شکار صحنه کار عکاسان است. آنها هستند که میتوانند با ثبت لحظات اسناد تاریخی را بهجریان بیندازند. این گفتوگو پیرامون لحظات یک عکاس جنگی از عملیات آزادسازی خرمشهر است.
گفتوگو با یک عکاس جنگ بسیار شیرین و جذاب بود. با اینکه مهرزاد ارشدی حرفهای بسیاری برای گفتن داشت، اما تنها خاطرات ایشان پیرامون آبادان و آزادسازی خرمشهر را شنیدیم. به امید آنکه بتوانیم در آینده نزدیک مابقی این لحظات شیرین را به ثبت برسانیم:
*اولین باری که در جنگ دوربین دستتان گرفتید چه زمانی بود؟
* ارشدی: زمانی که در ذوالفقاری داشتم میجنگیدم، اولین جرقه به ذهنم خورد. خدا لطفی به ما کرده که ما همیشه تقریباً ۱۰، ۱۵ سالی جلوتر از زمان خود را می بینیم و فکر می کنیم. همانجا در ذهنم آمد با توجه به این حماسهای که درست شد و ارتش عراق که آن امکانات را داشت، شکست دادیم؛ این موضوع چگونه میخواهد به آینده انتقال پیدا کند؟!
چون نه عکس درست و حسابی از ذوالفقاری در دست بود و نه فیلم درست و حسابی. چندتایی دوربین عکاسی و فیلمبرداری بیخودی اونجا بود ولی خوب بهدرد نمیخورد. غروب به بچهها در ذوالفقاری گفتم: من دارم میروم شهر. از آنها خداحافظی کردم و رفتم به سمت هنرستان ابوذر غفاری. حالا همان آرپیجی هم دست ماست. بچههای جهاد تا ما را دیدند، انگار که یک فرمانده فاتح در عملیات بزرگ جنگی آمده است آنجا. من که با یک دانه نارنجک ضدتانک رفته بودم حالا با یک آرپیجی برگشتهام. از خوشحالی ما را روی کولشان گذاشتند و شروع کردند به شادی. تمام اتفاقاتی که در ذوالفقاری دیده بودم از جمله عقبنشینی عراق را برای بچهها تعریف کردم. با شنیدن این مطالب خیلی خوشحال شدند و جشنی چند دقیقهای گرفتند. آرپیجی را هم که گذاشتم داخل اسلحهخانه و به بچهها گفتم من می روم یکسری به واحد فرهنگی جهاد بزنم.
آقای خلیلی یکی از دوستان ما بود که قبل از جنگ با هم فعالیت میکردیم. که ایشان بههمراه آقای گیاه فیلمبردار جهاد بود و مسئول سمعی بصری جهاد را بهعهده داشتند. درسمعی بصری آن موقع دوربین فیلمبرداری، دوربین هشت و یک دوربین ویدئو بتامکس و دوربین عکاسی وجود داشت. به خلیل گفتم: چه کار می کنی؟ گفت: والا من دارم فیلمبرداری و عکاسی میکنم و راستش را بخواهی خسته شدهام، دست تنها هستم. به خلیلی گفتم: راستش من از امروز تصمیم گرفتم که دوربین دست بگیرم و عکاسی کنم. گفت: خیر است، هنرستان ابوذر غفاری و قسمت پشتیبانی جنگ، حالا اینجا و عکاسی. گفتم: پشتیبانی و اینجور کارها همهاش کشک است، آن چیزی که برای آینده میماند عکس و فیلم است، فردا اینها باید حرف بزنند.
خلیل از این پیشنهاد من خیلی خوشحال شد. گفت: اتفاقاً یک دوربین عکاسی اینجا افتاده و کسی نیست با اون کار بکنه. دوربین را به ما داد و اولین عکسهایم را فردای همان روز، زمانی که بچههای جهاد داشتند تیر برقها را تعمیر میکردند، گرفتم. اولین عکسی که گرفتم و بچهها چاپ کردند، وقتی دیدمش خیلی به خودم امیدوار شدم. دیگر از همان روزها تا پایان جنگ من دوربین را زمین نگذاشتم. حتی آن را شبها کنار متکایم میگذاشتم و میخوابیدم. هر جا میرفتم دوربین را با خود میبردم تا اگر هر لحظه اتفاقی افتاد، سریع بتوانم از آن عکاسی کنم. و تقریباٌ خدا توفیق داد خوب توانستیم کار کنم. با این که آبادان در محاصره بود و شرایط جیرهبندی سختی حاکم بود ولی خدا کمک کرد توانستیم عکسهایی بگیریم که در تاریخ جنگ ماندگار شد.
* این حوادث ادامه دارد تا می رسیم به فتح خرمشهر، از عملیات بیت المقدس برایمان بگویید؟
* ارشدی: بعد از شکست حصر آبادان هر عملیاتی که میشد، میرفتم و شرکت میکردم. حالا یا منفردا خودم تنهایی میرفتم یا اگر بچههای جهاد میآمدند بهعنوان پشتیبانی، با بچهها میرفتیم. که هم در پشتیبانی به آنها کمک میکردیم و هم خلاصه با دوربین کار عکاسی را انجام میدادیم. تقریباً بعد از حصر آبادان، عملیات طریق القدس بود که من تنهایی به آن عملیات رفتم که آنجا هم دیداری با شهید آوینی و گروه روایت فتح داشتم. اولین آشنایی من با آقامرتضی بود و گروه روایت فتح. آقا مرتضی و شهید علی طالبی، فیلمبردار که در آن عملیات شهید شد و آقای جعفری، مرتضایی و… بودند. من هم که بهعنوان عکاس آمده بودم. ما همدیگر را در جهاد اهواز دیدیم. چون در مسیر آمدن از آبادان به منطقه عملیاتی، ابتدا باید میرفتم اهواز و از اهواز باید میرفتم سمت سوسنگرد. ما آنجا دوستی داشتیم به نام “اکبر َمربَچه ” که مسئول مخابرات بود، دفترکار او پاتوق بچه رزمندهها بود، هر کی از بچههای رزمنده میآمد، میرفت به اتاق کار او و یک چایی میخورد و بعد هم میرفت. من که رفتم بهش سر بزنم، گفت: کجا میخواهی بروی؟ گفتم: میخواهم بروم عملیات بستان. شنیده ام آنجا عملیات است. جالب اینجا بود که همه میدانستیم میخواهد عملیات شود. گفت: اتفاقا گروهی از بچههای جهاد از تهران آمدهاند که مسئولشان آقای آوینی است. اینها هم میخواهند بروند آنجا؛ چون شما با منطقه آشنا هستید با خودت ببرشان. قبول کردیم و با آقا مرتضی و گروه روایت فتح رفیق شدیم. ماشینی تهیه کردیم و با هم رفتیم سوسنگرد.
شب هم استراحت کردیم و بچههایی که خیلی اهل توسل بودند، تا صبح به راز و نیاز پرداختند.
*یادتان هست که آقا مرتضی چه رفتارها و برخوردهایی داشت؟
*ارشدی: بله، فراوان. آقا مرتضی خیلی خاضع بود. من همیشه گفتهام که در چهره ایشان همواره شهادت را میدیدیم. یعنی آدمی بود که هر وقت به جبهه میآمد برای شهید شدن میآمد. ولع این آدم نسبت به شهادت اصلاً عجیب و غریب بود. یعنی اصلاً شیفته شهادت بود. حالا بعضیها میگفتند آقا ما نه به خاطر شهادت نیامدیم و… . اما آقا مرتضی یک آدمی بود که تکلیف خودش را میدانست و میآمد کار خودش را میکرد. اما واقعاً آمده بود که اجر خودش را هم بگیرد. آنها واقعاً از لحاظ اخلاقی بچههای خود ساختهای بودند. ما هم یک جوان شیطون و پرانرژی آبادانی که حالا بچه انقلاب هم بودیم ولی خوب آنها پخته بودند. برعکس، ما یک جوان خام بودیم که با زندگی در انقلاب و جنگ مقداری مثلاً تجربیاتی کسب کرده بودیم.
معمولا من عادتم بود تمام عملیات ها باید می رفتم خط مقدم می خوابیدم که بتوانم با بچه ها راحت تر جلو بروم . البته بعضی از دوستان هم همیشه گله می کردند و می گفتند عکاس که کارش این نیست. می گفتم بابا ما عکاس نیستیم. ما یک رزمنده ایم و باید در کنار بچه ها باشیم. بعدها شیوه عکاسان جنگ این شد که در عملیات، همان خط اول وسط معرکه باشند، که تا سپیده می زد معمولا ما در خط اول با بچه ها وسط درگیری بودیم.
آن شب هم با بچه ها رفتیم در خط عقب یک سنگر گرفتیم بچه ها شروع کردند به دعا خواندن . بعضی وقت ها به طنز می گویم که اینها ۱۲۴۰۰۰ پیغمبر را آن شب آوردند به سنگر. من هم از آبادان آمده بودم، ۱۰۰ کیلومتر راه در این جاده، خسته بودم . سرم را گذاشته بودم کنار سنگر هی چرت می زدم. اینها هی مرتب صدایشان را بلند می کردند: یا وجیهه… من یهو می پریدم می گفتم ای خدا خیرتان بدهد. در دلم می گفتم اینها یک مشت آدم بی تجربه، بلند شده اند آمده اند جنگ .حالا ما فردا ۵۰ کیلومترباید برویم بدویم در این بیابان ها و آخرش هم کم میآوریم، نمی گذارند که ما بخوابیم. ما در همین چرت و خواب و بیداری بودیم که تانک های ما آمدند لب خط آرایش نظامی بگیرند که تا بچه ها به خط زدند اینها پشت سر بچه ها بروند. در این دهلاویه همه سنگر ها در داخل زمین بود. یعنی درب سنگر مصادف می شد تقریبا با لب جاده. یعنی ما از تو زمین میآمدیم بیرون. آقا مرتضی نیمه های شب می رود یک تجدید وضو انجام دهد. من جلوی درب سنگر نشسته بودم. درب سنگر بالای سرم بود. یکی از این تانک ها آمد که در جایش مستقر شود با شنی اش آمد روی درب سنگر. یک آن نگاه کردم، وای خدا شنی تانک روی سرم است. به فاصله ۳۰ سانت، ۴۰ سانت. وحشت کردم. درب سنگر فرو ریخت. در اصل آن زیر ما زنده به گور شدیم. حالا حساب کنید یک سنگر مثلا ۲متر در ۳متر ، که در آن ۶ الی ۷ نفر نشسته اند و دارند دعا می خوانند، یک دفعه نگر فرو بریزد و همه جا را گرد و خاک بگیرد. چه می شود دیگر؟! اصلا فضایی نبود که بیرون بروی . همه ترسیده بودند. همه مان بهم ریخته بودیم. این وسط هم یکی داشت با قهقهه می خندند. کی بود؟ شهید طالبی، فیلمبردار روایت. با عصبانیت بهش گفتم: چته؟ گفت :چطونه؟ چرا ناراحتید؟ خوب همه شهید می شویم. گفتم: برو بابا ، شهید می شویم دلت خوش است. ما آمدیم برویم عکاسی کنیم. نیامده ایم که شهید بشویم .
خلاصه یک مقدار شوخی کردیم ولی همه مان روحیه خودمان را باخته بودیم. در اصل علی طالبی بی تاب بود و بی قرار. نگار که شب عروسی این آدم است . آقا مرتضی از تجدید وضو که برگشت، دید که ای داد بی داد تانک روی سنگر است. داد و فریاد کرد و تانک را جابجا کردند. آقا بیل آوردند و کندند تا ما زنده بگوران را از توی این زیر زمین در آوردند.بچه ها را که در حال غور غور کردن بودند را یکی یکی از داخل سنگر خارج کردند و به داخل سنگر دیگر بردند. سپیده دم شد و دیگر بچه ها زدند به خاکریز دشمن و گفتند باید برویم جلو. ما آمدیم از درب سنگر بیرون . بچه های گروه فیلمبرداری گفتند چه کار کنیم ؟ گفتم: باید برویم در کانال و برویم جلو. من جلوتر از همه شان در حال حرکت بودم، ۳۰ ثانیه نشد که یک دفعه صدای خمپاره آمد و به زمین اصابت کرد. معلوم بود صدای خمپاره را من میشناختم . خمپاره بغل های ما خورده بود و یکدفعه فقط دیدم در هوا هستم. با اصابت خمپاره، ترکش به پشت پاهایم خورده بود. یک لحظه که آمدم بلند شوم که یک مرتبه زمین خوردم. تنها موضوعی که درذهنم گذشت این بود که ای داد بی داد فاتحه عکاسی کردنم خوانده شد. پای ما هم رفت و بی پا شدیم . دیگر عکاسی بی عکاسی. افتادم روی زمین و آهته دستم را بردم طرف پاهایم که با خوش شانسی دیدم هنوز پا دارم. بچه های دیگر دور و برم جمع شدند و گفتند: نه الحمد لله پاهایت قطع نشده. ولی خون از پاهایم زده بیرون. بیچاره ها همه شان دویدند و آمدند. فقط من مجروح شده بودم. آمدند بالای سرم و آقای جعفری سریع باند درآورد و پایم را باند پیچی کرد. آقا مرتضی آمد بالای سرم نشست، خدا رحمتش کند. گفت: دیشب تا صبح ما دعا خواندیم تو ترکش خوردی؟ گفتم: نوش جونت، نصیب تو هم می شه دست از سر ما بردار. یک مقدار با همدیگر شوخی کردیم و گفتم: بریم جلو . بچه ها گفتند: کجا برویم. گفتم: برویم جلو دیگر برای عملیات. گفتند: با این پا. گفتم: پایم چیزی نیست که ترکش خورده، منم بستمش. آقا ما بلند شدیم ، تلپ خوردیم زمین. حالا لحظه به لحظه پاهام که سرد می شد دردش هم بیشتر می شد.
پای چپم قفل کرد یعنی اینکه جمع شده بود و باز نمی شد. مثل اینکه زده بود به عصبش. فقط یک پایم می توانست راست شود. آن هم باز ترکش خورده بود. گفتم خوب یک پا، یک پا برویم. مقداری که رفتم دیدم نمی شود. آقا مرتضی گفت: برویم تو را ببریم عقب. گفتم: نه، شما بروید کارتان را انجام دهید. من کار خودم را انجام می دهم. گفتند: چه کار می کنی؟ گفتم: من با همین پا می نشینم اینجا و عکاسی می کنم، اگر از منطقه بیرون بروم همین صحنه ها هم از دستم می رود. لااقل اینجا نشسته ام ، عکس می گیریم. یکی می آید، یکی میرود. ده دقیقه، یک ربع ساعت بعد از یان حادثه بود که تیر مستقیم به قلب شهید طالب اصابت کرد و ایشان به شهادت رسیدند.
عملیات فتح المبین ، اولین عملیاتی بود که جهاد سازندگی آبادان تشکیلات پشتیبانی جنگ خوزستان را به عهده داشت. مسئولیت این کار هم با شهید “رضا دژکار ” بود که ایشان بچه تجریش تهران و دانشجوی دانشگاه صنعت نفت آبادان بود. ایشان انقلاب که پیروز می شود با دیگر بچه های دانشجو، جهاد آبادان را تشکیل می دهند .دراین عملیات توانستم واقعا عکاسی خوبی بکنم. ضمن اینکه با توجه به تجربیات جنگی ای که داشتیم به بچه ها در پشتیبانی کمک می کردیم ولی سعی می کردم کار اصلی ام دوربین باشد. چون می دانستم همه اینها هی می گذرد ولی چیزی که می ماند عکس و تصویر است.
* از عملیات بیت المقدس برایمان بگویید؟
* ارشدی: در عملیات بیت المقدس همیشه با یک جوی مواجه بودم که حتی در خود جهاد هم بچه ها می گفتند چرا اینقدر عکس می گیری؟ اکثرا با عکس گرفتن مخالف بودند، هنوز بین رزمندگان این کار جا نیافتاده بود. نمی دانستند که تنها چیزی که می ماند این است . اینها همه می روند هیچ خبری هم نمی ماند، تنها چیزی که می ماند این عکس هاست. من با سن کم می فهمیدم اما دوستان ما متوجه نبودند. برای کار عکاسی خیلی تحت فشار بودم. بعضی وقت ها به زور، بدون پول، بدون هزینه، بلند می شدم مثلا از این جبهه می رفتم به جبهه دیگر. ولی چون می دانستم این یک وظیفه است که در آینده جواب می دهد ، سختی ها را به جان می خریدم . عملیات فتح المبین که تمام شد به فاصله تقریبا یک ماه دیگر بود که گفتند عملیات آزادی خرمشهر می خواهد شروع شود و ما خوشحال بودیم. یعنی ما هرچه عملیات بیشتر می شد، لذت می بردیم از اینکه می توانیم هم بیشتر کار کنیم و هم زودتر این کشورمان و خاک کشورمان از دست این متجاوزان خارج شود. خوب عملیات فتح المبین یک بخش عظیمی از خاکمان را آزاد کرد.
ولی عملیات بیت المقدس برای همه ما یک عملیات آرمانی بود. مخصوصا برای ما که بچه مثلا آبادان و خرمشهر بودیم . همیشه در این یکسالی که خرمشهر سقوط کرده بود، من هر دو هفته یکبار با موتورمیرفتم بوشهرعکاسی می کردم و با آه و حسرتی نگاه می کردم به خرمشهر . جزو آرزوهام بود که یک روزی دوباره در خرمشهر پا بگذاریم. همیشه بچههای خرمشهر را که می دیدیم به بغض می گفتند که کی می شود ما برویم خانه مان سر بزنیم و این جملات ما را آتش می زد. همیشه مثل آتش زیر خاکستر در درونمان همینطور مانده بود و این داشت در آن عملیات بروز می کرد. هر لحظه که ما می رفتیم جلو احساس می کردیم که ما داریم به آزادی نزدیک می شویم. در ذهنمان روشن بود که ما ان شاء الله در این عملیات پیروز می شویم. خوب مرحله اول عملیات که ما آمدیم با بچه ها در جاده خرمشهر- اهواز مستقر شدیم ، قرار بود که همه نیروها از رودخانه کارون عبور کنند و از دکل ابوذر که تقریبا دیگر شبانه عبور کردند. ما هم صبح یک موتور گرفتم و زدیم به خط و رفتیم تا تقریبا جاده خرمشهر-اهواز. تقریبا اولین مرحله گرفتن جاده بود که بچه ها هم رفتند جاده را تصرف کردند. خیلی هم اسیر گرفتند ولی چون بعضی نقاط الحاق نشده بود یک مقدار عقب نشستند. دوباره در مرحله دوم دیگر کامل مسلط شدند به جاده که در این دو مرحله من عکس های بسیار خوبی گرفتم.
در مرحله سوم عملیات بود که جبهه خیلی وسیع شده بود، بیابان عظیمی بود. یک بخشی از آن می خورد به شلمچه و مرز بصره، این طرف هم سمت پلیس راه و راهآهن. بعد خط پل نو ، خط بزرگی بود. و ما دیگر اینجا تلاش می کردیم که با موتور مرتب تردد کنیم. یعنی تمام خطوط برویم و عکاسی کنیم . سعی می کردیم اکتیو باشیم و یک جا ساکن نباشیم.
در مرحله سوم باز یکی از کارهای قشنگی که توانستم انجام دهیم، همان پیشروی بچه ها بود برای گرفتن یک بخشی از خاکریز های مرحله سوم در شلمچه نزدیک بصره. که بچه ها در روز روشن ، حمله کردند به یک بخشی از خاکریز که عراقی ها در امتداد ما بودند. یعنی یک خاکریز را گرفته بودند ، عراقی ها هم روبرویمان بودند هم سمت چپ ما بودند.و این خطرناک بود. ما قشنگ عراقی ها را در ردیف خودمان می دیدیم در خاکریز خودمان. یک آن دیدم بچه ها بلند شدند و الله اکبر گفتند. یورش بردند به سمت عراقی ها . من هم تا ان زمان در خطوط جنگ بودم اما ندیده بودم کسی اینطوری حمله کند آن هم در روز روشن . به بچه ها گفتم اینها مثل آپاچی ها حمله کردند به عراقی ها. اصلا من خودم تعجب کردم دیدم که چگونه جلو رفتند و تق تق شلیک کردند. عراقی ها تا اینها را دیدند سریع این خاکریز را خالی کردند و رفتند به خاکریز دوم . یعنی خاکریز روبرو که من هم با این تیم رفتم. یعنی در حمله رفتم با آنها جلو و عکاسی کردم . یک مقداری که ماندیم آنجا، آن خاکریزی که بچه ها یک مقداری درگیر شده بودند و داشتند استحکامات می کردند، عراق پاتک سنگینی زد. اینقدر سنگین بود که ظرف چند ساعت تمام بچه هایی که با ما بودند مجروح شدند به جز چند نفر. و دوباره اینها گفتند ما باید از این خاکریز بنشینیم عقب چون اگر ما اینجا بمانیم همه مان را آش و لاش می کنند. عراقی ها هی نگاه می کردند همینطور از خاکریز بلند می شدند سرک می کشیدند که بیایند. نه اینکه رفته بودند دوباره می خواستند حمله کنند بیایند سمت خاکریز. چون خاکریز خیلی مهم بود اینجا. این قسمت که بچه ها گرفتند استراتژیک بود. خیلی از بچه ها مجروح بودند افتاده بودند. بچه ها گفتند باید عقب نشینی کنیم این یک تکه را فعلا . برویم بنشینم دوباره عقب چون اینجا خیلی آتش سنگین است. بعد گفتند باید یکی دو نفر بمانند اینجا عراقی ها را مشغول کنند که ما مجروحین را ببریم عقب. دیدیم دو، سه تا نگاه ما می کنند.گفتم چرا نگاه ما می کنید؟ ما که عکاسیم. این کار ها را بلد نیستم بکنیم. بعد نگاه کردیم دیدیم همه چهره ها ۱۵، ۱۶، ۱۷ خب من آن موقع نزدیک ۱۹ سالم بود. ۲، ۳ سال هم در جنگ مانده بودم و دیگر آب دیده شده بودم . گفتم خوب باشد، من می مانم شما بروید. اولین بار بود در جنگ دوربین را گذاشتم زمین چون دیدم واقعا یک وضعیتی است که بچه ها همه دارند تلف می شوند. دوربین را گذاشتم زمین و تقریبا می دویدم از این سر خاکریز یک دو تا نارنجک می انداختم. می دویدم این طرف یک آر پی جی شلیک می کردم. می دویدم این طرف تیر بار بود مثلا چند تا تیر می زدم. خوب با کلاشینکف چند تا تیر می زدم. یک ساعتی و خورده ای آنجا درگیری بود تا این که بچه ها همه عقب نشستند. و ما هم دوربین را برداشتیم و فرار کردیم .. در برگشتن هم یک چند تا عکس قشنگ گرفتم . اتفاقا یکی از این عکس ها واقعا ماندگار شد. البته الان جایی چاپ نشده.
مرحله چهارم، مرحله آزاد سازی خرمشهر بود. تقریبا همه ما از آن سمت شهرک ولیعصر که به مسجد جامع میرسید خود را به نزدیکیهای خرمشهر رساندیم. یک سری از بچهها هم حوالی راهآهن درگیر بودند.
من آمدم نزدیک خط و دیدم در مسیر کنار جاده عراقیها چقدر مهمات آکبند خالی کردهاند؛ دریایی از مهمات، اسلحه و تجهیزات دیگر نظامی آنجا بود که همه بسته بندی شده بود. دشمن بعثی این وسایل را آورده بود تا بتواند همچنان خرمشهر را در تصرف خود نگه دارد اما مهلتی برای این کار پیدا نکرد.
بقیه بچهها با دیدن این تجهیزات آمدند و در صندوقها را باز میکردند. عدهای ۶-۷ تا کلاشینکف میگذاشتند روی کولشان و میبردند. بعضی آرپیجی و تعدادی هم گلولههای کوچک توپ برمیداشتند که همه آن وسایل دسته اول بود.
خاطره جالبی از آن روز برایتان تعریف کنم؛ من مشغول عکاسی بودم که یک دفعه دیدم یک اتوبوس دارد ازجاده خرمشهر – اهواز نزدیک خرمشهر میشود. جاده در تیررس دشمن بود، دیدم یک سری آدم با لباس شخصی از آن پیاده شدند و آمدند کنار جاده. رفتم جلو و پرسیدم شما اینجا چه میخواهید؟! گفتند: ما آمدیم بازدید از جبهه. گفتم: بازدید از جبهه کیلو چنده؟! ما اینجا با دشمن درگیریم، عراقیها همین روبرو هستند! کی به شما اجازه داده بیایید اینجا ؟! گفتند: به ما خبر دادن خرمشهر سقوط کرده و تمام شده!
آن زمان تقریبا یکی دو ساعت قبل از اینکه خرمشهر سقوط کند شایعه کردند که خرمشهر سقوط کرده. کشاندمشان کنار جاده، از ماشین آوردمشان پائین و گفتم پیاده بشید که الان اتوبوستان را هم میزنند. اتوبوس را دادیم سر و ته کردند و آنها را هم به سمت سنگرها سوق دادیم و خودمان رفتیم جلو.
وقتی رفتیم جلو من کنار خط درگیری با عراقیها که لب شط و نزدیک شهرک ولیعصر بود ایستاده بودم که چشمم افتاد به یک کفی تریلی. هنوز رگ پشتیبانی در تبم بود. من عاشق غنائم ماشین آلات جنگی بودم. به بچهها گفتم: این کفی خوبی است اما آتش در آنجا خیلی سنگین بود. گفتم من میروم نگاه میکنم، اگر خوب بود بیاوریمش. رفتم دیدم عراقیها دور تا دور تایرهایش را گونی چینی کردهاند که ترکش نخورد. برگشتم و به بچهها گفتم سریع بروید بیاوریدش.
وقتی برگشتم تا به اصطلاح بچهها را سازماندهی کنیم برویم این کفی را جابجا کنیم یک دفعه صدای ویژ پاق خمپاره آمد، بعد از چند لحظه متوجه شدم پام ترکش خورده و افتادم روی زمین که بچهها سریع آمدند و فریاد زدند، چت شده ارشدی؟ گفتم: چیزی نیست، فکر کنم ترکش خوردم. پشت پایم خون میآمد، یکی از بچهها که باطری ساز بود، یک انبردست گذاشت روی شلوارم که نو بود و پارهاش کرد. این شلوار خیلی برام مهم بود حتی مهمتر از مجروحیتم، چون بعد از دو سال که در پشتیبانی خدمت کرده بودم تازه هفت هشت روز بود که یک شلوار به ما داده بودند.
گفتم چرا شلوار را پاره کردی؟! گفت: خوب ترکش خوری! گفتم: ترکش به جهنم، بابا بعد از دو سال پشتیبانی یه شلوار به ما داده بودها! بچهها هم که بگو مگوی ما را سر شلوار میدیدند، میخندیدند. بچهها به من گفتند پایت خونریزی داره باید بری پانسمانش کنی.
خب من هم فکر نمیکردم که خرمشهر الان فتح میشود به همین دلیل قبول کردم که بروم. چندتا از بچهها بردنم پشت خط یک که ستاد امداد بود، پانسمانم کردند و گفتند شما باید اعزام شوید به اهواز تا بهتر به وضعیتتان رسیدگی شود. دو نفر زیر بغلم را گرفتند بردند سوار اتوبوس شدم که بروم اهواز. درهمین فاصله بلندگو اعلام کرد؛ خرمشهر، شهر خون آزاد شد. منو میگیی، مثل اینکه دوپینگ کرده باشم، انرژی مضاعفی گرفتم و زدم زیر دست این دونفر. کیفم را برداشتم و بدو بدو رفتم. گفتند: کجا؟! گفتم: دارم میروم خرمشهر. گفتند: تو اعزامی! گفتم: اعزام چیه، فقط خرمشهر! یک سال است ما منتظر همچین لحظهای هستیم. با همان وضعیت که پایم را روی زمین میکشیدم آمدم سر جاده.
سر جاده دیدم یک ماشین تانکر آب میآید، نگاه کردم دیدم بچههای خودمان هستند. آقای عطایی از بچههای جهاد آبادان بود، گفت: چت شده؟ منم قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم مثل اینکه خرمشهر آزاد شده. گفت: جدی می گیی؟! گفتم آره، برویم خرمشهر.
سوار ماشین شدیم و آمدیم تا اول شهر، وقتی رسیدیم پیاده رفتیم جلوی مسجد جامع. جشن جلوی مسجد جامع واقعا حادثهای ماندگار در تاریخ بود و همچنین آزادی خرمشهر که واقعا هیچ چیز نمیشود گفت مگر همان چیزی که امام فرمود؛ خرمشهر را خدا آزاد کرد. و فقط هم خدا بود!
*آن لحظه در مسجد جامع چه حسی داشتید؟
*ارشدی: آن موقع به بچهها گفتم این یک جشن ملی است. آزادی خرمشهر جشنی بود که تمام ایرانیان، تیپها، لشکرها، اصفهانی، شیرازی، بوشهری، ترک، لر، عرب، همه آمده بودند جلوی مسجد جامع خرمشهر تا جشن بگیرند. البته هنوز هم وضعیت عادی نبود و عراق منطقه را میزد اما بچهها دیوانه این بودند که بیایند آنجا جشن بگیرند. این برایشان یک چیز دیگری بود. هر کسی هم هر چه داشت با خودش آورده بود. شیرازیها آب لیمو آورده بودند، ترکها شیرینی و بیسکوئیت آورده بودند. یکی هندوانه آورده بود ریخته بود وسط میدان، همه میخوردند و تکبیر میگفتند. هر کس گوشهای سرش را روی سجده گذاشته بود و سجدهها خیلی عجیب و غریب بود. یعنی نالهها و اشکهای بچههایی که خیلی از رفقایشان را در عملیات بیتالمقدس از دست داده بودند و الان حاصلش را میدیدند، خوب خیلی برایشان خوشحال کننده بود. واقعا حال و احوال همه غیر قابل توصیف بود، همه عجیب شور و شعف داشتند ضمن اینکه یک غم عجیبی هم در دلشان بود، گریه میکردند و ضجه میزدند.
آن روز همه دگرگون بودند، هرکسی مینشست یک عکس یادگاری میگرفت و به همین خاطر آن روز من جلوی مسجد جامع خیلی عکس گرفتم.
* قشنگترین عکسی که در عملیات بیت المقدس گرفتید، چه صحنهای بود؟
*ارشدی: من همه عکسهای عملیات بیت المقدس را دوست دارم. مخصوصا عکسهای پشت خاکریز را که وقتی تانکها آنجا را زدند من رفتم وسط دود، خاک، باروت و عکاسی کردم. بچهها از درون سنگر میآمدند، خیلی صحنههای عجیبی بود. مثلا آن صحنه معروفی که فکر میکنم مرحله سوم عملیات بود، ازرزمندهای عکس گرفتم که دوستش به شهادت رسیده و او بالای سرش ایستاده و نگاهش میکند در حالی که خودش هم مجروح شده است. این عکس یکی از عکسهای معروف دفاع مقدس شد که روی صفحه کتاب خرمشهر چاپ شده است و جزء عکسهای معروف جنگ خرمشهر بود و عکسهایی که جلوی مسجد جامع گرفتم عکسهای بیاد ماندنی بودند.
لحظه به لحظه عکاسی در خرمشهر واقعا سخت بود و با سختی عکس میگرفتیم. تک تک عکسهای آنجا برایم ارزشمند است و هرکدامش هم یک قصه و داستانی دارد که اگر هر کدامشان را با داستان خودش بشنوید، بهتر میتوانید با عکسهایش ارتباط برقرار کنید.
* قضیه یکی از این عکسها را برای ما تعریف کنید.
*ارشدی: روز آزادی خرمشهر یک عکس ماندگار دیگری گرفتم. قضیه هم این بود که همان شب دو تا از دوستانم، “شهید محمد علقمه ” و “شهید تقی محققزاده ” را که بعدا هم به شهادت رسیدند، در مسجد جامع پیدا کردم. وقتی بین دوستانم بودم دیگر تقریبا عکاسی را تعطیل می کردم چون اعتقادم این بود که فقط باید از درگیریها عکاسی کنیم. شاید به ندرت از محافل دوستان عکس انداخته باشم. ولی صبح آن روز من، محمد علقمه و تقی محققزاده که پشت سر ما بود بلند شدیم که از مسجد بیرون برویم. تقی محققزاده یکی از فضولترین و شیطونترین بچههای بسیج آبادان بود، یعنی در شیطنت و فضولی دومی نداشت و فوتبالیست بسیار توانمندی هم بود که اگر میماند قطعا یکی از چهرههای موفق در عرصه تیم ملی بود. تقی خیلی بچه خوش استیل و خوش بازیای بود و اهل مقدس بازی و این چیزها هم نبود. محمد علقمه هم اگر چه درظاهرش مشخص نبود اما زاهد و عابد و شب زندهدار بود. میگفتند محمد ظهر میآید مسجد ۱۰۰ رکعت نماز میخواند، صبح هم میآید ۱۰۰ رکعت میخواند و چه نماز شبهای خوبی میخواند. ایشان خیلی هم شوخ بود. ما آن روز با هم از درب مسجد که آمدیم بیرون، تقی گفت: کجا می روید؟ گفتیم داریم میرویم در شهر دوری بزنیم. گفت: همینطوری میخواهید بروید؟ گفتیم پس چه طوری برویم؟! ما که وسیله نداریم، باید پیاده برویم. گفت: نه منظورم این نیست، گفتم منظورت چیه پس؟ گفت: بدون وضو میخواهید بروید در خرمشهر؟! شنیدن این جمله از تقی خیلی عجیب بود. اگر محمد این حرف را میزد خوب میگفتیم او یک آدم عابد و شب زندهداراست اما بچهای که تمام بچههای بسیج از دست شیطنتهایش ذله بودند این حرف را بزند تعجبآور است. من اول فکر کردم دارد مسخره بازی میکند و سر کارمان میگذارد. بعد گفتیم چی؟ گفت: در این شهری که این همه مرده ریخته شما میخواهید بدون وضو بروید قدم بزنید؟! من و محمد علقمه در چشمان همدیگر نگاه کردیم و محمد سکوت کرد. گفتم محمد! گفت: بله، گفتم: تقی شهید شد. گفت: یعنی چی؟! محمد خیلی سر تر و مؤمن تر از ما بود. (تقی در عملیات بعد که عاشورا بود به شهادت رسید.) داشتیم از درب مسجد میرفتیم که دیدیم آقای جمعی آمد. ما وضو گرفتیم که برویم متوجه شدیم نم نم آقای جمعی هم دارد میآید. بچههای خرمشهر خیلی به آقای جمعی علاقه داشتند، بچههای سپاه خرمشهر و رزمندهها، چون آقای جمعی واقعا درجنگ کنارشان بود و مرتب میرفت خرمشهر به جبههها سر میزد، حال و احوال میکرد، کمکشان میکرد و عین فرزند خودش اینها را دوست داشت. رزمندگان تا ایشان را دیدند ریختند دور آقا. من دیدم یک دفعه دور مسجد شلوغ شد. گفتم: چه شده؟! گفتند: آقای جمعی آمد، سریع آمدم بیرون و گفتم بگذارید یک عکس یادگاری بگیرم. من هیچوقت به کسی نمیگفتم وایسا عکس یادگاری ازت بگیریم اما آن روز دیدم فضا یک فضای دیگری است. بچهها ایستادند و من یکی دو تا عکس گرفتم. داخل عکس تقی محققزاده هم هست که در عکس سرک کشیده. باور نمیکنید، من چند ماه پیش متوجه شدم که محمد علقمه در عکس نیست هر چند که آن روز کنار تقی بود. بقیه عکسها را هم گشتم اما نبود. این بچه روحیهاش یک روحیه خاصی بود و زیاد اهل تظاهر و ریا نبود.
*صحنهای در عملیات بیت المقدس پیش آمد که خیلی بترسید؟
*ارشدی: نه. من هیچ جای جنگ ترس برم نداشت جزدر “کربلای پنج “. خدا توفیق داد و لطفی کرد که از روز اول جنگ اصلا ترس در قاموس ما نبود. البته یکی دو بار در روزهای اول جنگ با دیدن جنازهها کمی اذیت شدم. در باشگاه آبادان بچههای شهران به همراه سرهنگ عامری داشتند بمب خنثی میکردند که بمب عمل کرد و چهار پنج نفر آنها تکه تکه شدند، دل و رودهها همه زده بود بیرون. من رفتم باشگاه کمک کنم، صحنهای را که آنجا دیدم خیلی اذیت شدم چون سن کمی داشتم و ۱۴-۱۵ سالم بود. دیدم همه ریز ریز شدند و این اولین صحنه جنگ بود که شهید میدیدم و یک مقدار رویم تأثیر گذاشت. یک هفته با خودم کلنجار میرفتم که روحیهام را دوباره آپ دیت کنم و به روز کنم که بتوانم بروم. اول میگفتم یعنی تو هم اینطوری میشوی؟ شیطان هم میآمد و میگفت: بابا ول کن، برو درست را بخوان، تو وقت داری، دوباره میآیی اما خوشبختانه حریفم نشد.
* فرماندههای عملیات بیت المقدس را کسی توانست ترور کند؟
*ارشدی: روز آزادی خرمشهر من چندتا از فرماندههان لشکر حضرت رسول(ص) را دیدم که فکر میکنم احمد متوسلیان بود.
* از ایشان عکس نگرفتید؟
*ارشدی: نه. البته چند تا عکس گرفتم اما خوب ریز نشدم ببینم چه کسانی در عکس هستند. یادم میآید مهدی کیانی فرمانده لشکر انصار الحسین هم بود. من در جنگ زیاد خودم را در قید و بند فرماندهها نمیکردم، بیشتر دور و بر کارگرها و خط اول بودم. همه عشقم در عکاسی بچههای خط شکن بودند.
* تلخ ترین خاطرهای که از عملیات بیت المقدس دارید، چه خاطرهای است؟
*ارشدی: تلخ ترین خاطره همین مجروحیتم بود. چون زمان را از من گرفت، البته مصلحت خداوند بود ولی اگر آن لحظه بودم شاید در ورود به خرمشهر میتوانستم صحنههای خیلی قویای را شکار کنم اما قسمت نشد.
*شیرین ترین خاطره برایتان چه موقعی بود؟
*ارشدی: کشف سنگر فرمانده عراق بود که خودم پیداش کردم. مرحله اول عملیات که بچهها رفتند سمت جاده را گرفتند، بیابان عظیمی بود که همه ۴۰-۵۰ کیلومتر رفتند داخل بیابان تا به جاده رسیدند. در میان این بیابان یک نقطه کور بود که بچهها از آن عبور کرده بودند. من وقتی رفتم عکاسی کردم و با موتور برگشتم دیدم یک سری سنگرهای بزرگ جفت همدیگر ساخته شدند، با خودم گفتم این فضای فرماندهی است. رفتم در سنگرها دقیق شدم دیدم چقدر تجهیزات، چقدر امکانات، حتی کلتهایشان هم بود. آن زمان همه دنبال کلت بودند، یکی دو تا کلت را برداشتم و بعد رفتم سنگرها را گشتم دیدم علاوه بر سنگری که به اصطلاح سنگر فرماندهی بود، سنگر تدارکات هم آنجاست. یک سنگر تا سقف چایی بود، یکی تا سقف برنج و یک سنگر هم تا سقف لباس بود. این درحالی بود که بچههای ما آن موقع به خواب میدیدند مثلا ۳ تا لباس عراقی گیرشان بیاید. من رفتم سریع یک ماشین از پشیبانی آوردم، آمدم دیدم هنوز هیچ کس نیامده. سریع رفتم حدود تقریبا یک وانت لباس عراقی بار کردم و آوردم. ما به خاطر کمبود لباس در تدارکات جنگ مشکل داشتیم.
امکاناتمان واقعا کم بود. در خود پشتیبانی به ما بعد از ۲ سال یک دست لباس دادند که در مجروحیتم پاره شد. لباسها را که آوردم در پشتیبانی، آن هم نه در مقر سپاه و لشکر، بردم جهاد. بچهها گفتند: این ها را از کجا آوردی؟! گفتم: پیدا کردم. گفتند: از کجا پیدا کردی؟! قضیه را برایشان گفتم. نمیدانید سر این لباسها چه کار میکردند. تقریبا نزدیک ۵ -۶ روز من میرفتم داخل این سنگرهای کشف شده و اول که میرسیدم قشنگ در سنگر فرماندهی میچرخیدم. کلمنهای یخ پر از نوشابه، آب میوه را باز میکردم و میخوردم. بعد ازکمی استراحت تنهایی تجهیزات بار میکردم و هیچ کس را هم همراه خودم نمیآوردم و برمیگشتم. همهاش را میبردم برای بچههای پشتیبانی. گفتم اینجا اگر لو برود دشمن ترتیبش را میدهد.
*چرا کسی را نمیبردید؟
*ارشدی: چون آنجا طوری بود که اگر اطلاعاتش لو میرفت، ظرف ۲۴ ساعت صاف و صوفش میکردند. من هم تمام امکانات را خودم تنهایی بار کردم. لباس، برنج، روغن، بیسیمهای پیشرفته فرماندهی که اصلا بچههای پشتیانی به خواب هم ندیده بودند را جمع کردم و آوردم. آنجا برایم یکه هفتهای هتل شده بود. میرفتم در خط عکاسی میکردم و میآمدم در این قرارگاه. آنجا هم هیچ کسی نبود جز خودم. جالب این بود که یک کیف سامسونت پیدا کردم که در اتاق فرماندهی بود. پیش خودم گفتم حتما این اسناد و مدارک عراقیهاست، برداشتم و بردم در سنگر پشتیانی. گفتم بچهها یک سری اسناد و مدارک عراقیها را پیدا کردم، گفتند از کجا؟ گفتم: سنگر خود فرماندهیشان. پرسیدند: سنگر فرماندهیشان کجاست؟! تو خیلی مشکوک میزنیها. ۴-۵ روز است که هی میروی و کمپوت گیلاس و … میآوری. یکبار هم تعقیبم کردند که رد گم کردم. خلاصه ۵-۶ نفر از متخصصین کیف باز کن جمع شدند و یکی دو ساعت کارکردند تا در سامسونت باز شد. دیدیم یک ریش تراش با خمیر ریش و یک آئینه داخلش بود.
* اگر موضوعی از عملیات بیت المقدس باقی مانده برایمان تعریف کنید.
*ارشدی: خوب چند سال از عملیات بیت المقدس گذشته است. آن عملیات لحظه به لحظهاش خاطره و درگیری بود. چون حدود بیست و پنج شش سال راجع به آن صحبت نشده و ما الان هرچه صحبت میکنیم داریم رجوع میکنیم به آن چیزهایی که در ذهنمان مانده یا مثلا در یک جمعی باشیم که دوستان قدیمی هم باشند و نکتهای را بگویند تا ما دوباره یک چیزی یادمان بیاید. معمولا آن چیزهایی که ما راجع به آن صحبت کردیم در این یکی دو ساله تقریبا مطرح شده است.
من خیلی تلاش کردم تا دوستانی که آنجا بودند مصاحبه کنند و خاطراتشان کتاب شود اما بعضیها قبول نکردند. یکی دو سال است که دیگر واقعا خودم به این رسیدم که باید بایستیم و کار جدی انجام دهیم. چون میگویم که ما زندهایم و بخش عظیمی از جنگ دارد تحریف میشود و هرکسی هرچه دلش میخواهد میگوید اما واقعا این گفتهها باید سندیت پیدا کند. یعنی خاطرات این شبها نباید یک عاملی باشد که کسی بیاید و با آن قهرمان سازی کند.
هرچند که در جنگ ما اتفاقاتی افتاد که ماورای همه فکرها و بحثهای دیگر است، یعنی یک نیروی الهی به ما در جنگ عنایت میکرد. بعضیها متأسفانه یک صحبتهایی میکنند که به نظر میآید واقعی نیست و یا میخواهند نقش دیگران را کمرنگ کنند. اصلا زیبایی جنگ ما این بود که همه بودند. همه تیپها، لشکرها، جهادیها و همه نیروهای مردمی بودند.
* ممنون از اینکه وقتتان را در اختیار ما گذاشتید.
پایان