نده بود، تعريف مي كرد: يكي ازبچه ها را بردند براي بازجويي و كف پايش را اتو گذا شتند. اوتا شش ماهناله مي كردوازخدا مرگش را مي خواست.24- دراردوگاه ما برادري بود بهاسم راحت خواه. او يكي ازمخلصترين آزادگان بود كه تمام وقت وتوانش را گذاشته بود براي خدمت به مجروحها. پس از مدتي، يك بيماري داخلي گرفت ومنتقلش كردند بيمارستان. نمازهاي خالصانه وخاشعانة اودربيمارستان، دكترآنجا را متأثر كرده بود. بچه هايي كه دربيمارستان بستري بودند مي گفتند: دكترعراقي كه اورا ديده بود، به شدت گريه مي كرد. بعد ازنمازيك تشت خواسته بود. وعين حضرت امام حسن(ع) جگرش بيرون ريخته وآرام به شهادت رسيده بود.
25- يكي ازآزادگان كه ازنظر سن در حكم پدر ما بود، مريض شد. حالش آن قدر وخيم بود كه نه غذاي چنداني مي خورد ونه مي توانست حرف بزند. اورا به بهداري بردندوبا كمال تعجب ديديم كه چندروز بعد- ازآن بهداري كه سابقه نداشت كسي سالم برگردد- سالم برگشت. خودش تعريف كرد:
يك شب درخواب، حسين بي علي (ع) وبرادران بزرگوارش را ديدم. ايشان به من سلام كردند و فرمودند كه ناراحت نباشم. وگفتند كه حالم خوب خواهد شد و برمي گردم پيش دوستانم. ايشان همچنين گفتند كه همين طوركه شما ما را فراموش نمي كنيد، ما هم شما را فراموش نمي كنيم. من به ايشان گفتم: آقا جان، چه موقع به زيارت بارگاه شما مشرف مي شويم؟ ايشان فرمودند به همين زوديها تمامي شما به زيارت ما خواهيد آمد . همين جا بود كه از خواب پريدم وحالا مي بينيد كه خوب شده ام.
26- خبررحلت امام، هيچ چشمي را خشك نگذاشت. فريادهاي همراه با سوز ، سرها را به ديوار مي زد واشك بود كه روي گونة بچه ها مي دويد. تعدادي ازبچه ها خاك باغچه رابر مي داشتند وبه سرشان مي ريختند، چرا كه آرزوي ديدار حضرتش را برباد رفته مي ديد ند.
انتخاب شخصي كه نشانة شاگردي آن مردمصلح خدا را بر جبين داشت، تنها مرهمي بود كه آن زخم جگر سوزرا التيام بخشيد.
حميد كاووسي حيدري