مي گفت اگر از جنگ نگوييم دير مي شود
بابا نظر خيلي مهمان نواز بود و هميشه سفره اش پهن. سربازها، بسيجي ها، دوستان و آشنايان همه مي دانستند كه بابا نظر چقدر سخاوتمند و دست و دل باز است
همسر بابا نظر هم درست عين خودش است. آن روز، وقتي وارد خانه شان شديم، داشت نماز مي خواند پسرش آقا مرتضي، كه چهره اش شباهت شيريني به بابا نظر دارد؛ از ما خواست منتظر بمانيم. به پشتي تكيه داديم و منتظر نشستيم. عكس بابانظر روي قاب ديوار لبخند مي زد. خانه روشن، روشن بود. بعد از چند دقيقه، خانم مرضيه نظرنژاد از اتاقش بيرون آمد، گشاده رو و با محبت سلام و عليكي كرديم. ضمن احوالپرسي چند بار به سمت آشپزخانه رفت و قوري را روي سماور جا به جا كرد و گفت: «آخه اينطوري خيلي بده! ماه رمضونه و نمي شه پذيرايي كرد! بي قرار بود. راه مي رفت و مي گفت: «من خيلي از خاطره ها يادم رفته؛ براي همين ديگه مصاحبه نمي كنم.»
سرانجام خانم نظرنژاد مي نشيند. مي گويم: حاجيه خانم: زياد نگران نباشيد، ما بيش از آن كه براي جمع آوري خاطره آمده باشيم، خدمت رسيديم تا ساعتي را مهمان شما باشيم و ضمناً هفته دفاع مقدس را خدمت شما و خانواده تبريك بگوييم و از طرف همه اين پيغام را برسانيم كه ملت ما افتخار مي كند به شما، به همه شهيدان و خانواده ها و فرزندان شهدا و به بابا نظر كه علي وار زندگي كرد و علي وار شهيد شد، پهلواني كه هر جا دست نيازي بود او هم بود. پهلواني كه نام و يادش در تاريخ ايران بلند آوازه خواهد ماند.
به بهانه يادي از شهيد محمد حسن نظرنژاد؛ ياد همه شهيدان را گرامي بداريم.
بعد از لحظه اي مكث و خواندن فاتحه اي براي شهدا، گفتگويمان را شروع مي كنيم.
* حاجيه خانم؛ از زندگي مشترك با «بابا نظر» بگوييد؟
** ما 8 سال بود كه زندگي مشتركمان را شروع كرده بوديم كه انقلاب شد. قبل از انقلاب هم، بابا نظر پهلوان خراسان بود و فعاليتهاي انقلابي زيادي داشت كه داستانش طولاني است. در زمان انقلاب و بعد از پيروزي آن يك لحظه آرام و قرار نداشت. سر از پا نمي شناخت. هر جا مشكلي بود در حل آن مي كوشيد؛ و بعد هم كه جنگ كردستان شروع شد، رفت!
* شما دوست نداشتيد بروند؟
** من!؟ من خاك پاي همه شهيدان هستم. همان طور كه او براي اهداف ارزشمند و پيروي از رهبرمان حضرت امام (ره) مي رفت ما هم همين طور پايبند اين ارزشها بوديم.
* تا آن جا كه در خاطراتي كه درباره ايشان نقل شده خوانده ام، بابا نظر شوخ و پر سر وصدا بودند. وقتي مي رفتند دلتنگ و خسته نمي شديد؟
** چرا! بچه ها هم كه همه كوچك و قد و نيم قد بودند. يكي مريض مي شد، يكي دفتر مي خواست، يكي را بايد به مدرسه مي بردي و مهم تر از همه، اين كه آنها امانت هاي پدرشان بودند در دست من! هر بار با خودم عهد مي كردم كه اگر حاج آقا آمد، نمي گذارم ديگر برود. اگر آمد مي گويم: «بسه ديگه جبهه»!
* و وقتي مي آمدند همين حرفها را مي زديد؟!
** (مي خندد) نمي دانم مصلحت خدا چه بود كه وقتي مي آمد، همه سختي ها را فراموش مي كردم.
حتي اگر يك روز بيشتر مي ماند، پيش خودم فكر مي كردم ممكن است عمليات بشه و اگه حاج آقا نباشه چه مي شه و چه نمي شه و …؟! نكنه كه يه وقت به خاطر من و بچه ها نره، اون وقت تو جبهه ها به او نياز داشته باشن، اين بود كه هي تشويقش مي كردم كه زودتر برگرده… او هم كه يك عاشق پاك باخته بود…
* عاشق پاك باخته؟!
** بله! عشق او خدا بود و جهاد در راه خدا. عشق او جبهه بود و امام.
شهيدان راهشان كه راه عشق بود را پيدا كرده بودند. بابا نظر و همه رزمندگان به راهي كه مي رفتند ايمان داشتند. اگر هزار بار هم زخمي مي شدند و صدها تركش هم كه وارد بدنشان مي شد، باز هم مي رفتن. بابا نظر آن قدر تركش تو بدنش بود كه يك بار، يك دكتر گفته بود: «من نمي توانم براي تو كاري كنم. تو مرد آهنين هستي. آهن هاي بدنت از گوشت و پوست و استخوان تو بيشتره»! اما او آنقدر عاشق بود كه من هيچ وقت نخواستم از رفتن او جلوگيري كنم و اميدم اينكه كه خود شهدا دستم را بگيرند!
* از خصوصيات اخلاقي بابا نظر بگوييد؟
** هيچ وقت او را عصباني نديدم. نظم و انضباط، احترام به قوانين، توجه به اموال مردم و بيت المال، خمس و زكات و سهم امام، كمك به مستمندان از خصوصيات او بود. بچه ها را خيلي دوست داشت و هميشه مي گفت: «بچه هاي من، بهترين بچه هاي دنيا هستن». وقت نماز، ناز بچه ها را مي كشيد با محبت بيدارشان مي كرد. هميشه و هر جا كسي احتياج به كمك داشت، براي او فرقي نمي كرد كه او چه كسي است؛ فوري به او كمك مي كرد. آن قدر نسبت به همه محبت داشت كه همه دوستش داشتند.
* بابا نظر در خاطرات خودشان گفته بودند: «92 درصد جانبازي دارم. از سال 62 چشمم كور شده و گوشم كر. ستون فقراتم شكسته، قفسه سينه ام از دوجا شكسته. نصف ماهيچه دست چپم نيست. يك قسمت از ماهيچه دست راستم از بين رفته، 160 تركش در بدن دارم. پرده داخلي مغز سرم از بين رفته و داخل شكمم كه بارها بيرون ريخته و بادست دوباره آنها را ريخته ام توي شكمم ! اما اين زن (همسرش) مثل پروانه دور من مي گرده! معلوم است كه شما بهترين پرستار براي حاج آقا بوديد. همين طور است؟
** با اين كه حاج آقا 92 درصد جانبازي داشت. اما هيچ وقت هيچ كس احساس نكرد او حتي جانباز است! تا آخرين لحظه سر پا بود و درد را با خوشرويي تحمل مي كرد. اين آخري ها مي گفت: دوست دارم بروم افغانستان و به مردم كمك كنم. بعد هم خودش مي خنديد و مي گفت: «فقط موندم كه اون جا كه برم؛ زحمتم رو دوش كي باشه؟! تا همين روزهاي آخر، مدام براي سخنراني دعوت مي شد. مي ديدي صبح تهران سخنراني دارد؛ ظهر شاهرود؛ عصر نيشابور و شب هم مشهد. عشق او به حدي بود كه اصلاً خستگي را نمي شناخت. هفته دفاع مقدس هم كه مي شد، از همه جا براي سخنراني دعوتش مي كردند. مي رفت و مي گفت: « اگر صحبت نكنيم، دير مي شود!»
(كمي بعد، برادر بابا نظر هم به جمع ما اضافه مي شود. او كه در زمان جنگ همرزم برادر بوده، دل پردردي دارد، اما قبل از هر چيز، دوست دارم سؤال خود را بپرسم.)
* حاج آقا نظرنژاد؛ چرا شهيد نظرنژاد بابا نظر لقب گرفت؟
** چون حاجي مرد بزرگي بود. بي خود به كسي «بابا» نمي گويند. «بابا» يعني سرپرست، يعني كسي كه مثل يك بابا به همه صحبت كند. بچه هاي جبهه، همه يك روح بودند در جسم هاي مختلف و هيچ كس قادر نشد يكي را از ديگري جدا كند.
در كردستان، همه بابا نظر را مي شناختند. از همان روزي كه رفت به جنگ، ديگر هيچ وقت برنگشت، تا جنگ تمام شد. بعد از جنگ هم هر جا مشكلي بود بايد مي رفت. بابا نظر در آزادسازي پاوه، سنندج و … سهم بزرگي داشت. هميشه مي گفت: « تا يك نفر از دشمن در خاك ايران باشد، من در جبهه ها خواهم ماند.» مي گفت: كسي كه در سنگر بنشيند نمي تواند فرمانده واقعي باشد». مي گفت: «سرباز امام زمان بايد هميشه آماده شهادت باشد.» بابا نظر تا آخر جنگ، لباس نظامي را از تنش در نياورد. معاون عملياتي قرارگاه لشگر 5 نصر بود. درجه او سرتيپ تمام بود، اما به خاطر بعضي مسائل درجه سرتيپ دوم گرفت. فرمانده عمليات لشگر «21» امام رضا (ع) و 5 نصر بود و همه كارهاي اطلاعاتي و عملياتي به عهده ايشان بود. زخمي شدن هم مانع از رزم او نمي شد و…
* حاج آقاي نظرنژاد؛ اينها كه درد دل نبود، همه اش مايه مباهات و فخر و افتخار است كه تاريخ ما چنين مردان بزرگي را بر خود ديده؟
** گله اينجاست كه چرا نبايد عكس ايشان در كنار عكس فرماندهان شهيد در پوسترهايي كه بر در و ديوار پادگان است قرار بگيرد؟ چرا عكس او در كنار سرداران ديگر چاپ نمي شود: چرا نبايد خياباني به نامش باشد و… نمي دانم چرا؟
شايد هم چون در زمان جنگ شهيد نشد، با شهيدان ديگر فرق دارد!
* حاجيه خانم انگار شما هم در اين باره درد دلي داشتيد كه دوست داريد بگوييد.
** بله! اول بگويم كه اين حرفها را كه مي زنم براي خودم نيست، چون من مي دانم كه بابانظر كه بود و چه كرد و براي چه رفت و الان كجاست.
اما رنج مي برم، وقتي مادران و همسران و بچه هاي شهدا را مي بينم كه به خاطر تفاوتها بغض مي كنند، اشكها در چشمهايشان جمع مي شود. خانواده هايي را مي شناسم كه بچه هايشان بيكارند. مگر مردم نمي دانند اگر دست يك فرزند شهيد را بگيرند و به او كار بدهند، او را احترام مي كند و فردا دستش را پدر شهيد آن جوان خواهد گرفت؟
آخر اين بچه ها كه سرپرستي ندارند! من از مسؤولان تقاضا مي كنم هر چه زودتر براي بيكاري فرزندان شهدا فكري بكنند.
* با آمارهايي كه در رسانه ها اعلام مي شود ظاهراً به ندرت فرزند شهيدي بيكار است! ما كه اين درد و دل شما را مي نويسيم اما شما نمونه عيني داريد كه اگر مسؤولان خواستند رسيدگي كنند معرفي كنيد، چون بعضي حرف ها بايد مصداق داشته باشد؟
** بله! بله! من مي توانم خيلي ها را معرفي كنم. مورد ديگري كه مي خواستم بگويم اين است كه اين چه تدبيري است؟ شهيد كه درجه بندي ندارد! درجه آنها نزد خداوند متعال است. وقتي به كشور ما حمله شد، روستايي گاو و گوسفند خود را به امان خدا سپرد و رفت. كارگر، دانش آموز، همه رفتند تا از عزت اسلام و مردم ايران دفاع كنند. عده اي شهيد شدند و عده اي ماندند و حالا هم يكي يكي دارند شهيد مي شوند!
اينها همه شهيدند. آيا ما مي توانيم محك بزنيم كه اجر و درجه كدام شهيد از آن يكي بيشتر يا كم است؟! نمي شود گفت كه بابا نظر چون فرمانده بود بايد از اين امكانات برخوردار شود، اما آن چوپان كه مظلومانه و با اخلاص تمام جنگيد درجه اش كمتر است! اين حساب و كتابها دست خداست. پس در اين دنيا به همه اينها بايد با يك چشم نگاه كرد. تقاوتها و بي عدالتي ها بغض دردناكي مي شود در دل خانواده ها، همسران، مادران و فرزندان شهدا. در دوران دفاع مقدس هيچ كس، كسي را مجبور نمي كرد به جبهه برود.همه براي حفظ عزت و آبروي اسلام و ميهن اسلامي خود رفتند و مقاومت كردند و امروز اگر كاري مي كنند بايد براي همه باشد.
من يك بار ديگر تقاضايم را مطرح مي كنم: اگر مي خواهيد براي خانواده ها و فرزندان شهدا كاري كنيد، يا براي همه باشد يا اصلاً نباشد! وقتي قانوني هست، وقتي قرار است قدرداني شود، از همه شود. اين تفاوتها باعث ناراحتي همه ما مي شود؛ چون حق نيست!
* از آخرين ماه رمضان در كنار حاج آقا بگوييد؟
** همه اش بچه ها را دور خود جمع مي كرد و آنها را نصيحت مي كرد و مي گفت: «از خدا و راه خدا غافل نشويد.» صبح مي رفت و عصر مي آمد و وقتي مي پرسيدم: «حاج آقا كجا مي روي، با اين حالت بيماري كمي استراحت كن». اما او تا آخرين لحظه با تمام دردي كه داشت باز تلاش مي كرد و صبح تا شام ماه رمضان به خانواده هاي محروم رسيدگي مي كرد. به خانواده شهدا سر مي زد تا كم و كسري نداشته باشند.
* بابا نظر چند بار زخمي شده بودند؟
** خيلي خيلي! اما چند بار زخمي كاري برداشتند. يك بار از ناحيه چشم و كمر و پا و … زخمي شدند. آن سال كه حاج آقا مي خواست شهيد شود، خودش آگاه شده بود. وقتي در زمان جنگ چشمهايش را در شيراز عمل مي كردند، من خيلي ناراحت بودم. به من گفت: «خانم اصلاً ناراحت نشو.من حالا حالاها هستم تا جنگ تموم بشه» من هم گفتم: «شما كه تمام شديد! چيزي كه از شما نمانده»! گفت: «فقط اين را بدان كه هر وقت جنگ تمام شد و همه محاسن من سفيد شد، من شهيد خواهم شد.»
* از شهادت ايشان بگوييد؟
** سال 75 بود كه ايشان براي سركشي از تيپ به كردستان رفتند. عجولانه رفتند و آقا مرتضي را هم همراه خودشان بردند. بابا نظر هميشه مي گفت: « من در خانه شهيد نمي شم». در آخرين لحظات، با آن كه درد زيادي داشت روي پاي خود بود و به كمك هيچ كس نيازي نداشت. در لحظات آخر عمرش آقا مرتضي در كنارش بود. مي توانيد از او سؤال كنيد.
* آقا مرتضي: دوست ندارم با يادآوري لحظه شهادت پدر، ناراحتتان كنم.اگر دوست داريد از لحظات آخر عمر فرمانده بگوييد؟
** روزهاي آخر در كردستان حال و هواي عجيبي داشت. وقتي در بالاترين نقطه در قله كردستان در كنارش بودم. دستي به محاسن خود كشيد و گفت: «چقدر سفيد شده»! من هم به شوخي گفتم: «كاري نداره؛ رنگش مي كنيم سياه مي شه!» خنديد و چيزي نگفت. بعدها كه مادرم قضيه را تعريف كرد، من ياد حرف پدرم افتادم. وقتي به كردستان رسيديم ديگر دلش نمي خواست برگردد. به سردار موسوي گفت: كه «مي خواهم در كردستان بمانم. اين جا بوي شهدا و دوستانم را مي دهد.» روز آخر كه رفتيم بالاي كوه، با يك يك سربازان روبوسي كرد و گفت: «خوش به حالتان، شما اين جا چقدر به خدا نزديكيد!» بعد از لحظاتي دراز كشيد و چفيه اش را زير سرش گذاشت. فكر مي كنم چون در جنگ شيميايي هم شده بود در آنجا اكسيژن كم آورد. من در آن لحظه هيچ وقت به فكرم نمي رسيد پدرم از دنيا برود، چون خيلي استوار و قوي بود.حالت پهلواني داشت. كمي بعد ديدم بابا اصلاً حركتي نمي كند خيلي ترسيدم و سردار موسوي را صدا كردم. بلافاصله با برانكارد او را به بيمارستان انتقال دادند، اما ديگر شهيد شده بود؛ آن هم در بالاترين نقطه كوهستانهاي كردستان.
* آقا مرتضي؛ خودتان فكر كنيد چقدر به پدر نزديكيد؟
** تمام سعي من اين است كه سيره پدر را دنبال كنم، اما سخت است. پدرم ارادت خاص به حضرت علي (ع) داشتند و هميشه مي گفتند: «مثل حضرت علي (ع) زندگي كنيد تا سربلند باشيد و روز به روز عزتتان زياد شود.»
پدرم منش پهلواني داشت و به همه كمك مي كرد.
پسر ديگر بابا نظر يعني آقا مصطفي هم كه خيلي ساكت همه چيز را گوش مي كند در آخر مي گويد: «دوست دارم مثل پدرم پهلواني كنم و راه او را ادامه بدهم.»
حرف آخر خانم مرضيه نظرنژاد همسر شهيد بابا نظر، بيان يك خاطره است آن هم براي اين كه درسي باشد براي همه شيعيان علي.
«بعد از شهادت حاج آقا، يكي از مادران شهدا مي گفت كه: يك بار ماه رمضان بود. زنگ زدند. رفتم ديدم حاج آقاي نظرنژاد دم در است! از من پرسيد: خانه شهيد فلاني، شهيد فلاني و … را ياد داري؟ گفتم: بله حاج آقا ياد دارم. ديدم چند تا بسته آورد و تو حياط گذاشت. روز قبل از آن هم چند سرباز آمدند و سيم كشي برق ساختمان را كه مدتها خراب بود را درست كردند و هر چه گفتم چه كسي شما را فرستاده؟ گفتند: ما اجازه نداريم بگوييم!
بعدها فهميدم سربازها را حاج آقا فرستاده است، چون يك بار كه براي سركشي به خانه ما آمده بود، كليد برق را زد و ديد خراب است و هيچي نگفت، اما حواسش بود تا آنها را درست كند.
خلاصه آن روز هم گفت: «حاجيه خانم بيائيد برويم دم در خانه آن شهدايي كه گفتيد و تمام بسته بندي پشت وانت را كه برنج و روغن و ديگر مواد غذايي بود را بين خانواده شهداي ضعيف پخش كرد و بعد هم ما را دم در خانه پياده كرد و رفت.»
***
اينان مرداني بودند كه علي وار زيستند و علي وار هم شهد شيرين شهادت را نوشيدند. يادشان گرامي باد.
منبع:کتاب”سال بازگشت”،ویژه نامه”سردار آفتاب”