حاج عيسي گفت: اينكه كسي روزي با امام (ره) بوده معيار اينكه امروز در خط امام (ره) باشد، نيست، برخي افراد كه آن زمان دور امام بودند و حرف امام (ره) را ميشنيدند و ايشان كمكشان ميكرد، امروز به راه ديگري رفتهاند. پاييز 88 بود كه به جماران رفته بودم و آنجا براي نخستين بار حاج عيسي را ديدم؛ بي اغراق بعد دو سال برق چشمانش هنوز در ذهنم مانده است. خيلي وقت بود كه پيگيري ميكردم تا نشانهاي از حاج عيسي پيدا كنم و در كنارش بنشينم و او از امام برايم بگويد؛ بعد از آن همه وقت به آرزويم رسيدم. در طول مسير غرق در تفكراتم بودم كه چگونه با يار امام خميني (ره) روبرو خواهم شد؛ بعد از 3 ساعت به منزل حاج عيسي رسيدم؛ من و حاج عيسي و همسرش در خانهاي باصفا بوديم و باصفاتر از آن، اين بود كه توانسته بودم در مقابل پيرمردي زانو بزنم كه سالها در محضر خوب خوبان زانو زده بود؛ هنوز هم نور امام در چهرهاش موج ميزد. در ابتدا به حاج عيسي گفتم «آمدم تا از خاطرات امام برايم بگوييد»؛ اشك در چشمهايش حلقه زد و گفت «راستش وقتي امام خميني (ره) به رحمت خدا رفتند، حاج احمد آقا به من فرمود كه تا چهلم امام بيشتر زنده نخواهي ماند و همينطور هم شد، من روز چهلم امام خميني (ره) به شدت بيمار شدم و به كما رفتم؛ اما خدا خواست كه زنده بمانم و اين مسئوليت بزرگ (نقل خاطرات امام) را بر عهده بگيرم تا انشاءالله و به لطف خدا بتوانم با تعريف اين خاطرات، راه امام را به جوانان معرفي كنم». حاج عيسي جعفري فرزند اسدالله، پيرمردي است كه مردم ايران او را به نام خادم امام خميني (ره) ميشناسند؛ وي در سال 1306 در روستايي نزديك قم به نام ابرجس به دنيا آمد. وي قبل از پيروزي انقلاب در قم دكان جگركي داشت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و اقامت حضرت امام (ره) در جماران، مرحوم حاج احمدآقا در جستجوي فردي مطمئن بود تا بتواند امور دفتر و منزل حضرت امام را به او بسپارد؛ تا اينكه از طريق خواهر حاج عيسي كه اقليم خانم نام داشت و مدتها در نجف خدمتگزار بيت حضرت امام بود، حاج عيسي به اين خانواده معرفي شد. اين خادم امام با رها كردن منزل و كسب و كار به تهران آمد و از سال 1360 جزو نخستين كساني شد كه به خدمت صادقانه در دفتر حضرت امام پرداخت. حاج عيسي جعفري كه هنوز هم درد دوري از امام در چهرهاش موج ميزند، درباره تحمل ايام بعد از رحلت امام خميني (ره) ميگويد: وقتي آقاي خامنهاي به عنوان رهبر انتخاب شدند، ما خيلي آرام شديم. خدا رحمت كند حاج احمد آقا و خود امام را كه خيلي به اين مسئله اهميت ميدادند. يادم هست روزي آقا به عنوان رئيس جمهور در سازمان ملل سخنراني كردند. بعد از صحبتهاي ايشان حاج احمد آقا در اتاق امام را باز كرد و آمد بيرون و گفت «حاج عيسي! امام تمام صحبتهاي آقاي خامنهاي را گوش داد و بعد گفت كه ايشان به درد رهبري ميخورد». خادم امام خميني (ره) به شب رحلت امام اشاره كرده و يادآور ميشود: شبي كه امام از دنيا رفتند، به بيمارستان رفتيم؛ پزشكان، بالاي سر امام بودند و در حال تقلا براي اينكه كاري انجام دهند. حاج احمد آقا گفتند «اين تلاشي كه داريد ميكنيد فايدهاي هم دارد؟» دكترها گفتند «خير، ديگر تلاش نتيجهاي ندارد» حاج احمد آقا گفتند «اگر فايدهاي ندارد، پس ديگر اينقدر اذيتش نكنيد و رهايش كنيد تا راحت باشد» و دكترها امام را آزاد گذاشتند و چند لحظه بعد امام عروج كردند و به ملكوت اعلي رفتند. همان موقع بود كه آقاي هاشمي گفتند «همين الان اعلام كنيم كه امام فوت كردند» اما حاج احمد آقا موافقت نكردند و گفتند «صبر كنيد تا زمانش فرا برسد» بعد از آن در همان بيمارستان آقاي خامنهاي را خواستند و هيئت امنا سريعاً جلسهاي را تشكيل دادند و در اتاق ديگري رفتند. چند دقيقه بعد ديدم كه حضرت آقا از اتاق بيرون آمدند و از پذيرش مسئلهاي طفره ميرفتند كه حاج احمد آقا دنبال ايشان آمدند و با اصرار فراوان از ايشان خواهش كردند؛ ايشان را مجدداً به اتاق بردند و همان جا بود كه حاج احمدآقا با تلاش فراوان حضرت آقاي خامنهاي را راضي كردند كه اين مسئله را بپذيرند و هيئت امنا نيز به ايشان رأي دادند. حاج عيسي ادامه ميدهد: امام به راحتي امام نشد؛ ايشان به واسطه رابطه با خدا امام امت شده است. ايشان ساعت 2 نيمه شب بيدار ميشدند و نماز ميخواندند؛ بعد هم تا نزديك نماز صبح مشغول قرائت قرآن ميشدند؛ ايشان به قدري غرق در مناجات و گريه بودند كه بسيار عجيب بود؛ البته ما از پشت شيشه ميديديم و آن موقع كسي در اتاق نبود. خادم امام خميني (ره) با بيان خاطرهاي از ديدار مردم با رهبر كبير انقلاب اسلامي و اشتياق ايشان براي ديدار ميگويد: امام بعد از ساعت 8 صبح و گرفتن گزارش و نامهها، در حياط قدم ميزدند و اگر جمعيتي در حسينيه بود، ايشان به ملاقات آنها ميرفتند و گاهي حسينيه 2 بار مملو از جمعيت بود؛ يكبار جمعيتي از مشهد و تربت حيدريه آمده بودند و دو بار حسينيه پر شد. بار دوم كه امام از حسينيه بيرون ميآمدند، جمعيتي در سه راهي بيت ايستاده بودند و شعار ميدادند كه ما تا امام را نبينيم از جماران نميرويم. حضرت امام اتفاقاً صداي آنها را شنيدند و فرمودند «برو بگو اينها بيايند تو حياط تا من ببينمشان»؛ در سه راهي بيت، آقاي بابايي ايستاده بودند، به او گفتم «امام فرمودند كه اجازه بدهيد اينها داخل بيايند»، گفت «اينها كارت ندارند و نميشود بييند»؛ گفتم «خب شما براي چه اينجا ايستادهاي» گفت «براي امام»؛ گفتم «خب خود امام گفتهاند كه اجازه دهيد بيايند داخل حياط» بالاخره با اصرار، نگهبان را راضي كردم و آن جمعيت داخل حياط شده و با امام ديدار كردند. امام مردم را خيلي دوست داشتند. وي ادامه ميدهد: يكبار بعد از ديدار مردم با امام خميني (ره)، گروهي از اين ديدار جا مانده بودند؛ آقاي انصاري زنگ زد و گفت «يك گروهي از راه دور با مينيبوس به ملاقات امام آمدهاند، به امام بگو براي ديدار با مردم تشريف ميآورند؟» موضوع را به امام گفتم و ايشان فرمودند «قباي من را بياور» قباي ايشان را آوردم؛ جمعيت داخل حياط 150 نفري ميشد. از حاج عيسي پرسيدم: «چرا امام دوست نداشتند فرزندان و نوههايش و در يك كلمه اهل بيتشان وارد سياست شوند؟» كه نگاهي عميق به من كرد و چند لحظهاي سكوت. سرش را بالا گرفت و گفت «بهتر است در مورد اين موضوع صحبت نكنيم». دل پر خوني داشت از آنان كه دم از امام ميزنند و ادعا دارند و گفت «مطمئن باشيد خدا نخواهد گذاشت كه كسي از اسم امام سوء استفاده كند و مردم نيز به اين راحتيها رضا نميدهند؛ آنهايي كه در اين راه بيايند موفق نخواهند شد و فقط خودشان را خراب ميكنند و عقب مياندازند و دوراني طول ميكشد كه بيايند سرجاي اولش و نخواهد شد». حاج عيسي درباره ملاقاتهاي امام خميني (ره) گفت: من معمولاً اجازه نداشتيم در ملاقاتهاي ايشان با شخصيتها حضور پيدا كنم به جز يك بار؛ آن هم وقتي «شوارد نادزه» وزير امور خارجه شوروي نماينده گورباچوف براي دادن جواب نامه پيش امام آمده بود و ما هم آنجا بوديم. وقتي امام آمد، شواردنادزه نگاهش كه به امام افتاد رنگش سفيد شد و نطقش كور شد؛ شروع به خواندن از روي نوشتهاي كه آورده بود، كرد. پس از آن امام فرمودند «اينها جواب نامه من نيست كه تو ميگويي» و او دوباره همان صحبتهاي خود را ادامه داد و امام فرمود «لابد متوجه نشده كه من برايش چي نوشتم كه اينطور جواب ميدهد» ولي او همچنان ادامه ميداد و دفعه سوم امام بلند شد و گفت «ما ميگوييم ما نميميريم، ما زنده هستيم ما از اين عالم به عالم ديگري هجرت ميكنيم و آنجا بايد جواب اين چند روزه كه در اين دنيا هستيم را بدهيم و اين خيلي مهم است كه ما باور كنيم در اين عالم موقت هستيم». خادم امام خميني (ره) در ادامه با اشاره به خاطراتي از كساني كه روزي دور امام بودند و الان در خط امام نيستند، بيان كرد: اينكه كسي روزي با امام (ره) بوده معيار اينكه امروز در خط امام (ره) باشد، نيست. ميرحسين موسوي در آن زمان نخست وزير بود كه وسط كار استعفا داد و آقا نيز به او اعتراض كرد و امام هم قبول نميكرد و همه اينها فقط به خاطر آن بود كه شيرازه كشور حفظ شود. برخي كساني كه آن زمان دور امام بودند و حرف امام را ميشنيدند و امام كمكشان ميكرد، امروز به راه ديگري رفتهاند. وي ادامه ميدهد: من يك مسئلهاي در مورد آقاي منتظري به شما بگويم. يك سال بود كه حاج احمد آقا هر هفته به قم ميرفت. ما خيال ميكرديم كه ايشان در حوزه علميه قم درس ميخواند ولي يك روز آمد و خودش را جلوي امام به زمين زد؛ امام (ره) فرمودند «چه شده است؟» و حاج احمد آقا گفت «ناراحتم، ديگر خسته شدهام و ديگر نميتوانم. دكتر گفته است 10 روز استراحت كن»، امام گفتند «خب برو استراحت كن. بلند شو و برو». حاج عيسي بيان ميدارد: بعد از اين زنگ زد و گفت آقاي منتظري به آنجا آمدند. وقتي اينگونه افراد ميآمدند خدمت امام ديگر ما نميتوانستيم داخل برويم. فقط من يك خواهر زاده داشتم كه در داخل خانه امام كار ميكرد. او برايمان تعريف كرد كه وقتي آقاي منتظري جلوي امام نشست، نامهاي را بيرون آورد و خدمت امام داد؛ امام تا نامه را نگاه كردند دو دستي بر سر خودشان زدند و گفتند «ما اين همه تقلا كرديم تا كشور را از چنگال آمريكا نجات دهيم، آن وقت شما ميخواهيد دوباره دو دستي كشور را تقديم آمريكا كنيد». وي ميافزايد: آنهايي كه اين كارها را ميكنند بايد بدانند كه امروز امام از آنها ناراحت ميشود؛ اما ما انسانها بايد به فكر عاقبت خويش باشيم، ما هيچ وقت فكر نميكرديم عاقبت منتظري اين طور شود. حاج احمد آقا يك سال با مأموريت از طرف امام (ره)، قم ميرفت و منتظري را نصيحت ميكرد كه اينها كه دورهاش كردهاند، آدمهاي خوبي نيستند و بايد مواظب عاقبت خويش باشد ولي منتظري گوشش به اين نصيحتها شنوا نبود. خادم امام خميني (ره) اظهار ميدارد: در واقع امام خميني(ره) بسيار به اطراف خود دقيق بود و تمام دنيايي را كه امروز ميگذرد، امام بيست سال پيش، پيش بيني كرده بودند. در خاطر دارم كه يك روز امام و حاح احمد آقا با هم در حال قدم زدن بودند، حاج احمد ايستاد و گفت «شوروي ابرقدرته، آمريكا ابرقدرته، چين ابرقدرته.» امام ايستاد و محكم به سينهاش زد و گفت ما هم هستيم. حالا امروز همه اقرار كردند كه ما هم هستيم و از ما هم واهمه دارند و هر روز هم دارند برايمان يك توطئه و نقشهاي ميچينند. امام تعيين كرده است كه جمهوري اسلامي بايد باشد و با اين رهبري، انشالله اين انقلاب به قيام جهاني ملحق ميشود. وي ميافزايد: يك روز آقاي ايوبي كه در دفتر امام هستند، تماس گرفتند و گفتند ما قند تبرك كرده و آب تبرك كرده ميخواهيم؛ سه تا استخاره هم نياز داريم و يك مريض هم داريم كه بگوييد امام برايش دعا كند. بنده خدمت امام رسيدم و يك پارچ آب بهش دادم، كمي قند را هم تبرك كرد و بعد گفتم سه تا استخاره هم هست، گرفتند و جواب دادند، بعد گفتم آقا يك مريض هم هست دعا كنيد برايش. دعا كرد و خودم خجالت كشيدم. گفتم «آقا!» فرمودند «بله»، گفتم «من خيلي مزاحم شما ميشوم من را ببخشيد». نگاهش هنوز در يادم هست، نگاهم كرد و گفت «من اصلاً شما را دوست دارم.» يعني امام اين قدر نسبت به ديگران محبت داشتند. حاج عيسي در ادامه خاطراتش ميگويد: دستگاهي توي جيب امام بود و دكترها هميشه شبها ميرفتند و آن را تنظيم ميردند. يك و نيم بعد از نصف شب بود كه با دكترها رفتيم خدمت امام؛ هر چه در زديم امام در را باز نكردند. از اينكه امام در را باز نميكردند، متعجب شدم و به ناچار مجبور شدم، در را باز كنم. داخل رفتم و ديدم امام نيستند، به دكترها خبر دادم گفتم امام نيستند، گفتند مگر ميشود، گفتم بيايد خودتان ببينيد. دكترها هم آمدند ديدند بله ايشان نيستند. وي افزود: تمام خانه را گشتيم اما امام را پيدا نكرديم، ترسيديم حاج احمد آقا را خبر كنيم، سكته كنند، ميخواستيم فرماندههان را خبر كنيم سر و صدا شود. در حياط خانه ميچرخيديم، بعد از نيم ساعت رفتيم ديديم امام سرجايش در تختش دراز كشيده است و هيچ وقت معلوم نشد، امام در آن مدت كجا رفته بود و چطور رفت و آمد كه هيچكس نفهميد و ايشان را نديد. البته اين خاطره را يك نفر از اهالي دفتر كه خيلي هم ادعا دارند كه ما اين چنين و آن چنان هستيم به نقل از خودش تعريف كرده است؛ در حالي كه آن شب اصلاً كسي آنجا نبود و بعدها نيز خبردار نشدند. من خودم چند وقت پيش در مجلسي اين خاطره را تعريف كردم و آنها از زبان من شنيدند و بعد به نام خودشان خاطره را ثبت كردند و در كتاب چاپ كرده و ادعا كردند كه ما آن شب آنجا بوديم و ديديم كه امام در اتاق نيست. حاج عيسي اظهار داشت: ما يك عكاس در بيت داشتيم كه به «حاج رضا» معروف بود. من يك روز به او گفتم بيا از من و امام يك عكس بگير. گفت: آخر چطوري؟ گفتم: شما بيا با دوربينت پشت درخت بايست. امام كه از اتاق آمد بيرون تا برود ناهار، من ميروم كنار امام ميايستم و شما از ما عكس بگير. وقتي امام بيرون آمد، ديدم حاج احمد آقا بغل امام ايستاده است و نقشه من نقش بر آب شد. گردن كج كردم كه حاجي جلو نيايد. همان موقع آقا رضا جلو آمد و حاج احمد، آقا رضا را ديد، گفت: «اِ، حاج رضا چه وقت خوبي اومدي، بيا يك عكس از من و حاج عيسي و امام بگير.» فارس |