دكتر محمد ابراهيم شفيعي گفت: عمليات بازي دراز مهم بود، به اين دليل كه تا آن موقع ايران نتوانسته بود در هيچ منطقهاي عمليات بزرگ و موفق انجام دهد. دشمن تصور ميكرد هيچ كس جلودارش نيست. بازي دراز شايد به عنوان اولين نقطه عطفي بود كه توانست طعم شكست تلخي را به عراق بچشاند.
به گزارش سایت ساجد ،عمليات بازي دراز را ميتوان نقطه عطف پيروزي رزمندگان ايران درابتداي جنگ تحميلي دانست. نكتهاي كه پيروزي در اين عمليات را برجستهتر ميكند موقعيت جغرافيايي بازي دراز است، اين منطقه به خاطر ارتفاعات صعبالعبورش و دشمني كه چندين برابر مجهزتر است، تقريبا پيروزي را غير ممكن مينمود.
اما با وجود بزرگ مرداني چون شهيد غلامعلي پيچك، شهيد علي موحد دانش، شهيد محسن وزوايي شهيد، علي اكبر شيرودي و ديگر رزمندگان سلحشور اسلام اين محال، ممكن شد و رزمندگان مومن ايران با توكل به خدا اين فتح بزرگ را براي امام و ملتشان به ارمغان آوردند. “محمد ابراهيم شفيعي ” يكي از فرماندهان اين عمليات بوده است. چندين سال پيش كتابي به نام “وصال ” كه خاطرات ايشان از بازي دراز بوده به چاپ رسيد ام هرگز به چاپ مجدد نرسيد!!
حال بعد از گذشت سال هاي زياد از آن واقعه بزرگ، شفيعي تحصيلات خود را در مقطع دكتري به پايان رسانده و كماكان در شركت نفت در حال خدمت است:
* آقاي شفيعي ضمن تشكر از وقتي كه در اختيارمان گذاشتيد، بفرماييد چه شد كه شما وارد فضاي جنگ و جبهه شديد؟
*شفيعي: من بعد از انقلاب براي كمك به رفع مشكلات مردم جنوب سفري به آنجا داشتم. در جنوب گروههاي متعددي مانند خلق عرب، ماركسيستها، كمونيستها، چريكهاي اقليت و اكثريت شروع به فعاليت كرده بودند و عمده تمركز آنها روي شهرهاي نفت خيز جنوب بود. مثلا در شهر مسجد سليمان كه اين گروهها به شوخي ميگفتند “مسكو سليمان “، وقتي به آنجارفتم، ديدم كل اين شهر را كن فيكون كرده بودند. تنها گروهي كه در اين شهر نه پايگاه داشت و نه جايگاه خود جمهوري اسلامي بود. را بين حزب توده و چريك فدايي سعي در تقسيم ارتش داشتند و يا نيروهاي انتظامي دست چريك فدايي و گروهك منافقين و ديگر گروهها بود ويا به صورت شورايي توسط اين گروهها اداره ميشد. من به اتفاق چند نفر از دوستان رفته بوديم آنجا و چند روزي هم در خرمشهر و انديشمك بوديم.
* به عنوان پاسدار اعزام شده بوديد؟
*شفيعي: خير. من قبل از انقلاب كارمند شركت نفت بودم و با گروهي از دوستانم عليه رژيم طاغوت فعاليت ميكرديم. بعد از پيروزي انقلاب هم با همان دوستان به صورت جهادي به روستاها براي كمكهايي مثل درو، بازسازي مدارس و برق رساني ميرفتيم. البته آن زمان جهاد سازندگي هنوز كاملا شكل نگرفته بود. ما مشغول اين فعاليتها بوديم تا اينكه دوستي از جنوب آمد و از مشكلات آنجا گفت وما همگي دوستان عازم جنوب شديم. رسيديم آنجا اول رفتيم دفتر امام جمعه كه آقاي طاهري خرم آبادي بودند و ايشان گفتند: شما كه از تهران آمديد برويد و مسائلي را كه ميتوانيد حل كنيد. بعد از مدتي كه آنجا بوديم برگشتم تهران و رفتم سر كار. چند روز بعد مرخصي گرفتم و به همراه شهيد وركش رفتيم كردستان، نيروهايي كه آنجا بودند به ما گفتند به عمدهترين چيزي كه اينجا احتياج داريم نيروي آموزش ديده است. گفتم ما سربازي رفتيم ولي آنها گفتند اين كافي نيست. برگشتيم تهران و رفتيم دورههاي آموزش نظامي ديديم و ميخواستيم برگرديم كردستان كه شايعه حمله عراق جدي شد. شايد تنها گروهي كه آن موقع آموزش كافي ديده بود ما بوديم. علاوه بر حمله عراق شايعه حمله آمريكا هم از چهار طرف به ايران پيچيده بود. مسئولان با توجه به اين شايعه تصميم گرفتند همه نيروها را در جبهه جنوب مقابل عراق متمركز نكنند. شايد يكي از دلايلي هم كه باعث شد عراق در خاك ما پيشروي كند همين بود. احتمال خيلي جدي بود كه ميگفتند دشمن ميخواهد ايران را تجزيه كند به اين صورت كه يك لشكر كشي از پاكستان و تركيه خواهد شد، عراق هم كه آماده حمله است و امكان دارد شمال را هم روسيه تصرف كند. اين بحثها به صورت جدي مطرح ميشد به همين دليل فرماندههان در فرستادن نيرو به جنوب تعلل ميكردند تا بفهمند هدف دشمن چيست؟ بچهها كه مدتي معطل شده بودند شروع كردند به سر و صدا و شعار دادن، ميگفتند بگذاريد ما برويم جبهه. نهايتا بعد از 4 روز ما اعزام شديم و رفتيم سر پل ذهاب و پادگان ابوذر.
* وقتي رسيديد آنجا، وضعيت چگونه بود؟
*شفيعي: سپاه آن زمان وضعيت پشتيباني خوبي نداشت. جا و مكان هم نبود، از نظر تداركات هم تقريبا صفر بوديم. روزهاي اول مقداري جيره غذايي از تهران آورده بودند اما نميشد چندين روز نيروها را با يك جيره محدود نگه داشت. نيروهايمان را تقسيم كردند. مناطق زيادي آنجا بود مثل تنگه حاجيان، دشت ذهاب، گيلان غرب، اسلام آباد، سومار و … اينها مناطقي بود كه توسط دشمن درگير شده بودند و فرماندهان ميگفتند بايد بايد اول بفهميم كجاي اين مناطق نوك پيكان دشمن است تا سعي كنيم آنجا براي پيشروي بيشتر مانع ايجاد كنيم. پادگان ابوذر در حال سقوط بود و عراق بخش وسيعي از سرپل ذهاب را گرفته بود و ما ناچار شديم دو روز در بيايان اطراف پادگان اتراق كنيم. سپس با پيگيري و تلاش زياد گوشهاي از پادگان كه خارج از منطقه نظامي بود و چند آپارتمان داشت دست ما دادند. بدون امكانات توانستيم نيروها را اسكان بدهيم و وضعيت بهتر شد. در تقسيم نيروها بخشي را فرستادند گيلان غرب برخي رفتند ارتفاعات دانه خشك و عدهاي هم رفتند ارتفاعات بازي دراز و بخشي هم سمت دشت ذهاب رفتند. من جزء نيروهايي بودم كه از ابتدا به سمت بازي دراز اعزام شدم. اول جنگ بود و ما هم شناختي از منطقه نداشتيم. حتي نميدانستيم مرز چيه و دشمن كجاست؟ شناخت ما بسيار كم بود. ما را در دشتي پياده كردند و گفتند خودتان بگرديد ببينيد دشمن كجاست؟ چند دقيقهاي از استقرارمان نميگذشت كه دشمن با گلولههاي توپ و خمپاره بر سر بچهها شليك ميكرد. تعدادي هم شهيد و زخمي داديم. هر طرف كه ميرفتيم آتش دشمن روي سرمان بود. متوجه شدم يكي از نيروهاي ارتش كه فكر ميكنم از نيروهاي ژاندارمري قصر شيرين بود در حال برگشت است، گفت: اينجا چكار ميكنيد؟! گفتم: آمديم با دشمن بجنگيم. گفت: اينجا؟! اينجا كه قتلگاهه! گفتم: چطور؟ گفت: بالاي سرت را نگاه كن، راست و چپ را نگاه كن، همه اينها عراقي هستند و شما در دل دشمن هستيد. هر آن كه بخواهند ميتوانند بيايند پايين و همهتان را قتل عام كنند. آن ارتشي كمي ما را با منطقه آشنا كرد و صحبتهايش براي ما اطلاعات ارزندهاي بود و توجيه شديم، به سمت روستايي عقب نشيني كرديم و دو سه روز هم آنجا مانديم اما جاي امني نبود و رفتيم در يكي از دامنههايي كه ارتش مستقر بود. به آنها گفتيم ما نامهاي داريم كه بايد مأمور شويم و با شما باشيم. گفت: چقدر دوره ديديد؟ سابقهمان را گفتيم و او گفت: ما نميتوانيم مسئوليت شما را قبول كنيم، چون اينجا جنگ است، كشتن در آن است و بايد برگرديد پادگان. ما خيلي اصرار كرديم كه اجازه بديد اما گفت: همه اينهايي كه اينجا هستند نيروهاي هوابرد شيراز و نيروهاي ويژه هستند. وقتي اصرار ما را ديد، گفت: خيلي خوب سابقههايتان را بنويسيد. من هم نوشتم چه كساني سربازي رفتهاند و چه كساني چه مدتي آموزش نظامي ديدهاند. ايشان اسم همه را خط زد جز كساني كه سربازي رفته بودند و گفت: كساني كه سربازي رفتند ما در خدمتشان هستيم ولي بقيه منطقه را ترك كنند. ما ناراحت شديم، به فرمانده ارتش گفتم فكر نكن ما آمدهايم اينجا كه تو براي ما تعيين تكليف كني! ما آمدهايم اينجا كه بمانيم! گفت: من مصلحت نميدانم اما هر كاري ميخواهيد بكنيد. عراق آن شب حملهاي كرد تا منطقه را از دست ما خارج كند و بچههاي ما انصافا جوانمردانه آنجا جنگيدند. صبح كه شد بچههاي ارتش كه ميدانستند ما كمكشان كرديم آمدند پيش ما گفتند: شما اينجاييد؟! دستتان درد نكند ما شرمنده شما هستيم اگر ميخواهيد بمانيد مسئلهاي نيست بمانيد و راضي شدند، خيلي هم خوشحال شدند. ما هم گفتيم تا صبح ميجنگيديم. فرمانده ارتش گفت: حاضري براي پادگان گزارش كني و تأييد كني كه ما ديشب دوشادوش هم ميجنگيديم؟ گفتم: حرفي ندارم. گفت: باشه، اگر اين كار را بكنيد ما هم كمكتان ميكنيم. اين نكته موضوع بسيار خوبي شد براي پيمان ما و ارتش. از هوابرد درخواست كرديم كه جنگيدن در مناطق حساس دست ما باشد و آنها هم به ما آموزش دهند. ارتشيها شروع كردن به آموزش بچهها و ديدهباني در سپاه از همانجا بود كه شروع شد. خب آن زمانها بچهها بلد نبودند با خمپاره كار كنند و خمپاره را با خودشان حمل ميكردند. مثلا يكدفعه وقتي يكي از مربيها به يكي از بچهها گفته بود صد متر اضافه كن طرف خمپاره را صد متر ميبرد جلو تا جايي رسيد كه گفت: ديگر نميتوانم بروم جلو، ديدهبان ميپرسد چرا؟ ميگويد: آخه رسيدم لبه پرتگاه، ديدهبان ميگويد: مگر خمپاره را جابهجا ميكني؟! گفت: بله! ما با ارتش هماهنگ و قاطي شده بوديم تاجائي كه شهيد همت ميگفت: اين معجزه همكاري و هماهنگي شما با نيروهاي ارتش واقعا زبانزد است و بايد در كل مناطق ديگر هم روي اين مورد كار شود. ارتش با ما خوب همكاري ميكرد تا زماني كه بنيصدر دستور داد هيچ پشتيباني از سپاه نشود اما نيروهاي ارتش مستقيم و غيرمستقيم با ما همكاري ميكردند. حتي وقتي بنيصدر گفت: هيچ مهماتي به سپاه ندهيد، برخي برادران ارتشي ميگفتند: ما مهمات را ميگذاريم كناري و شما بياييد ببريد. اين بود ورود ما به بازي دراز.
* نفرات شما چقدر بود؟
*شفيعي: در ابتدا ما يك گروهان بوديم و خودم هم فرمانده گروهان بودم.
* چرا شما به عنوان فرمانده انتخاب شديد؟
*شفيعي: براي انتخاب تا حدودي به سابقه، تحصيلات و سن توجه ميكردند. ملاكها براي انتخاب كمتر از امروز نبود ولي به هر صورت خودش يك ريسك بزرگ بود چون من آن زمان جواني 24 ساله بودم و بين رزمندههاي آن روز به جز چند پيرمرد جزء بچههاي سن بالا بودم، بقيه كمتر از اين سن داشتد.
* اولين مرتبه كي توانستيد در بازي دراز عمليات كنيد؟
*شفيعي: جمعا در ارتفاعات بازي دراز سه عمليات انجام داديم. ابتدا تقريبا در سال اول جنگ يعني سال 59 بود كه قبل از اسفند حملهاي كرديم و بخشي از ارتفاعات 1008 (متر) بازي دراز را پاكسازي كرديم. آنجا توانستيم براي اولين بار يك هلي كوپتر عراقي را بزنيم و تعدادي عراقي اسير كنيم. در حقيقت جرقهاي از موفقيت ما آنجا زده شد كه اين موضوع به روحيهمان خيلي كمك كرد. در همين فاصله بود كه شهيد پيچيك به منطقه آمد. شهيد غلامعلي پيچيك انساني پرانرژي و نسبتا بلند پرواز و خيلي هم عاشق امام بود.
* چه چيز باعث شد تا شهيد پيچيك را بلند پرواز ببينيد؟
*شفيعي: پيچك ميگفت: بايد مرتبا به دشمن حمله كنيم آنان را غافلگيرنمائيم .
* يعني شهيد پيچك بدون اطلاع از اوضاع منطقه اين حرف را ميزد؟
*شفيعي: نه!نه! كلمه بلندپرواز را هم ميتوان منفي معني كرد و هم مثبت. شهيد پيچيك بلندپرواز از ديد مثبت بود. ايشان يك دقيقه هم آرام نبود و از روزي كه رسيد مي پرسيد ما الان كجا ميتوانيم عمل كنيم، اول فشار زيادي آورد كه از بازي دراز حمله كنيم اما من گفتم نه الان شرايط فراهم نيست اما بعد تنگه حاجيان و بخشي از تنگه كورك را گرفتيم. اين اولين عمليات در اواخر بهمن 59 در بازي دراز بود كه ارتش و سپاه با هم بودند. بعد هم رفتيم سراغ دشت ذهاب و كوره موش، در مناطق آن طرف هم چند عمليات كرديم. شهيد پيچك ميگفت: بايد به هر قيمتي هست اينجا يك عمليات بزرگ انجام دهيم. به همين خاطر شبانه روز شروع كرديم از تمام اطراف و مناطق شناسايي انجام داديم.از مناطق دوردست كه به آن منطقه مشرف بودند شناسايي كرديم و گروههاي كمين گذاشتيم تا بفهميم استعداد دشمن چقدر است و با چه تسليحاتي تجهيز و چگونه پشتيباني ميشوند.
* مسئول شناسايي چه كسي بود؟
*شفيعي: ما چندين تيم شناسايي داشتيم كه در هر تيم تقريبا يك نفر از افراد محلي آن منطقه به عنوان بلدچي همراه اين تيمها بودند. آن زمان سپاه لشكر نداشت و بالاترين استعدادش در حد گردان بود. يك گردان آنجا در اختيار ما بود. سپاه گردان 4، 5 و 9 را در منطقه داشت و ما در گردان 504 بوديم. اين گردان براي تهران بودند كه بعدها گردانهاي تهران شدند سپاه محمدرسولالله و لشكر 10 سيدالشهدا(ع). به علاوه بچههاي تهران گرداني هايي هم از مشهد ، نجفآباد اصفهان وهمدان ملحق شدند.
خودم هم در گروههاي شناسايي بودم. يك واحد اطلاعات عمليات هم داشتيم كه آقاي رضا اسكويي به اتفاق 17-18 نفر تيم اصلي اطلاعات عمليات بودند. اين گروه از نيروي گردانها هم براي شناسايي استفاده ميكرد و هر گردان گروهي در اختيار آنها ميگذاشت كه ميرفتند پشت دشمن و شناسايي انجام ميشد. مثلا خود آقاي صاحبالزماني فرمانده گردان مشهد كه بچه قوچان بود تا منطقه پشت بازي دراز ميرفت. ارتش هم همينطور. تقريبا اطلاعات را خيلي خوب جمع كرديم و قرار شد از منطقه وسيعي در دشت ذهاب تا خود ارتفاعات بازي دراز يك عمليات بزرگ انجام دهيم ازطرفي برادر رسولي وضعيت پشتيباني به خوبي سروسامان داده بود.
* به عنوان كسي كه در شناسايي منطقه بازي دراز بوديد بگوييد اين منطقه چه ويژگيهايي داشت؟
*شفيعي: علت اينكه ما فشار اصلي را روي منطقه بازي دراز گذاشتيم اين بود كه دشمن از قصر شيرين كه ميآمد و سرپل ذهاب را رد ميكرد خيلي سريع ميتوانست تا اسلامآباد غرب و كرمانشاه جلو بيايد. دليل ديگر اين بود كه ارتفاعات بازي دراز مشرف بود به تمام اين مسير و تمام منطقه زيرپاي دشمن قرار ميگرفت. دشت ذهاب و قصر شيرين زير گلولهها و ديد دشمن بود و قدرت دست كسي بود كه راس اين ارتفاع قرار داشت. دليل ديگر اين بود كه پادگان ابوذر كه پادگان مهمي هم بود مدام توسط دشمن تهديد ميشد.
آن منطقه اگر دست هر كسي بود، آن پادگان هم ميتوانست مورد تهديد قرار بگيرد. از طرفي هم ارتفاعات بازي دراز به قصر شيرين ختم ميشد. آن طرف ديگر اين ارتفاعات منطقه وسيعي بود كه ميرفت به سمت گيلان غرب و هر كس كه روي بازي دراز بود به آن دشت هم مسلط بود.
به دلايلي كه گفتم اشراف ما بر ارتفاعات بازي دراز بسيار مهم بود. از طرف ديگر خود عمليات هم مهم بود، به اين دليل كه تا آن موقع ايران نتوانسته بود در هيچ منطقهاي عمليات بزرگ و موفق انجام دهد. عمدتا عراق با قدرت در همه مناطق ميتاخت و آن را ميگرفت و گلولهباران ميكرد. دشمن بيرحمانه جلو ميآمد و تصور ميكرد هيچ كس جلودارش نيست. بازي دراز شايد به عنوان اولين نقطه عطفي بود كه توانست طعم شكست تلخي را به عراق بچشاند و اين خيلي نكته مهمي بود.
اتفاقا من چند روز پيش براي شركت در مراسم شهداي گمنام رفتم آنجا و خيلي لذت بردم. ما با چند نفر از دوستان چند روز گذشته شايد يك دهم مسيري كه آن زمان براي شناسايي ميرفتيم پياده رفتيم آن هم وسط روز و بدون هيچ تجهيزاتي و بدون هيچ دغدغهاي. آنجا بود كه گفتم خدايا چه طور آن موقع ما در دل شب و در تاريكي محض ميادين مين را با تجهيزات زياد از روي صخرهها رد ميكرديم و مناطق يكي پس از ديگري فتح ميشد؟!
* چه طور با شهيد پيچك آشنا شديد؟
*شفيعي: من ايشان را قبل از جنگ ديده بودم. اول انقلاب آمده بود شركت نفت و آموزشهايي به بچههاي ما ميداد. وقتي هم آمد غرب، من فرمانده محور چپ بودم. آن منطقه به سه قسمت چپ، ميانه و راست تقسيم شده بود. بازي دراز هم چون در منطقه چپ قرار داشت زير نظر من بود. شهيد پيچك فرمانده ميانه يعني دشت ذهاب و ارتفاعات قلاويزان و … بود. يك شب حملهاي از طرف دشمن انجام شد و ما هر چه تماس گرفته بوديم به خاطر نبود تجهيزات، كسي جواب ما را نداده بود و من به همين دليل خيلي عصباني بودم. صبح آمدم پادگان و هر جا ميرفتم كسي پاسخگو نبود. رفتم داخل اتاق فرماندهي و ميخواستم دعوا كنم كه ديدم شهيد پيچك پشت ميز نشسته، البته وقتي ميگويم ميز فكر نكنيد مثل اين ميزهاي الان بود، آن زمان ميز در واقع يك تيكه چوب بود. شهيد پيچك را براي اولين بار بود كه رسما ميديدم. البته اول فكر نميكردم فرمانده است و گمان كردم همينطوري نشسته.
* چرا اين طور فكر كرديد؟ مگر به تيپش نميخوردكه فرمانده باشد؟
*شفيعي: چرا. اتفاقا ميخورد چون هم خوش تيپ و هم قد بلند بود و چشمهاي آبي داشت. حتي ارتشيها به شوخي به ما ميگفتند: فرماندهان خوش تيپ. پيچك 6-5 سال هم از من جوانتر بود و از نظر دانش هم بسيار پر بود. خلاصه در اتاق نشستم و منتظر شدم تا فرمانده بيايد. بعد از چند دقيقه شهيد پيچك گفت: برادر فرمايش شما؟ گفتم: شما چه كارهايد؟! گفت: شما عرضتون را بگيد، گفتم: من بايد بفهمم تو چه كارهاي؟ گفت: فرض كن من فرماندهام. من كه باور نكرده بودم به شوخي گفتم: هر كسي در اين پادگان صبح زودتر از خواب بيدار شود فرمانده ميشود؟! دوباره گفت: شما عرضتون را بفرماييد! گفتم: نه حالا جدي تو فرماندهاي؟ شهيد پيچك گفت: بله از امروز من فرمانده هستم. پرسيدم طبق چه قاعدهاي؟ گفت: دستور دادند. آمدم از اتاق بيرون و چيزي نگفتم.
* چرا حرفتان را نزديد؟
*شفيعي: چون ايشان اولين روزش بود گفتم به اين زودي دعوا نكنم. در ضمن من آمده بودم ازنبود پشتيباني شكايت كنم ولي پيچك تازه اولين روزش بود و كاري نكرده بود كه جواب دهد. مدتي هم با هم روابطمان تيره بود و خيلي گرم نبوديم. هر دو كار ميكرديم ولي با هم روابط رفاقتي نداشتيم تا اينكه سردار نوجوان يك روز آمد پيش من و گفت: چرا شما دوتا با هم سرد هستيد؟ گفتم: خب كاري به هم نداريم، كمي با من صحبت كرد و گفت: بيا برويم با شهيد پيچك صحبت كنيم. وقتي ايشان ما را ديد و صحبت كرديم گفت: در خدمتم، من به دنبال اين هستم كه كار جدي انجام دهيم و مناطقي كه دشمن گرفته بازپس بگيريم و دشمن را سر جايش بنشانيم.
* وضعيت پشتيباني بهتر شد؟
*شفيعي: نه. من مدتها بود با امكانات كم در آن جا بودم و شهر نرفته بودم. شايد بهترين غذاي ما اين بود كه ميرفتيم از ارتش خمير نانهايش را كه دور ميريخت جمع ميكرديم و ميخورديم. بعضي اوقات هم از جيب خودمان خرج ميكرديم و هيچ پشتيباني نبود.
حاجآقا صانعي مسئول پشتيباني بود كه شهيد شد، ايشان در ميدان امام حسين(ع) لباس فروشي داشت، گاهي دو روز مرخصي ميگرفت و ميرفت ميديد دخلش چقدر كار كرده و همان را ميآورد، يا من ميديدم شركت چقدر حقوق به حسابم ريخته تا همان را ميگرفتم. آنجا حاج آقاي يزدي بود كه در يزد كشاورزي داشت و ميرفت محصولش را ميريخت داخل كاميون و ميآورد. ما با همين سبك منطقه را اداره ميكرديم تا بعدها آرام آرام همه چيز با درايت برادر رسولي شكل گرفت.
* طراحي عمليات چگونه انجام شد؟
*شفيعي: ما مشوقهاي خيلي خوبي براي عمليات داشتيم كه يكي خود شهيد پيچك بود كه انصافا شايد بهترين مشوق بود. ايشان موقع كار كردن اصلا خستگي سرش نميشد. شبها بعد از جلسات ساعت 11 همين كه 10 دقيقه ميخوابيديم شهيد پيچك ميآمد داخل و ميگفت: پاشو بريم فلان جا شناسايي، بريم فلان مقر انگار بچهها مشكلات دارند و تقريبا شبي نبود كه ما مشمول كارهاي ايشان نشويم. مشوق بعدي ما شهيد شيرودي بود، ايشان هم شايد يك روز در ميان ميآمد داخل اتاق ما يا در منطقه و ميپرسيد بالاخره عمليات چه شد؟ شيرودي رفيق ما و از خلباناني بود كه همراه ما بود. اكبر از اولين ارتشهايي بود كه به ما پيوستند. يكي ديگر از مشوقها شهيد محمود غفاري از قسمت سياسي عقيدتي لشكر 81 بود و وقتي با ما آشنا شد لباس روحانيت را درآورد و لباس كامل رزم پوشيد، گفت: من پا به پاي شما تا شهادت هستم و واقعا هم همينطور بود. ايشان هم مشوق خيلي خوبي بود. خود ارتش هم به اين نتيجه رسيده بود كه وقت آن شده كه دست به دست هم بدهيم و عمليات انجام دهيم. بچههاي سپاه آمادگي كامل را پيدا كرده بودند كه عمليات بزرگي را انجام دهيم. نهايتا همه با هم با هوانيروز و نيروهاي مختلف ارتش و خود بچههاي سپاه تيمهاي مختلفي آماده كرديم كه برنامهريزي ميكردند كه چه زمان و از كجا حمله كنيم. بعضيها ميگفتند هنوز زود است كه بخواهيم در ارتفاعات صعبالعبور عمليات كنيم و بلافاصله زمينگير ميشويم، با توجه به اينكه امكانات هم نداريم. عدهاي ميگفتند نه همين ارتفاعات صعبالعبور و تجهيزات كامل دشمن به نفع ماست. همه اين موضوعات و اينكه تاچه جايي پيش برويم بحث ميشد. يك جلسه فرماندهي در پادگان گذاشتيم و حدود 70-80 نفر سران ارتش و سپاه آنجا جمع بودند و با بچههاي اطلاعات عمليات مشورت كرديم. همه بالاتفاق گفتند: شرايط براي عمليات خوب است و با هماهنگي كامل مسيرهاي حمله هم تعيين شد.
* چند گردان از سپاه و ارتش در اين عمليات دخيل بودند؟
*شفيعي: برآوردمان اين بود كه عراق بيش از يك لشكر دارد و طبق يك تز نظامي در حالت خيلي خوب بايد سه لشكر به يك لشكر حمله كند تا بتواند آن لشكر ساكن را شكست دهد. اين درحالي بود كه نيروهاي ما يك سوم عراق هم نميشد و كاملا بر عكس اين تز نظامي بود. نه تنها ما سه برابر نبوديم بلكه برابر هم نبوديم و شايد يك سوم هم كمتر بوديم چون همه نيروهاي ما كه نميتوانستند حمله كنند، بخشي هم بايد پشتيباني ميكردند. اين بود كه در اصل، پيروزي يك تعداد قليل بر يك تعداد كثير بود. تقسيمبندي عمليات هم به اين شكل شد كه فرماندهي رأس ارتفاعات از اول تا آخر با خود من بود. دو معاون داشتم كه شهيد وزوايي و شهيد حاج علي موحد دانش بودند و قرار بود از دو طرف حمله كنند. هر كدام هم اگر اشتباه نكنم حدود 2 تا 3 گردان در اختيار داشتند. شهيد حاج بابا هم بنا بود برود روي ارتفاعات 1100 (متر) و از جلو حمله كند. شهيد صاحبالزماني هم ميخواست از پشت ارتفاعات عمل كند و شهيد جعفر جنگرودي و آقاي همداني كه آن موقع فرمانده سپاه همدان بود قرار بود از قلاويزان حمله كنند. ارتش هم چندين گردان وارد عمل كرده بود، سرهنگ بدري و سرهنگ فتحالهي كه ايشان شهيد شده و آقاي نيازي و… هم از ارتش بودند.
بالاخره اول صبح روز 2 ارديبهشت وارد عمل شديم كه به مدت 21 روز نبرد سخت و سنگيني داشتيم كه با عراقيها تن به تن ميجنگيديم. قبل از شروع عمليات بازي دراز شهيد پيچك كه در جايگاه فرماندهي اصلي بود شروع كرد همه موارد را بررسي كردن. از جعفر جنگرودي شروع كرد و پرسيد: جعفر كجا هستي؟ جعفر گفت: ما آمديم اينجا اما با برآوردي كه دارم آرپي جي ما به تانكهاي دشمن نميرسد و ما نميتوانيم شكار تانك كنيم. شهيد حاج بابا هم رفت روي ارتفاعات صخرهاي آنجا و گرفتار شد. از طرف ديگر شهيد صاحب آلزماني هم مورد كمين قرار گرفت و بعد هم رفتند روي ميدان مين و وضعيت سختي برايشان پيش آمد. ما هم با صخره بلندي روبرو شديم كه نميتوانستيم برويم بالا. شهيد پيچك به من گفت: بقيه محورها به مشكل برخوردند و شما هم اگر نميتوانيد عمل كنيد تا هوا روشن نشده برگرديد پائين و اگر نه همهتان قتل عام ميشويد. چون دشمن ديد داشت و ما در روز نميتوانستيم از ديد دشمن فرار كنيم. من به شهيد پيچك گفتم اگر شما موافق باشيد ما به حول و قوه الهي ميرويم جلو. گفت: بچهها كجا هستند؟ گفتم: حاج علي و محسن هم همينجا هستند. گفت: پس شما ميرويد؟ گفتم: آره، بسمالله ميگوييم ميرويم جلو. گفت: پس يا علي! ما شروع كرديم اولين تك هم خيلي خوب بود. حاج علي آدم ورزشكاري بود و همانجا هم دستش قطع شد البته نه در همان عمليات. شهيد موحد به من گفت: اگر طناب به من بدهيد من از اين صخرهها ميروم بالا. در اين فكر بوديم كه حالا در اين اوضاع طناب از كجا پيدا كنيم كه يكي از بچهها گفت: داخل كوله من طناب پيدا شده، نميدانم از كجا اما ته كوله من طناب است، حاج علي طناب را گرفت و گير داد به سنگي و به صورت راپل رفت بالا و شايد يك ربع نكشيد كه به تنهايي صد و خوردهاي از عراقيها را با لباس زير اسير كرد و آورد. آقاي نوجوان هم از آن طرف رفت جلو و شروع كرد عمل كردن، بعد از 3-4 ساعت كه وارد عمل شده بود رفت روي مين و همانجا قسمتي از پايش را از دست داد. اسرا را داديم به آقاي نوجوان و ايشان هم با پاي قطع آنها را برد پادگان. ما عمليات را ادامه داديم و در ارتفاعات 1051 (متر) بازي دراز كه تعداد زيادي نيروهاي كارآمد دشمن بودند مشغول جنگيدن بوديم. بعد آمديم ارتفاعات كاسه كبود، ارتفاعات 1100 (متر) و همه را يكي پس ازديگري گرفتيم كه اين شكست سنگين براي عراق خيلي گران تمام شد. صدام حاضر به باور شكست در اين مناطق نبود به همين دليل به ارتش بعث دستور داد نه تنها اين مناطق را، بلكه بايد ارتفاعاتي را كه از قديم هم از دست دادهاند پس بگيرند. اين بود كه بلافاصله ما با پاتكهاي بسيار سنگين عراق مواجه شديم كه خيلي وحشتناك بود. از زمين و زمان گلوله ميباريد. تجهيزات عراق خيلي وسيع بود در حالي كه ما امكانات زيادي نداشتيم. در يكي از همين پاتكها بود كه شهيد موحد دانش دستش قطع شد.
* چطور شد كه شهيد موحد دانش مجروح شد؟
*شفيعي: من در ارتفاعات 1050(متر) بودم كه شهيد مواحد دانش 1-2 كيلومتر جلو رفته بود. ناگهان متوجه شدم 2 گردان نيرو داخل درهاي در منطقه ما هستند. تماس گرفتم با حاج علي و گفتم: اين نيروها داخل دره چه ميخواهند؟! چون ما آنجا نيرو نداشتيم، به علي گفتم نگاه كن ببين اينها دشمن نباشند. حاج علي موحد رفت براي شناسايي و آنها هم حاج علي را ديدند و شروع كردند به پرت نارنجك به سمت موحد دانش و ايشان هم سريع نارنجكها را بازپرتاب ميكرد سمت خودشان، نميدانم ششمين يا هفتمين نارنجك بود كه داخل دستش منفجر شد. البته من اين صحنه را نديدم فقط متوجه شدم خبري از علي نيست كه بعدا متوجه شدم بدون اينكه به كسي بگويد برگشته به خط مقدم. فرداي مجروحيت موحد دانش بيسيمچي من كه شهيد خاك بازان بود به من گفت فكر كنم علي مجروح شده! گفتم از كجا ميگويي؟ گفت: حدس ميزنم، چون تمام لباسش خوني بود ولي نشان نميداد كجايش مجروح شده. خودم رفتم سراغ حاج علي ديدم رنگش پريده، گفتم: علي طوري شده؟ گفت: نه، هيچطوري نشده! گفتم: ولي رنگت پريده و لباست پر از خونه. گفت: نه! چيزي نيست. اما باور نكردم و خوب براندازش كردم. چون علي ورزشكار بود و كنگفو كار ميكرد شق و رق ايستاده بود، يكدفعه دستش را از توي جيبش كشيدم بيرون ديدم دستش قطع شده. گفتم: علي چي شده؟! گفت: چيزي نيست! گفتم: برو بيمارستان. گفت: نميرم. به علي گفتم بايد بروي! دوباره گفت: نميروم! تماس گرفتم با بيچك و گفتم قضيه اين جوري است و علي موحد برنميگردد عقب و من صلاح نميدانم اينجا بماند چون احتمال دارد شهيد شود. پيچك گفت: گوشي را بده علي، پيچك با موحد دانش خيلي رفيق بودند. پيچك گفت: علي چه شده؟ علي گفت: هيچي، آقاي شفيعي شلوغش ميكنه! هيچ طوري نشده. پيچك گفت: چرا نميري بيمارستان؟ گفت: آخه چيزي نيست. دوباره پيچك گفت: يعني چي؟! دستت قطع شده، ميگي چيزي نيست؟! وقتي پيچك ديد علي بر نميگردد گفت: اين تكليفه و بايد بري، همين الان! علي موحد اشكهايش سرازير شد، گفت: من نيامدهام منطقه كه برگردم. اما بالاخره راهي بيمارستان شد. نهايتا بچهها توانستند آن روز عراقيهاي زيادي را تار و مار كنند.
عمليات را ادامه داديم و حتي براي گرفتن قله اصلي بازي دراز، ارتفاعات 1100 (متر) ما 9 بار ديگر عمليات كرديم كه 4 بار به فرماندهي محسن وزوايي بود. در اين عمليات، روز اول يك تير رفت زير گلوي محسن و گير كرد، هرچه گفتيم برو دكتر گفت: چيزي نيست و با همان وضع عمليات را ادامه داد. دو بار هم به فرماندهي رضا صادقي و دو بار به فرماندهي شهيد حاج بابا و يك بار هم فكر ميكنم به فرماندهي حسين خالقي بود تا اينكه نهايتا قله تصرف شد. بالافاصله بچهها بعد از آنجا رفتند به ارتفاعات 1150 (متر) بازي دراز كه مشرف به قصر شيرين بود ولي به واسطه اينكه نتوانستيم پشتيباني كنيم مجبور به عقبنشيني شديم.
* در عمليات بازي دراز اتفاقي افتاد كه باعث شود بترسيد؟
*شفيعي: ما مشمول جميع صفات نيستيم و هر كسي ترس در وجودش هست. حالا يكي كم و ديگري زياد. يكي با يك تير ميترسد، ديگري با 2 تا و يكي ديگر شايد با 40 تا تير هم هنوز سرجايش بايستد. در ظلمات شب وسط ميدان مين، جايي كه هر لحظه ممكن است شهيد شوي و كسي به ندرت احتمال ميدهد برگردد ترس دارد. ما هم سه دفعه در اين عمليات كپ كرديم. يكي در لحظه اول عمليات بود كه به مانع برخورديم. دوم گرفتن ارتفاعات مياني بازي دراز بود كه 9 شبانهروز نبرد سنگين ما با دشمن بود و امكان پيشروي از ما گرفته شد. در كپ سوم ما در ارتفاعات 1150(متر) با پاتكهاي سنگين عراق روبهرو بوديم چون تا نزديك ارتفاعات، جاده تداركاتي داشت. مسيري بود كه ما بايد با قاطر وسايل ميبرديم و بزرگترين مشكل ما تداركات بود و اين معضل عظيمي بود. گروههاي تداركاتي ما مثلا اگر 6 نفره راه ميافتادند شايد 2 نفر به مقصد ميرسيدند و بقيه در بين راه شهيد ميشدند. يكي ديگر از معضلات ما تشنگي بچهها بود. همه بچهها فرياد العطش سرمي دادند، تشنگي خيلي غلبه كرده بود، تا جايي كه به شهيد شيرودي گفتم: ما از شما عمليات نظامي نميخواهيم، شما برو آب بياور. آب! آب! آب! بچهها دارند از بيآبي تلف ميشوند. ايشان سه چهار راه را عمل كرد ولي متاسفانه جواب نداد. دفعه اول با 20 ليتري پلاستيكي آب آورد ولي آن ها تركيدند. بعد 20 ليتري فلزي آب آورد كه آن ها هم تركيدند، دفعه سوم گلولههاي پوكه توپ را كه خالي بود پر از آب كرد و درش را بست كه اينها هم اكثراً پوكيد و فقط 2-3 تا سالم رسيد. همه اينها هم ابتكارات خود شيرودي بود. اين مشكل بزرگي براي ما بود چون در ارتفاعات 1150 (متر) راه خيلي دور بود. يعني ما بايد مناطق بسياري را از راههاي صعبالعبور كه در ديد دشمن بود رد ميكرديم. دشمن چندين تيربار و آرپيجي گذاشته بود در مسير و وقتي ما ميرفتيم، مسير رفت و برگشت آتش سنگيني ميباريد. يكي از دلايلي كه باعث شد آنجا را تخليه كنيم اين بود كه نتوانستيم تداركات برسانيم.
* شيرينترين صحنه عمليات بازي دراز چه بود؟
*شفيعي: شيرينترين خاطره وقتي بود كه بچههاي ما نيروهاي عراقي را كه اسير شده بودند به خط كردند و بردند و آنها الدخيل الدخيل خميني ميكردند. ما توانسته بوديم تعدادي عراقي اسير كنيم در حالي كه غير از ارتفاعات 1150 (متر) تلفات زيادي هم در اين عمليات نداشتيم. وقتي ستون اسرا را ديدم گفتم خدا را شكر! چون براي اولين بار در تاريخ جنگ يك اتفاق جدي افتاده بود.
* تلخترين خاطرهتان از اين عمليات چه بود؟
*شفيعي: تلخترين خاطره من اين بود كه بچهها گفتند اگر تا چند ساعت ديگر پشتيباني نرسد ما مجبوريم ارتفاع 1150 (متر) منطقه را ترك كنيم. گرفتن آن ارتفاعات براي ما بسيار حساس بود.
* يكي ديگر از قهرمانان عمليات بازي دراز شهيد علي اكبر شيرودي است، در پايان اين مصاحبه خاطره به شهادت رسيدن ايشان را تعريف كنيد.
*شفيعي: ايشان قبل از عمليات آمد پيش من و گفت: در اين عمليات از ما چه انتظاري داريد ومهمترين خواست شما چيست و چه ميخواهيد و من بايد چه كاري انجام بدهم؟ گفتم: مهمترين چيز تداركات، رسانذن آب وتخليه مجروح است، ما از شما آب و غذا ميخواهيم. اكبر گفت: بگو حملهاي، شكار تانكي، گفتم: مهمترين خواست ما همين است. گفت: من حداكثر تلاشم را ميكنم.
در حين عمليات من رفتم پيش شهيد احمدلو ديدم چند تير خورده و افتاده لا به لاي صخره و دائم هم ميگويد به من آب برسانيد، به هر كس گفتم چه كسي در قمقهاش آب دارد گفتند ما نداريم. رفتم روي فركانس شهيد شيرودي گفتم: تو يه قول به ما داده بودي كه به ما آب برساني، پس كجايي؟! همين يك كار را هم كه نكردي، ما از تو تخليه مجروح، آب و غذا خواستيم و شما هنوز براي تخليه مجروح نيامدي، آب و غذا هم كه تمام شده. شيرودي گفت: حالا ميام. من داد و بيداد كردم گفتم: بچهها دارند تلف ميشوند و تو ميگويي حالا ميام؟! با همان حال گفتم تو به من قول داده بودي! اكبر گفت: به جاي داد و بيداد بيا روي قله ببين من كجا هستم بعد ميفهمي قضيه چيه؟ گفتم: كجايي اكبر؟ گفت: بيا بالا. رفتم ديدم از خط ما عبور كرده و رفته پشت نيروهاي دشمن، عراق چندين گردان پياده كرده بود كه پاتك كند و شهيد شيرودي قبل از اينكه آنها از ماشين پياده شوند رسيده بود بالاي سرشان و تمام ماشينها را با موشك زده بود. شايد بيش از هزار نفر نيروهاي عراقي داخل اين كاميونها سوخته بودند چون بعد از آن من رفتم جنازهها را از نزديك ديدم و جالب اينجاست كه شيرودي صبر كرده بود كه آخرين ستون دشمن كه از پيچ عبوركرده بود آن وقت شروع كرده و از آخرآنها را زده بود. وقتي گلولههايش تمام ميشود سريع برميگردد پادگان و دوباره برگشته بود بالاي سر عراقيها. به من گفت: ديدي؟ گفتم: آره. گفت: پس فكر نكنم ديگه داد و بيداد كني! گفتم: به هر صورت بچهها تشنه هستند. شهيد شيرودي گفت: باشه!
روزي كه علي اكبر شيرودي شهيد شد ما شب قبلش برنامهريزي كرديم كه آخرين حمله را انجام دهيم ولي قبل از اين كه شروع كنيم به وسيله دستگاه شنود عراقيها فهميديم خود صدام آمده منطقه. صدام در طول تاريخ فقط دو بار آمد داخل منطقه جنگي، اول در همين بازي دراز بود و دوم در يكي از عملياتهاي جنوب بود. صدام به عراقيها گفت: من اينجا ميمانم تا مناطق را پس بگيريد! تمام نيروهايش را كشيد جلو و از بالا تا پائين دشت ذهاب حمله كرد. حمله وحشتناك و بسيار سنگين، چندين گردان تانك و كاتيوشا بود. دشمن منطقه را جهنم كرده بود. قدم به قدم گلوله ميباريد. دائم هواپيماهايش ميآمدند و بمباران ميكردند. خدا رحمت كند شهيد شيرودي را، ايشان در شكار تانك نه تنها در كشور ما بلكه در دنيا بينظير بود. ميآمد گلولههايش را سوار ميكرد و ميرفت. موشكها غالباً هدايتشونده بودند به گونهاي كه بايد ميماند تا بخورند به هدف و بعد برگردد. دفعه 5 يا 6 بود كه آمد موشك برد، گفتم اكبر جلو نرو خيلي خطرناك است. گفت: من اگر نروم پشت تپه كمين كنم نميتوانم بروم موشكها را شليك كنم. گفتم تانكهاي دشمن از تپه عبور كردند. گفت: ديدم، چند تا هم زدم. سعي ميكنم خودم كمين كنم. گفتم برگرد! گفت: نه من فرصت ندارم بايد بروم پشت تپه و تانكها را بزنم. ايشان كنار تپه بود كه ديدم هليكوپترش نيست. ازش پرسيدم چه شد؟! گفت: فكر ميكنم اتفاقي افتاده، البته من جمله دقيق شهيد شيرودي را يادم نيست. در اين فاصله بچهها سريع از ارتفاعات قلاويز رفتند پائين و ديدند اكبر هم خودش و هم هليكوپترش تير خورده، سريع آوردنش پادگان ولي فكر ميكنم تا قبل از رسيدن به پادگان شهيد شده بود.
* با توجه به مشغله زيادتان از اينكه وقت گذاشتيد متشكريم.
*گفتگو از : حسين جودوي – زهرا بختياري