گفتم : يا حسين و غش كردم. همين طور رفتيم تا رسيديم شهر كربلا و رفتيم داخل خانه. بيست روز طول كشيد، تا توانستيم برسيم. غش مي كردم، به هوش مي آمدم. همين كه چشمم به گنبد مي افتاد، يا حسين مي گفتم و غش مي كردم»
ياران امام حسين عليه السلام
يكي از برادران عزيز آزاده، بعد از بازگشت از اسارت، تو جاده ي تبريز تصادف كرد. با آمبولانس او را به تهران منتقل كردند و پس از دو، سه روزي در بيمارستان، چشم از اين دنبا بست.
يك برادر عزيزي مي گفت «من آخرين لحظه هاي حيات، كنار پيكر پاك اين عزيز نشسته بودم ديدم ديگر لحظه هاي آخر است. گفتم «نادر! من را حلالم كن!او چشمش را باز رد و گفت «شماها كه در آمبولانس، كنار من بوديد را هيچ وقت حلالتاننخواهم كرد.
رنگ ازچهره ام پريدواشكم جاري شد. گفتم «نادر! مگر من چه كرده ام؟ گفت «تو آمبولانس، آقا حسين بن علي عليه السلام سر من را روي زانوي مباركشان گرفتند وشما با كسيژن هوا و با سرم، اين افتخار را از من گرفتيد كه در آن حالت چشم از اين دنيا ببندم»
هركه با اين كاروان همسو شد،عمر جاودانه گرفت. السلام عليك يا ابا عبدالله و علي الارواح
اللتي حلت بفنائك. سلام بر شما و سلام بر همة آنهايي كه با عشق و محبت شما زيستند و تا آخرين لحظه ي حيات دست از وفاداري نسبت به شما برنداشتند.
اصحاب امام حسين فقط منحصر به آن هفتاد و دو تن نمي شوند. شهداي كربلاي ايران به يقين در شمار اصحاب امام حسين عليه السلام هستند؛ بلكه هر كس كه تاآخرين لحظه ي حيات وفاداري خودش را حفظ كند.
******
يا حسين عليه السلام
يادش به خير، يكي از دوستان!شخص شريفي است در تهران خيلي آدم پاكي است. توي بازار، لوازم التحرير فروشي كلي دارد؛ ولي از آن تجار مهم نيست. يك زندگي متوسط دارد. مي گفت «مادرم رفت كربلا. به من نامه نوشت : تا به كربلا نيايي برنمي گردم. گفتم: اگر من به كربلا بيايم ديگر برنمي گردم. به هرحال، به قصد كربلا حركت كردم. همين كه گفتند: اينجا خاك عراق است، گفتم : يا حسين و غش كردم. همين طور رفتيم تا رسيديم شهر كربلا و رفتيم داخل خانه. بيست روز طول كشيد، تا توانستيم برسيم. غش مي كردم، به هوش مي آمدم. همين كه چشمم به گنبد مي افتاد، يا حسين مي گفتم و غش مي كردم»
ايشان مي گفت «من فرزند نداشتم. مادرم مشرف شد حرم اقا علي بن موسي الرضا عليه السلام گفت : بايد برويم متوسل بشويم كه هرجوري شده به تو اولاد بدهند. گفتم «اولاد مي خواهيم؛ اما نه اين جوري»
اين مسأله مال ده سال قبفل از انقلاب است. سه سال قبل از انقلاب، دو تا پسر داشت و تو خانه اش بودند. آنها طبقه بالا، اينها طبقة پايين. اصلاً سرشان به مهر نمي آمد كه نماز بخوانند. مي گفت : «چشم كه تو چشم اينها مي افتاد سرم را پايين مي انداختم. لذا، يك جوري مي رفتيم بيرون، كه چشمم به چشم اينها نيفتد» ان شاء الله بعد از انقلاب درست شده باشند. مي گفت «از همان اول فهميدم اين جور خواستن از ائمه كاردرستي نيست»
اين مقام والاي ولايت ائمه معصومين صلوات الله عليهم اجمعين است. نه فقط اين دعاي آنها باشد، نه تنها آن اقا است كه آن طور حاجت گرفته، اصلاًائمه معصومين عليهم السلام پدران اين امت اند و ولايت كامل بر عالم وجود دارند. مگر نبود آن زنداني كه فهميدند شيعه است و علاقه مند به ائمه خود. گرفتند و او را انداختند داخل زندان. گفتند «از ائمه بخواه تو را نجات دهند. او هم به ائمه گفت كه اين طور مرا سرزنش مي كنند. او را شبانه نجات دادند. صبح آمدند، ديدند كه جاتر است و بچه نيست.