عده اى با همه ابزار شكنجه با اشاره افسر به اسرا هجوم آوردند نمىدانم چقد زدند ولى همان می دانم كه همه نقش بر زمين شده بوديم و هماره يا حسين و يا زهرا و اللَّه اكبر و … فرياد می كشيديم. بدن ها ناى حركتى نداشت، مجروحين هم كتك می خوردند فقط می دانستيم كه شهادتين زمزمه می كنيم، اشهد ان لااله الااللَّه و اشهد ان محمداً رسول ا… و اشهد ان اميرالمؤمنين علياً ولى اللَّه …
«هوالرّؤف»
چند روزى از اسارت میگذشت، فصل جديدى آغاز شده بود رزمندگان ديروز اسيران امروزند و لحظه لحظه هاى اسارت سختتر یی شد، از همه فشارها و خستگی ها و گرسنگی ها و تشنگىهاى شب عمليات و پس از آن كه بگذريم آلام اسارت و برخوردهاى غيرانسانى و ناجوانمردانه عراقى ها همگان را متحير كرده بود، شكنجه هاى جسمانى و رروانى و انواع تبليغات سوء و تحقير و توهين بيداد مىكرد در محكمه مجازات اسرا جز شلاق حاكم نبود اوايل اسارت جهنمى را ايجاد كرده بودند كه آدمى آرزوى مرگ مىكرد، تاريكخانه اربيل و سلولهاى استخبارات بغداد و ناصريه با همه شكنجههاى مخوف و وحشتناكش به كمك منافقين و همه محدوديت ها و ممنوعيتهاى شديدش كه حتى اسرا را از نعمت آب و هوا و حقوق اوليه ى زنده ماندن محروم مىكرد خود حكاياتى جداگانه را مىطلبند، روزها و شبهايمان چون شام تار بىفرق شده بود آنچه هرگز از اسرا جدايى نداشت شلاق و شكنجه بود و ايجاد انواع فشارها و لاغير، مجروحين جنگ تحمل مصائبى مضاعف را به بلنداى روح مقاوم خويش هموار مىكردند هزاران درد و جز توكل و توسل ما را درمانى نبود و كس آرامش دل ريشمان نمىداد جز ذكر قدسى آن مهربان، در تنهايى اسارت با هم تنگناها و وحشىگرىهاى ناجوانمردانه عراقىها فقط خدا آرامشمان مىداد، اگر خاطرات تلخ آن ايام را رقم زنيم كتابى است مستقل با حوادث و وقايع بىشمارش.
آرى ناگفتنی هاى اسارت را به تصوير عينى درآوردن كارى صعب و مشكل است اسارت هر گوشهاش جلوههاى درد و بلا را تداعى مىكرد چرا كه البلاء للولا، هر روز پردردتر از روز قبل مرگى تدريجى به همراه داشت و ارمغانى جز شكنجه را بر اسيران حمل نمىكردند، هماره شلاقها بر ابدان نحيف مىرقصيدند و حاكمان ظلم جز منطق كتك كارى و تأسى از قوام نابكار ضد علوى عشقى در سر نداشتند، دنياى اسارت با همه عوالم فرق میكرد ياد اسارت كاروانيان جامانده از قافله سالار عشق حسين 7 بن على 7 تداعى مىشد، كبودى ابدان اسراى كربلاى حسين در دلها غوغا مىكرد. درونى آتشين به آه دل زينب همنوا و همناله مىشد و فقط مىسوخت و مىساخت. اسرا را برهنه بر روى شنهاى داغ تابستان عراق در رماديه داخل محوطه اردوگاه به حالت سجده نشاندند. شلاق به دستان و باتوم به دستان در مستى غرور حيوانى خود قهقهه هاى شيطانى سر مىدادند و گه گاهى افسران با همه قساوتهاى جلاد گونه و ناجوانمردانگى كلامى به تحقير و تمسخر مىراندند و بر پيروزى ظاهريشان بر اسير گرفتنمان فخر مىفروختند و با چوبدستىشان اشاره بر كوفتن شلاق بر ابدان و سر و روى اسرا مىكردند كه آدمى به ياد چوبخيزان يزيديان در محفل كاروان اسراى كربلا مىافتاد.
عده اى با همه ابزار شكنجه با اشاره افسر به اسرا هجوم آوردند نمىدانم چقد زدند ولى همان مىدانم كه همه نقش بر زمين شده بوديم و هماره يا حسين و يا زهرا و اللَّه اكبر و … فرياد مىكشيديم. بدنها ناى حركتى نداشت، مجروحين هم كتك مىخوردند فقط مىدانستيم كه شهادتين زمزمه مىكنيم، اشهد ان لااله الااللَّه و اشهد ان محمداً رسول ا… و اشهد ان اميرالمؤمنين علياً ولى اللَّه …. فضايى معنوى ايجاد كرده بود، كارگران و خدمه ها هم در شكنجه شريك شده بودند و هر كس با هر چيزى كه در دست داشت حواله مىكرد. لحظاتى بعد با كوله بارى از وسايل و تجهيزات مخصوص اسارت با كتك كارى روانه آسايشگاه همان كردند. تشنگى و بىرمقى و شكنجه ها و همه عذاب ها اسرا را خسته كرده بود چند دقيقه اى كه در آسايشگاه جاى گرفته بوديم چندين بار دژبان هاى عراقى بىبهانه و با بهانه هاى مختلف كتك كاريمان مىكردند، يكى از اسرا به نام آقا مرتضى كه از بچه هاى بسيجى گيلانى و اندكى هم در جبهه مجروح گرديده بود در گوشه آسايشگاه قرار داشت، عراقىها چند بارى به سراغش رفتند همان طور كه همه كتك مىخورديم، آقا مرتضى هم كتك مىخورد او فرياد مىكشيد و جملاتى از جمله يا زهرا (س)، يا حسين 7، اللَّه اكبر، خمينى رهبر، مؤمنين جهاد بنماييد در راه خدا، مرگ بر صدام، مرگ بر آمريكا و … مىگفت، لحظاتى بعد، پس از خروج عراقىها از آسايشگاه به كنار آقا مرتضى رفتم و بغلش كردم و او را بوسيدم و به ايشان گفتم: «عزيزم قدرى تحمل كن، توكل بر خدا كن، او آرام سرش را تكان مىداد و لحظاتى چند نگذشته بود كه براى چندمين بار در آسايشگاه باز شد و دو نفر با لباس بهيار نظامى وارد آسايشگاه شدند در حالى كه آمپولى نيز در دست داشتند ظالمانه به كنار آقا مرتضى رفتند دست و پايش را محكم نگهداشتند و سپس آمپولى را به زور به او تزريق كردند. حال خدا مىداند آمپول چى بود و چه مايهاى در آن وجود داشت ولى همين ديديم پس از لحظاتى كوتاه آقا مرتضى آرام دراز كشيده و نقش بر زمين و آرام آرام به لقاءاللَّه پيوسته است. پيش خود گفتم:
يوسفا در حسن رويت مانده ام
واشگفتا خود به حيرت مانده ام
عالمى مجنون كردار تو است
صد زليخا مست ديدار تو است
آقا مرتضى مانده بود و اسراى آسايشگاه، همان همرزمان ديروز جبهه و هم اسارتىهاى امروز كه در دست اجنبىهاى از خدا بىخبر ناى نفس كشيدن را ندارند، خدايا سكوتى مرگبار همه اسرا را در خود غرق نموده بود آقا مرتضى نه تكبيرى مىگفت و نه فرياد و كلامى از او صادر مىگشت نگاه معصومانه ولى غرق در كينه دشمن شدت غم جانكاه اين فقدان را مضاعف مىنمود، بىانتظار نبود كه هر كس آينده نه چندان دورش را چنين ترسم بنمايد، در اين درد، همگان مات و مبهوت به جنازه مطهر شهيد آقا مرتضى خيره شده بوديم كه عراقىها جنازه عزيز شهيدمان بسيجى قهرمان را داخل پتو پيچيدند و از اردوگاه خارج كردند و گفتند كه پشت خاكريزهاى اطراف كمپ اسرا دفن كرديم.
آرى چنين شد كه آقا مرتضى همچون آقاى مظلومان تاريخ آقا موسى ابن جعفر 7 با هزار درد و شكنجه و غربت به شهادت رسيد.
البته بی جهت نيست كه بگوييم چندين مورد اسيرانى كه اينچنين در دار غربت و اسارت به شهادت رسيدند و بر ما آلامى مضاعف به ارمغان آوردند و از آن موارد محمد آقا از گيلان و احمد آقا از خراسان و … را كه همه خاطراتى دردناك بر سينه ما حك كردهاند يادآور شويم و ياد زنده آنها را در پيروى از فرامين اسلام و مستحكم ماندن بر خط توحيد و ولايت پاس بداريم.
سائل «آزاده، عيسى مراد>>