به نام خدا
بعثت، عامل حركت فكرى
مهمترین حادثه تاریخ بشر كه قرآن مجید به دلیل آن بر همه مردم عالم منت دارد، بعثت انبیاست. مهمترین كار پیامبران خدا كه قرآن مجید و امیرالمؤمنین علیه السلام در سخنان مهم خود به آن اشاره كردهاند، ایجاد حركت فكرى و فرهنگى در مردم است كه نتیجهاش حركت صحیحاخلاقى و عملى خواهد بود.
نقش عقل در انسان
امام على علیه السلام در خطبه اول نهج البلاغه پس از بیان مسائل توحید، آفرینش عالم و آدم، به بحث در نبوت انبیا مىپردازند و مىفرمایند:
فلسفه بعثت انبیا این است كه عقل را كه خزانه الهى در وجود بشر است بگشایند وگوهر گرانبهایى كه خدا در این خزانه قرار داده است، آشكار كنند1. كدام انسان عاقل و باانصاف مىتواند نقش عظیم نبوت انبیا را در پدیدههاى علمى، فرهنگى، اخلاقى، روحى، عملى و تمدن بشرانكار كند؟!
اگر هر علم و هنرى را باانصاف بررسى كنیم، ریشه آنها به انبیاى خدا برمىگردد. آیات قرآن مجید در این باره صراحت دارند كه انبیا عاقلترین مردم تاریخ بودهاند. عقل آنان قوىترین عقول و داراى ذخیرههاى گرانقدر الهى بوده است. قرآن و همه متون اسلامى و كتابهاى انبیا، دلیل بر این است كه قوىترین عقل، یعنى چراغ حیات با آنان بوده است و نور قوىّ عمقنگرى را به دیگران منتقل كردهاند و رشد عقلى مردم كار كم و آسانى نبوده است.
نفوذ دانشمندان اسلام در اروپا
كتاب مهمى در فرانسه به نام « تمدن اسلام و عرب » چاپ شده كه نویسنده آن معروف به «گوستاولوبون» است. پس از این كه مسائل مهمى را درباره بسیارى از علوم دانشمندان اسلامى نقل و دستهبندى مىكند، مىگوید: دانشمندان مسلمان بروزدهنده، پایهگذار و رشد دهندگان مسائل علمى بودهاند.
سپس مىگوید : مااروپاییان وقتى در قرن هفدهم و هیجدهم، سر سفره دانش آمدیم، متوجه شدیم كه هزار سال است دانشمندان اسلامى این سفره را روى زمین گستردهاند و ما بر سرسفره آماده قدرت گرفتیم. بعد در برنامههاى كنونى بروز دادیم و تمدن امروز را پایهگذارى كردیم. در حقیقت، این دانشمند باانصاف فرانسوىِ مسیحى، خیلى راحت با دلیل و منطق اثبات مىكند كه تمدن امروز، ریشه در علوم اسلامى و نبوت پیامبر اسلام و انبیاى گذشته دارد ؛ بنابراین، علم و فرهنگ و هنر و تمدن، ریشه در نبوت و عقل انبیا دارد، پس حركت عقلى بشر، وابسته به حركت عقلى انبیا بوده است. فكر، گوهر گرانقدر وجود انسان و منبع خیرات است. اندیشه، ظرف بركات و ریشه در عقل انبیاى خداوند دارد. عقل همه انبیا هم در اتصال با وحى پروردگار عالم است كه عقل بى نهایت در بىنهایت است.
همراهى دین و حیا با عقل
روایتى در اصول كافى آمده كه تأویلپذیر است و تأویل آن در شرح اصول كافى صدرالمتألهین شیرازى بیان شده است. امام ششم علیه السلام نقل مىفرماید :
وقتى حضرت آدم آفریده شد، پروردگار عالم به جبرئیل فرمود: به آدم بگو یكى از این سه را انتخاب كند. آن سه، دین و حیا و عقل است. جبرئیل به محضر آدم آمد و گفت: خدا سه چیز به من داده است، یكى از آنها را انتخاب كن. آدم به امین وحى گفت: من عقل را مىخواهم. جبرئیل به عقل گفت: در خدمت آدم باش، به دین و حیا گفت شما برگردید. دین و حیا گفتند: ما برنمىگردیم، زیرا خدا به ما دستور داده است كه هر جا عقل باشد، شما هم باید با او باشید و هر دو ماندند2.
یعنى هر كس از عقل بهره ببرد، دین و حیا هم در خدمت او قرار مىگیرد، داراى فرهنگ نورانى و تربیت و ادب مىشود و به دانشمند درجه یك و شاعر و حكیم پر قدرت تبدیل مىگردد. اگر مریض، عقل را به كار گیرد مىتواند یك انسان به تمام معنا سالم شود.
حكایت یكى از اولیاء اللّه
مرحوم حاج میرزا حسن كرمانشاهى نقل كردهاند كه: من در مدرسه روبهروى امام زاده سید نصر الدین نشسته بودم كه یك طلبه ژولیده مو با لباسى كهنه از در مدرسه وارد شد. تا آن زمان او را ندیده بودم، وقتى حرف زد معلوم شد روستایى است و تهران را ندیده است. از من پرسید: حاج میرزا حسن كرمانشاهى كیست؟ گفتم من هستم. آمد جلو سلام كرد و گفت: حجره شانزدهم مدرسه خالى است، كلید آن را به من بده. مانند آدم جادو شده، نپرسیدم از كجا آمدى؟ چه كسى آدرس مدرسه را به تو داده است؟ چه كسى اسم ما را به تو گفته؟ كلید را به او دادم و او در حجره را باز كرد و دید یك گلیم در حجره افتاده، گفت : خوب است.به من گفت: از فردا منطق بوعلى را به من درس بده. من در برابر او مقاومت نكردم و گفتم: چَشم. فردا صبح یك ساعت براى او درس گذاشتم. درس اول را به او دادم، خوب فهمید. چند روز دیگر هم آمد، من هم شبها در خانه مجبور بودم غیر از كتابهاى دیگر، منطق بوعلى را هم نگاه كنم. خانم من هم مدتى از من دلگیر شده بود. هر شب پس از نماز مغرب و عشا، براى درسهاى فردا باید دو سه ساعت مطالعه مىكردم، حال كه یك درس هم اضافه شده بود، عصبانى شد و گفت: این چه زن دارى است كه تو دارى؟ نباید شب پنجشنبه و جمعه مطالعه كنى. همین كه ایام هفته سرت در كتاب است كافى است. از شدّت عصبانیت كتابهاى مرا به هم ریخت، بعد هم كتاب منطق بوعلى را از دست من گرفت، نفهمیدم كجا گذاشت. درس فردا را كه دیده بودم براى او گفتم. فردا شب هر چه در خانه گشتم، منطق را پیدا نكردم به او گفتم: زن این كتاب را به من بده، شاگرد دارم، عصبانى بود، گفت: نمىشود. فردا روى سابقه ذهنى قدیم خودم به او درس گفتم. پس فردا باز هم براى او درس گفتم. آخر درس گفت: استاد بىمطالعه وقت مردم راحرام نكن، كتاب را مطالعه كن. به او گفتم: ببخشید كتابم گم شده است، گفت: در محل رختخوابها زیر رختخواب دوم است. امشب كه مىروى مطالعه كن، من مچ او را گرفتم و گفتم: من تا امروز حوصله كردم و هیچ نگفتم، امروز دیگر نمىشود، اسرار مسئله را به من بگو. چه كسى آدرس این مدرسه را به تو داد؟ چه كسى اسم مرا به تو گفت؟ چه كسى گفت كه اتاق شانزده خالى است؟ چه كسى گفت: منطق بوعلى را بگویم؟ و چه كسى گفت كه من مطالعه نكردهام؟ چه كسى آدرس كتاب را به تو داد؟ خودت هستى یا كسى پشت سر توست؟ این حتمى است كه: «رسد آدمى به جایى كه به جز خدا نبیند … .
حكایت راهیابى به محضر ولى عصر علیه السلام بر اثر توبه
یكى از استادان حوزه علمیه مىفرمود: چهل سال پیش با پدرم مشهد بودم ـ پدرش از مراجع بزرگ شیعه بود ـ صبح یك روحانى در مشهد نزد من آمد و گفت: پسر جان من امشب مىمیرم، پدرت فصل خوبى به مشهد آمده است. به او سلام مرا برسان و بگو كه بر جنازه من نماز بخواند.
انسان مىتواند به جایى برسد كه اگر خدا را ندید، مواظب خودش باشد. یك عده به این نقطه هم نرسیدند، خودشان را اصلاً نمىبینند، دزد به همه چیز ایشان مىزند، باز هم نمىفهمند. با چشم باز براى دزد كف هم مىزند.
رضا خان وقتى چادر از سر زنها برداشت، زنها براى او كف مىزدند، هلهله مىكردند، جشن مىگرفتند كه زمینه زنا را رواج داد و ناموس ایشان را برد، زمینه طلاق و فرار دختران و آلودهشدن چشمها را فراهم كرد. هر سال هم در هفده دى در حضور شاه جشن مىگرفتند. یك عده این قدر پست و كور و بیچاره هستند كه دزد را تشویق مىكنند،براى او جشن مىگیرند.
رفیق بد، آدرس همه جور گناه را به او داده است. مزه سیگار، شراب و قمار را به او چشاندهاست. بدترین دزد رابهترین رفیق مىداند.
چندین چراغ دارد و بیراهه مىرود
بگذار تا بیفتد و بیند جزاى خویش3
… گفت آقاى میرزا حسن من خودم نیستم رفیقى دارم كه یادم مىدهد. گفتم رفیق رااز كجا پیدا كردى؟ گفت: او مارا پیدا كرده است. تو چه كسى هستى كه او تو را پیدا كرده است. گفت: من از اهالى روستاهاى شاهرود هستم. پدر من عالم، زاهد، عابد و آگاه به مسائل شرعى بود و براى مردم، روحانى بسیار خوبى بود. من هم در لباس آخوندى نبودم. هر چه پدرم اصرار كرد، در حوزه شاهرود و مشهد درس بخوانم، نرفتم. پدرم با همه زیبایى باطنى كه داشت، ازدنیا رفت. من سواد وتربیت نداشتم، ولى مردم اطلاع نداشتند. همان روزى كه پدرم را دفن كردند،لباس پدرم را به من پوشاندند. به خودم گفتم چند روزمسجد مىروم ببینم چه مزهاى دارد؟ درمحراب جلوى پایم بلند مىشوند، دستم را مىبوسند. برایم روغن و كشك و پول مىآورند. هر كس هم از من مسئله مىپرسید، عوضى جواب مىدادم، چون بلد نبودم. یك سال خوب زندگى كردم، خوب پول و هدیه قبول كردم، اما شب جمعه با خود فكر كردم كه من تا كى زنده هستم كه به آنان جواب اشتباه بگویم و مال ایشان را به ناحق بخورم؟ تا كِى خمس و سهم امام بگیرم؟ ضرر مىكنم.
پیغام دادم تمام مرد و زن روز جمعه مسجد بیایند، كار واجبى دارم. همه مردم آمدند، منبر رفتم و گفتم هر چه به من روغن و ماست و كشك دادهاید، حرام من باد. مسئله هر چه پرسیدهاید، عوضى گفتهام، سواد و تربیت ندارم. روستایىها عصبانى شدند و مرا از منبر پایین كشیدند و تا مىتوانستند زدند. لباسهایم تكّه تكّه شد. فرار كردم و هشتاد فرسخ از شاهرود پیاده با خوردن علف بیابان در حال توبه و گریه به پیشگاه حق تا سر بالایى مسگر آباد تهران آمدم.از دروازه خراسان داخل سرازیرى شدم، یك آقاى چهل ساله مؤدبى به من گفت: از شاهرود هستى؟ گفتم : بله، اسم تو فلانى است؟ گفتم : بله، به قصد درس خواندن تهران آمدى؟ گفتم : بله. آدرس مدرسه و حجره و اسم شما و مقدارى پول به من داد، نام كتاب را هم گفت كه تو درس بدهى.
حاج میرزا حسن حكیمِ عارفِ بیدار پرسید: او رامىشناسى؟ گفت: نه، اما خیلى دوست خوبى است. پرسید : او را مىبینى؟ گفت: هر روز. گفت: فردا اگر اورادیدى از او اجازه بگیر تا من هم او را ببینم. گفت: اجازه نمىخواهد، بسیار انسان خوبى است، اما حالا تو مىگویى اجازه بگیرم، بسیار خوب، من فردا چون ناهار با هم هستیم، به او مىگویم. حاج میرزا حسن نقل مىكند كه شب تا صبح خواب نداشتم، مىدانستم رفیق این روستایى امام عصر علیه السلام است، مىدانستم درِ رحمت خدا به دلیل توبه پر قدرت، به روى او باز شده است، هر چند خودش نمىفهمد كه رفیق او كیست. نقطه فكر چه نقطه باعظمتى است، چه كسانى از این نقطه به چه جاهایى رسیدهاند. امام صادق علیه السلام فرمود:
«العقل ما عُبد به الرحمن و اكتُسب به الجنان»4.
سر درس از او پرسید : به رفیقت گفتى؟ گفت: به او گفتم، جواب داد: سلام مرا به میرزا حسن برسان و بگو شما مشغول درس خود باشید. به او گفتم باز هم او را مىبینى؟ گفت: آرى، امروز با هم قرار ناهار داریم.امروز اجازه بگیر، اگر با هم بودید، من یك لحظه از دور فقط جمال او را ببینم و برگردم …
… فردا آمد، گفتم: رفیقت را دیدى؟ اجازه گرفتى؟ گفت: به تو مىگویم و رفت. فردا سر درس نیامد، پس فردا نیامد، یك هفته گذشت نیامد، سالها مىآیم در این مدرسه مىنشینم، بلكه او را ببینم، اما دیگر او را ندیدم. با فكر زندگى كنیم و در همه چیز هم فكر كنیم.
حضرت على علیه السلام مىفرماید:
« لا مال أعود من العقل و لا فقر أشدُّ من الجهل»5.
آمادگى براى درك محضر یار
در داستان على بن مهزیار چند نكته بسیار مهم وجود دارد، یك نكته این است كه آن شب چهارشنبه كه نماینده حضرت امام عصر علیه السلام به على بن مهزیار رسید، به او گفت كه آقا مرا فرستاده تا تو را ببرم. گفت: رفیقهاى خود را هم بیاورم؟ گفت: رفیقهاى تو خوب هستند، ولى شایسته آن بزم نیستند. ابن خُزیب را مىشناسى؟ خدا رحمتش كند، از دنیا رفته است. نماینده حضرت فرمود: وضو را صحیح مىگرفت، نماز را درست و نیكو به جا مىآورد و قرآن را نیكو تلاوت مىكرد، آن گاه گفت : شب جمعه بیا تو را خدمت حضرت ببرم. از عقبه طائف كه بالا رفتیم، پرسید : چه مىبینى؟ وسط صحرا، خیمه حضرت است، مواظب باش كه آن جا جاى پرهیزكاران است.
صحت عمل شرط قبولى آن
تعداد ما در كاروان مكه 106 نفر بود، یك روحانى هم در كاروان حضور داشت. ما بىدلیل خود را جلو انداختیم، مصیبتى شد. چند مسئله باید براى اهل كاروان معلوم شود كه در چه حدّى صحیح است : یكى طهارت گرفتن، یكى وضو و غسل و تیمم و یكى هم حمد و سوره. همه از این پیشنهاد استقبال كردند. به نظر مىآمد كه طهارت مسئله مهمى نیست، اما آن طهارتى را كه در رساله آمده است، از میان این 106 نفر، فقط بیست نفر طهارت صحیح داشتند ؛ یعنى تنها غسل و تیمم و نماز 24 نفر درست بود و بقیه به طور مسلّم باطل بود.
——————————————————————————–
1 . نهجالبلاغة ، خطبه 1.
2 . الكافى : 1/10، حدیث 2.
3 . سعدى 4 . الكافى : 1/11، حدیث 3 ؛ بحار الأنوار : 33/170، حدیث علیه السلام 44. 5 . الكافى : 8/18، حدیث 4 ؛ بحار الأنوار : 77
استاد حسین انصاریان