فرزند شهيد ترور «حسين آستانهپرست» گفت: پدرم هميشه هنگام راز و نياز شبانه، شبهاي احيا و عزاداري امام حسين عليهالسلام شيشه كوچكي را روي گونهاش ميگذاشت و قطرات اشكهايش را درون آن جمع ميكرد و هنگام شهادتش شيشههاي اشك را بنا بر وصيتش داخل قبرش گذاشتيم تا همسفرش باشد. به گزارش سایت ساجد ، شهيد «حسين آستانهپرست» سال 1303در شهر مقدس مشهد در خانواده مذهبي و متدين ديده به جهان گشود، دوران تحصيل را از ابتدايي تا پايان دبيرستان با موفقيت به پايان رساند و با علاقه به علوم ديني و مذهبي در رشته الهيات دانشگاه مشهد ادامه تحصيل داد؛ وي با اخذ مدرك فوق ليسانس فارغالتحصيل شد و اين شهيد از همدورههاي رهبر معظم انقلاب در كلاسهاي درس آيتالله قزويني بود. شهيد آستانهپرست سپس در آموزش و پرورش منطقه 3 مشهد مقدس استخدام شد و با برگزيدن شغل انبيا، اشاعه علوم ديني بين قشر جوان را در خفقان موجود از طرف رژيم شاهنشاهي، آغاز كرد و «حيدر رحيمپور ازغدي» يكي از شاگردان وي به شمار ميرود. شدت علاقه شهيد آستانهپرست به اين شغل مقدس در حدي بود كه حتي پس از بازنشستگي به صورت افتخاري به فعاليت خود ادامه داد. تأليف كتاب طوفان حقيقت، تدريس قرآن مجيد و تفسير آن در مسجد الحميد و مهديه، برپايي جلسات سخنراني و برگزاري مراسم دعاي ندبه، كميل، توسل، سمات و ارشاد مردم به آشنايي بيشتر با مذهب شيعه و افشاي ظلمهاي تحميل شده به مردم توسط حكومت شاهنشاهي، جذب كمكهاي مردمي به خصوص از متمكنين شهر در جهت كمك به مستمندان به صورت نامشهود، تأسيس خيريه انصارالقائم (عج) در جهت اهداف كمك به نيازمندان كه همچنان اين مؤسسه به فعاليت خود ادامه ميدهد، تأثيرگذار بودن در جريان پيروزي انقلاب و به لحاظ متعهد بودن در بين مردم از افراد بسيار فعال در جهت آگاهي مردم در زمينه شركت فعالانه در ايجاد حركتهاي مردمي بر عليه رژيم پهلوي، روشنگري جوانان حزباللهي در مقابل تبليغات منافقين كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و سرودن اشعار اجتماعي ـ فرهنگي با تخلص «شاهد»، از جمله خدمات شهيد در جهت ارشاد و ترويج علوم ديني در ميان جوانان بود كه به دليل عمق آگاهي اين شهيد نسبت به مواضع منافقين، آنان به اين نتيجه رسيدند كه اين شهيد معظم از افشاكنندگان منظورهاي شوم و پليد و غيراسلامي آنها است. * پدرم به دليل پخش اعلاميه در دبيرستان محل تدريسش دستگير شد منصوره آستانهپرست درباره خصوصيات شهيد آستانهپرست ميگويد: پدرم اعتقادات عميق و قوي نسبت به مسائل ديني داشت و قبل از انقلاب علاوه بر حضور در كلاسهاي درس، جلسات مذهبي شبهاي جمعه را در منزل ما و ديگر دوستان برگزار ميكرد. در آن دوران، مدارس كشور فضاي غير اسلامي داشت؛ بنابراين پدرم تا كلاس ششم ابتدايي در منزل، تدريس بنده را بر عهده گرفت و متفرقه امتحان دادم؛ در آن زمان حتي تلويزيون و راديو در خانه نداشتيم و پدرم به خانههايي كه اين وسايل را داشتند، وارد نميشد و ميگفت «حتي وارد شدن به خانههايي كه وسايل پخش صدا و تصوير حرام دارند، حرام است» زيرا معتقد بود موسيقي روحيه لطيف و الهي انسان را خدشهدار ميكند. وي درباره علاقه پدر شهيدش به امام خميني(ره) ميگويد: پدرم هر وقت نام حضرت امام (ره) را ميشنيد، صلوات ميفرستاد و بر اين معتقد بود «امام زمان (عج)، امام خميني(ره) را براي ملت ما فرستادهاند؛ بايد با پيروي از ايشان كمك كنيم تا انقلاب اسلامي به پيروزي برسد سپس به انقلاب مهدي (عج) متصل شود». پدرم، سخنرانيهاي امام راحل را گوش ميداد و در پخش اعلاميههاي امام نيز نقش مؤثري داشت؛ يكبار هم به دليل پخش اعلاميه در دبيرستان محل تدريسش دستگير شد و با توسل به حضرت زهرا (س) و امام زمان (عج) از زندان آزاد شد. فرزند شهيد «حسين آستانهپرست» يادآور شد: بعد از پيروزي انقلاب پدر بيشتر در جلسات خصوصي و كميته انقلاب اسلامي روشنگري ميكرد؛ بنابراين فشارهاي منافقين عليه پدر بيشتر شد؛ بارها از هنرستان شهيد بهشتي ـ محل تدريس پدر ـ خبر ميدادند كه گروهكها با نفوذ به هنرستان، شعارهايي عليه شهيد آستانهپرست روي در و ديوار مدرسه مينويسند؛ زماني كه شاگردان، اين موضوع را به شهيد ميگفتند، وي با كمال آرامش، آنها را به بيتفاوتي دعوت كرده و آنها را نسبت به اهداف گروهكها آگاه ميكرد. وي ادامه ميدهد: پدرم با اصرار دوستان و شاگردانش، كانديد نماينده مجلس شوراي اسلامي شد؛ حتي شاگردان پدرم بدون اطلاع وي، ستاد تبليغات تشكيل دادند؛ پس از رأيگيري دكتر حبيبي، شهيد كامياب به مجلس راه پيدا كردند اما پدر به دور دوم افتاد؛ شهيد كامياب 2 روز قبل از شهادت پدرم، ترور شد و به شهادت رسيد؛ پدرم از اين موضوع بسيار ناراحت بود و ميگفت «خدا بر عذاب منافقان بيافزايد؛ آنها به اسم اسلام، جوانان و مردم را فريب ميدهند». در نوارهاي سخنراني پدرم عليه منافقان، خشم و عصبانيتش نسبت به اين گروهك مشهود است. * بنا بر وصيت پدرم در زمان شهادتش نقل و شيريني پخش كرديم فرزند شهيد «حسين آستانهپرست» بيان ميدارد: حدود 10 روز قبل از شهادت پدرم، به منزلشان رفتم؛ به بنده گفت خواهر كوچكترم، مريم را براي ورود به مدرسه ثبت نام كنم؛ پس از بازگشت به خانه، ما را دور هم جمع كرد و گفت «امكان دارد من بيشتر از چند روز ديگر كنار شما نباشم؛ مرگ حق است و چه خوب كه خداوند توفيق شهادت را نصيب انسان كند. پس دعا كنيد من شهيد شوم، عاشق شهادتم» دختر عمهام در جمع ما بود و از اين موضوع بسيار دلگير شد و گفت «داييجان! خواهش ميكنم اين حرفها را نزنيد ناراحت ميشويم» پدرم لبخندي زد و گفت «عزيزم! مرگ حق است؛ تو هم براي شهادتم دعا كن» و ادامه داد «اگر شهيد شدم، در مجلسم نقل و شيريني پخش كنيد؛ به خصوص پسرها لباس عزا نپوشند تا دشمنان با ديدن رنگ لباس عزا خوشحال شوند» پس از شهادتش به وصيتش عمل كرديم. *قاتل پدرم شاگرد 17 ساله اي بود كه توسط منافقان اغفال شده بود آستانهپرست درباره نحوه شهادت پدرش ميگويد: روز چهارشنبه 31 مرداد 1360، در منزل مهمان داشتيم؛ بعد از ناهار پدرم گفت «كمي سردرد دارم، ميروم استراحت كنم»؛ به همراه مهمانان به طبقه بالا منزل رفتيم؛ زنگ منزل به صدا درآمد؛ بنده پاسخ دادم؛ جوان 17 سالهاي پشت در بود و گفت «ما از سپاه آمدهايم و براي حاج آقا آستانهپرست يك نامه آورديم» به او گفتم «نامه را به بنده بدهيد تا به دست پدر برسانم» آن پسر جوان گفت «اين نامه محرمانه است و بايد به دست حاجآقا برسانم» موضوع را به علي برادر بزرگم گفتم؛ علي جلوي در رفت و از آنها خواست تا نامه را به وي بدهند اما آنها دوباره اصرار داشتند كه نامه بايد به دست پدرم بدهند؛ به اتاق پدر رفتم؛ آرام خوابيده بود دلم نميخواست بيدارش كنم اما مجبور بودم؛ به آرامي پدر را بيدار كردم و گفتم «آقاجان! نامهاي محرمانه از سپاه آوردهاند و ميخواهند به دست خودتان برسانند». پدرم رفت جلوي در منزل تا حياط با وي بودم و از جايي كه متعصب بود، جلوي نامحرم حاضر نشويم، نگاهي به من كرد تا به داخل منزل برگردم. داخل منزل رفتم به قدري اضطراب داشتم كه هادي برادر كوچكترم را صدا زدم تا پيش آقاجان برود. هادي جلوي در رفت و كنار پدرم ايستاد؛ به محض اينكه دوباره به منزل برگشتم، صداي شليك گلوله آمد؛ خودم را به حياط رساندم؛ پدر غرق به خون روي زمين افتاده بود؛ همسرم با ديدن اين صحنه از طبقه دوم خود را به حياط پرتاب كرد؛ فوراً پدر را به بيمارستان امدادي منتقل كرديم؛ گلوله از حنجره پدر وارد شده بود و از پشت، كتفش را شكافته و پدرم دچار قطع نخاع شد. * پدرم يك روز قبل از شهادتش، مژده پيوستن به معشوقش را داد وي ادامه ميدهد: شهيد آستانهپرست تا 3 روز در بيمارستان بستري بود؛ شاگردانش دائماً به ملاقاتش ميرفتند؛ پدرم قدرت نوشتن نداشت و به صورت لبخواني مطالب را ميگفت؛ از سويي ديگر منافقان پيغام داده بودند اگر آستانهپرست بهبود پيدا كند، بيمارستان را به آتش ميكشيم؛ تحمل ديدن پدر را در آن وضعيت نداشتم؛ روز جمعه به ملاقات وي رفتم از پشت شيشه او را نگاه ميكردم؛ در حالي كه لبخند بر لبهايش نقش بسته بود، با اشاره به من ميگفت «فردا صبح». در ابتدا متوجه منظورش نشدم؛ صبح روز شنبه با عروج پدر فهميدم كه او مژده ديدار با معشوقش را ميداد. پس از شهادت پدرم، كوچهها و خيابانها مملو از جمعيت بود و مردم ميگفتند «شما بيپدر نشديد، يك مشهد بيپدر شد». * منافقان آستانهپرست را براي مملكت خطرناك ميدانستند وي يادآور ميشود: قاتل پدرم، بعد از 6 ماه دستگير شد؛ جواني كه پدر را به شهادت رساند، از شاگردانش بود؛ اين گروهك به قاتل پدرم گفته بودند «آستانهپرست براي مملكت بسيار خطرناك است و بايد به هر شكلي از بين برود؛ نبايد اجازه بدهيم او بتواند به مجلس راه پيدا كند». آن جوان در اعترافات خود علاوه بر اين موضوع، گفته بود «پس از شليك به طرف آستانهپرست خواستم، هادي آستانهپرست و شاهد صحنه را از بين ببرم، اسلحهام قفل شد و شليك نكرد؛ اين موضوع براي من خيلي عجيب بود». آستانهپرست ادامه ميدهد: همزمان با روزي كه قاتل پدرم اعدام شد، 11 نفر از منافقان كه مردم بيگناه يا مسئولان را ترور كرده بودند، اعدام شدند؛ در آن روز علاوه بر خانوادههاي شهدا، افراد قطع نخاعي حضور داشتند كه بر اثر حملات گروهك منافق جانباز شده بودند. وي با اشاره به اهداف منافقان و ناكامي آنها، ميگويد: منافقان با اهداف كند كردن حركت انقلاب، تغيير نگاه مردم نسبت به انقلاب و تضعيف روحيه انقلابيون وارد عمل شدند اما فقط رو سياه و آواره شدند؛ شبانهروز دعا ميكنيم كه به حق حسين (ع)، انتقام خون پدرم و ساير شهداي ترور از اين گروهك پليد گرفته شود. * پدرم اشكهاي شبانه و عزاداري سيدالشهدا (ع) را در شيشهاي جمع ميكرد فرزند شهيد «حسين آستانهپرست» ادامه ميدهد: پدرم براي طبيب، مشاور، معلم و مرد بزرگي بود؛ او هميشه تأكيد زيادي به رعايت حجاب و نماز اول وقت داشت و ميگفت «اگر توان داريد نماز شب بخوانيد؛ كاش بدانيد نماز شب چقدر عظمت دارد و انسان را به خداوند نزديك ميكند»؛ سجاده پدرم هميشه پهن بود؛ حدود 6 سال داشتم كه نيمه شب با صداي راز ونياز و گريه آرام پدر، از خواب بيدار شدم؛ عبايي با رنگ قهوهاي روشن روي دوشش بود؛ از پشت سر او را نگاه كردم؛ دستش را روي صورتش گذاشته بود؛ كنجكاو شدم و كمي جلوتر رفتم؛ ديدم يك شيشه كوچكي را روي گونهاش گذاشته بود و قطرات اشكهايش را درون آن جمع ميكرد. يكي از وصاياي پدر اين بود كه شيشههايي را كه در آن، اشكهاي راز و نياز شبانه، شبهاي احيا و عزاداري امام حسين عليهالسلام را جمع كردم، داخل قبرم بگذاريد. آستانهپرست يادآور شد: پدرم به مردمداري تأكيد داشت و ميگفت «هرچه براي خودت ميخواهي، بهتر از آن را براي ديگران بخواه؛ تا جايي كه توان مادي و معنوي داري به ديگران كمك كن؛ با كساني معاشرت كن كه در زندگي تو را تعالي بخشند»؛ پدرم عاشق ولايت و امامت بود؛ در جلسات يا مهمانيهاي خانوادگي گريزي به انقلاب ميزد و ميگفت «فراموش نكنيد كه انقلاب و امام خميني (ره) نعمتي از طرف خداوند بوده است و اين انقلاب به انقلاب حضرت مهدي (عج) وصل خواهد شد». * كرامات شهيد آستانهپرست به بيماران فرزند شهيد «حسين آستانهپرست» با اشتياقي وصفناشدني درباره كرامات پدر شهيدش اظهار ميدارد: سال 1370 چند ماه بود كه براي پيدا كردن منزل دچار مشكل بوديم؛ يك شب پدرم در خواب به بنده گفت «يك منزل خوب براي شما در نظر گرفتم»؛ چند روز بعد به همراه همسرم براي ديدن يك خانه رفتيم؛ به صورت اتفاقي، صاحبخانه براي ما از شفا گرفتن همسرش صحبت كرد و اين گونه روايت كرد«همسرم حدود 7 سال دچار سردرد شديدي شده بود؛ براي معالجه، او را به بهترين بيمارستانها در تهران و حتي آلمان بُردم اما خوب نشد؛ تا اينكه يكي از دوستانم اطلاع داد آقاي آستانهپرست فردي باتقوا هستند كه خدمت او هم برويد. بنده با خود گفتم همسرم را تا آلمان بردم اما سلامتي خود را به دست نياورد، چطور ممكن است آقاي آستانهپرست بتواند همسرم را شفا دهد. دير وقت بود كه آدرس آقاي آستانهپرست را پيدا كرديم؛ پس از مراجعه به منزل وي، ظاهراً از خواب بيدار شد و با خوشرويي ما را به منزل دعوت كرد؛ او 3 عدد انجير به همسرم داد؛ همسرم نيز با اعتقادي پاك تا 3 روز روي آن 10 صلوات فرستاد و خورد؛ او پس از 3 روز سلامتي را پيدا كرد». آستانهپرست ادامه ميهد: پدرم روزهاي جمعه، جلسات صلوات برگزار ميكرد؛ در آن جلسات روي انجيرها دعا خوانده و 14 هزار صلوات بر محمد و آل محمد (ص) ميفرستاد؛ سپس انجيرها را با نيت شفا به بيماران ميداد؛ پس از صحبتهاي صاحبخانه همسر بنده در حالي كه اشك از گونههايش جاري شد، گفت «اين آقا كه درباره وي صحبت ميكنيد، پدر همسر بنده است»؛ آنها نيز پس از فهميدن اين موضوع، اشك شوق ريختند. * فرزند شهيد آستانه پرست نيز در عمليات مرصاد به شهادت رسيد فرزند شهيد «حسين آستانهپرست» عكس برادر شهيدش را در دست دارد و با زبان خواهرانه ميگفت «الهي خواهر فدايت شود» اشك در چشمهايش جمع شد؛ درباره برادرش پرسيديم و او پاسخ داد: برادر كوچكترم شهيدجواد نيز در عمليات مرصاد توسط منافقان در 21 سالگي به شهادت رسيد. مادرم و شهيد جواد خيلي به هم وابسته بودند؛ البته جواد قبل از شهادتش به مادرم گفته بود «اگر لازم شد، براي من حجله بگذاريد، ناراحت نشويد» مادرم كه از اين حرف جواد خيلي ناراحت شده بود در جوابش گفت «اين حرف را نزن؛ من طاقت رفتن تو را ندارم در فراق پدرت به اندازه كافي سوختم» تا اينكه جواد در 28 تير سال 1367 به شهادت رسيد و با بدني سوخته به ملاقات خدا رفت؛ مادرم نيز بلافاصله بعد از شهادت جواد طاقت ماندن نداشت و به رحمت خدا رفت. |