جمعه ها
جمعه ها، روزها پرعذابي بود. نمي دانم. چرا؟ معمولاًسخت ترين شكنجه ها، كتكها وحتي بي غذاييها را روزجمعه پياده مي كردند. يكي ازشكنجه هاي چكمه پوشان بعث،زدن اسرابا كابل،ميله آهني، چوب يا… درزمستان بود. اين زدنها وقتي خيلي خوب ترزيرداندن ظلمشان مزه مي داد كه اسرا لباس هايشان را در آورده باشند.
راوی:صادق منصوري- خرم آباد
********
ت.ا. 4/5/67
جمعةكتك، جمعة سياه
دادو فرياد و ضجه و نالة بچه هاي آسايشگاه روبه روي ما، همه را ازخواب پراند. كنار پنجره رفتيم و ديديم كه بچه ها را لخت كرده، با كابل و باتوم افتاده اند به جانشان. چند تا از عراقيها آمدند طرف ما و همان نسخه اي را كه براي آنها پيچيده بودند، براي ما تجويز كردند.
بعد از اينكه در بيرون آسايشگاه به اندازه كافي، زبان كابلها، باتومها، شلاقها و… را فهميديم، چشممان خورد به كوچه اي كه عراقيها از وسط محوطه تا درآسايشگاهها درست كرده بودند. گذشتن از آن كوچه كه ديوار دو طرفش را انسانهايي تشكيل مي دادند كه جز با فرودآوردن كابل، باتوم،بر پيكر رهگذرهايش حرف ديگري نداشتند، روزگارمان را سياه كرد.آن روز،جمعة بود و بعد فهميديم كه آن همه كتك براي اين بوده است كه يكي از برادران سپاه قصد فرارداشته و موفق نشده است. بچه ها آن جمعه را، جمعه سياه نامگذاري كردند.
راوی:رضا مروتي- كرج
*********
جمعة سياه
فصل زمستان بود؛ هوا سردوسوزدار و زمين هم خيس آن روز، جمعه بود. فريادهاي بلند وفحشهاي سربازان عراقي همه را ازخواب پرانده بود. ازپشت پنجرة آسايشگاههاي ديگررا ديديم كه لخت شده اندوبا فرمان آن نظاميان خشن روي زمين خيس مي غلتند. كابل وبا توم، باران تند آن روز بود! ما هنوزنفهميده بوديم كه چرابايد كتك بخورند، ولي اين را مي دانستيك كه بعد ازآنها نوبت ما است.
با فرياد اخرجوا يكي از سربازان، از در آسايشگاه زديم بيرون. درراهو، از دوستون كابل به دستي كه رويه روي هم ايستاده بودند، گذشتيم و پس از خوردن چند ضربة جانانه، همه در يك مكان جمع شديم. افسري آمد و در حالي كه خطابش به سربازانش بود، گفت: كسي كه مي خواسته فرار كند، درآسايشگاه همين افرادبوده است.وبعدش سرش را به طرف ما برگرداند: حالا چنان درسي به شما بدهم كه براي همه عبرت شود! جلو آسايشگاه ، همه را به خط كردند .ازهمان محل تا آسايشگاه، ستوني ازسربازان كابل به دست و باتوم به دست ايستاده بودند. انها با روبه روي هم ايستادن، يك راهرو درست كرده خيلي هم چشم انتظار ما بودند!
بافرمان فرمانده، شروع كرديم به دويدن تابه جلوآسايشگاه رسيديم. ست كم 6-7 ضربه نصيب هر كس شد.اين ضربه ها بيشتر به سر، صورت، گردن و پشت افراد مي خورد. به اسايشگاه كه رسيديم، خيالمان راحت شد. اما با ديدن سه نفر كه انگاردرانتظار گمشدة خود هستند، نفس به شماره افتاده مان، بند آمد. بله، آنها هم ما را از بركت شلاق بي نصيب نكردند!
نداند غذا، پس ازآن چوب وچوب كشي عادي بود. سوز نيش چوبها وشلاقها ازيك طرف و سوزي كه ازگرسنگي افتاده بود به جانمان ازطرف ديگر، نه حالي برايمان گذاشته بودونه تواني.
آن روز چند نفراز بچه ها چشم خود را ازدست دادند و بقيه هم تا مدتها درملحفه اي، ازدرد به خود مي پيچيدند. ما آن جمعه راجمعة سياه نامگذاري كرديم.
راوی:مصطفي ابراهيم آبادي
********
برنامه روزانه
روزها را به طورمعمول با نماز شروع مي كرديم؛ نماز صبح. صبحانة ما نان خشك و مانده اي بود كه درظرف آب مي انداختيم و بعداز خيس خوردن، مي خورديم.
ايستادن درحمام يا نوبت گرفتن براي شستن لباس، كاربعدي بود.اگرفرصتي دست ميداد و چشم عراقيها را دورمي ديديم، ورزش و نرمش كردن، رد خور نداشت.
ساعتهاي فرغت را با مطالعه مي گذرانديم؛ با خواندن قرآن و كتابهاي مختلف.
*
فقط درهمان يكي- دوروزي كه صليب سرخ ازاردوگاه بازديد مي كرد، ازسوزكابلها درامان بوديم. يك دست لباس زرد رنگ با آرم P.W ، دو پتو و يك كيسة انفرادي، تمام داروندارمابوددراسارت.
راوی:مصطفي طالبي پور- داراب
ت.ا.21/7/67
ت.آ.31/5/69
********
برنامة هرروز
برنامة هرروز شكنجه را مي نوشتند ومي زدند به سينة ديوار:
1-از ساعت 12-8، زيرآفتاب 35 درجة بالاي صفر.
2- كلاغ پر رفتن.
3- سينه خيز روي ريگهاي داغ.
4- اتوروي بدن گذاشتن.
تنها چيزي را كه خيلي خوب عمل مي كردند، همين زدن و شكنجه كردن بود. راوی:كوليوند- باختر