يك شب، يكي از بچه ها خواب مي بيند كه نگهبان دارد مي آيد و با صداي بلند(به جاي خود) مي دهد. ساير بچه ها كه خواب بودند، بر مي خيزند و همه ، سرها را مي گذارند زمين.وقتي مدت نسبتاً زيادي مي گذرد و خبري از آزاد باش نمي شود، ارشد آهسته سرش را بلند مي كند ووقتي مي بيند نگهباني در كار نيست، به بچه ها آزاد باش مي دهد.
اين حقوق بشراست
از خصلت عراقيها، زدن يك نفر مقابل جمع بود. يك روز، 10.15 نفر ريختند به آسايشگاه و شورع كردند به زدن يكي از بچه ها. چيزي كه براي ما جالب بود، اعتقاد كتك زنها بود. آنها وقتي آن برادر را مي زدند، مي گفتند:هذا حقوق بشر! (اين حقوق بشر است.)
*
آذر ماه سال 62 بود. عراقيها به همه گفتند اماده شوند تا پنج نفر،پنج نفرعكس بگيرند و به ايران بفرستند. مانده بوديم عكس بگيريم؟ نگيريم؟ شايد كاخس اي زير نيم كاسه بود؟ نكند براي تبليغ خودشان مي خواهند؟
بالاخره آماده شديم. عكاسها هم آمدند. درهمان لحظه كه گروه اول، روبه روي عدسي دوربين قرارگرفت، يك برقكارعراقي هم داشت به سرووضع برق آسايشگاه مي رسيد. همه چيز امده بود كه ناگهان يك نفر از ميان جمعيت ازبچه ها خواست كه صلوات بفرستند.همين كه طنين صلوات بچه ها درفضا پيچيد، آن برقكار انبردست راازدستش انداخت و دستهايش رابه حالت تسليم بلند كرد.سربازان كه براي چند لحظه مانده بودند كه چه بكنند، با چوبدستي افتادند به جان بچه ها.
صحنة جالبي كه همان روزديدم، اين بود كه يكي ازسربازان كه چوب در دست داشت، دنبال يكي ازاسرا كرد.آ ن اسير- درهمان حال دويدن فرياد زد: الله اكبر…
صدا،چنان محكم، بجاوبابركت بودكه چوب ازدست سربازافتادواوسرجايش ميخكوب شد.
خمين
ت.آ. 31/5/69
**********
افسرشهيد
در درگيري با عراقيها به شدت مجروح شد. اسير كه شديم، ان قدر با لگد به بدنش زدند تا شهيد شد. او يك افسر بود و محمد حسين معرف نام داشت.
راوی:بهزاد مهدوي- ميانه
ت.ا. 21/4/ 67
******
اسراي شهيد
روز دوم اسارت، با دستهاي بسته سوار يك كاميون شديم. در راه، عده اي از عزيزان كه لبهاي ترك برداشته و فرياد هاي (آب) انها نشان مي داد كه چه مي كشند، شهيد شدند. عراقيها با كمال خونسردي آنها را از كاميون انداختند پايين.
*
يكي ازشكنجه هاي روحي-وراني، قطع برق وآب بود. قطع برق يعني كارنكردن پنكه هاي سقفي زوار درفته ودم كردن هوا در فضاي آسايشگاهي كه روزنه هاي كوچكي داشت. آن ساعتها، آسايشگاه چيزي شبيه به يك كوره مي شد.
*
زور عراقيها را در ضربه هاي سنگين كابلها ديده بوديم و نيز تزوير آنها را؛ همگامي كه هيئت صليب سرخ مي خواست از ارودگاه ديدن كند.
در همان يكي- دو روز ، كابلهل گم مي شد، باتومها پيدا نبود و اردوگاه سرو سامان مي گرفت. بعد از رفتن صليب سرخ، دوباره مي شد همان آش و همان كاسه.
*
توفيق آستان بوسي بارگاه حضرت سيد الشهدا، آفتاب سعادتي بود كه از شرق آرزوهاي دست نيافتني آسمان رؤياهايمان تابيد.
درآن توفيق، همه حسرت و انده خود گريستيم.
راوی:جمشيد صادقي-فارس
21/4/67 –فكه
*********
خوابي كه يك اسيرببيند
فكرمي كنيد خوابي كه يك اسير بايد ببيند، چيست؟ شايد باور نكنيد كه باتوم ظلم آنها چنان پر زور بود كه حتي درخواب هم آزاده ها را راحت نمي گذاشت. عراقيها مجبورمان كرده بودند اولين نفري كه نگهبان را ديد،(به جاي خود) بدهد. ما بايتد بعد ازآن فرمان، مي نشستيم وسرخود را پايين مي گرفتيم.
يك شب، يكي از بچه ها خواب مي بيند كه نگهبان دارد مي آيد و با صداي بلند(به جاي خود) مي دهد. ساير بچه ها كه خواب بودند، بر مي خيزند و همه ، سرها را مي گذارند زمين.وقتي مدت نسبتاً زيادي مي گذرد و خبري از آزاد باش نمي شود، ارشد آهسته سرش را بلند مي كند ووقتي مي بيند نگهباني در كار نيست، به بچه ها آزاد باش مي دهد.
*
يك روزكه زودترازوقت معين، براي نمازصبح بيدار شده، وضو مي گرفتم، نگهبان مراد يد، همان ديد، نسخة يك كتك را برايم پيچيد. بعد ازرفتن ضاربها، دژباني كه نزديك درايستاده بود، روبه من كردوگفت:اينجا نبايد مخالفت بكنيد. ما هم مثل شما مسلمان هستيم وبه خدا ايمان داريم، ولي رژيم اجازة عمل به شعائر ديني را به ما نمي دهد. هر چه داريد، دردل خود نگه داريد تابه دست اين نامردها نيفتد.
*
دوست داشتند كه سردركار قمار، تخته نرد،و… داشته باشيم. بچه ها اهل اين بازيها نبودند، آنها اهل خواندن دعاي كميل و… بودند.روزهاي پنج شنبه پتوها راروي سرمان مي كشيديم وآهسته دعا مي خوانديم. كشيدن پتو روي سر، براي به غلط انداختن نگهبان بود.اوفكرمي كرد زيرپتو بساط قمارپهن است.
ت.ا.؟ 27/2/65-مهران
بهزادرضايي پور- تبريز
********
پيك خوشبال شهادت
يكي ازهمراهان، اسهال خوني وتب شديدي داشت. دركورة درد مي سوخت وازضعف رنج مي برد. وقتي رفتيم براي اوداروبگيريم، سربازهاي عراقي انكار كردند كه مريض باشد. آنها مي گفتند كه اوخود را به ديوانگي زده، دروغ مي گويد. هرچه آن برادراصراركرد، فايده اي نداشت كه هيچ، سربازان رابه اين فكر انداخت كه اورا بزنندتا شايد حرفش را پس بگيرد .او را با همان حال نزار بردند زير شلاق كه: يا بگو سالمم، يا همين است كه مي بيني! بعداز زدن هم روانه اش كردند به يك زندان انفرادي كه مساحتش 1*1 بود. دوروز بعد، پيك خوشبال شهادت روحش را به آسمان فرستاد.
محمد حسين خسروي