و اما در کنار همه اين ها يک چيزي که قويا به کمک ما آمد و من فراموش کردم بگويم پيغام مرحوم اشراقي (داماد امام) بود که اوايل همان شب از تهران با من تلفني تماس گرفت و گفت امام فرمودند بپرسيد خبرها چيست؟ من گفتم خبر اين است که قرار بر اين است که فردا عملياتي انجام بگيرد و ظاهرا من يک اظهار ترديدي کرده بودم که دغدغه دارم و ممکن است نشود…..
بسم ا… الرحمن الرحيم:
کسي چه مي داند در آن شب پرحادثه و عجيب چه گذشت؟ کسي چه مي داند که دغدغه جان حدود 200 نيرويي که در ميان آنان از افسران داوطلب نيروي هوايي تا نيروهاي مردمي چگونه انسان را جان به لب مي کند؟ چند نفر مي دانند که طرح عملياتي آزادسازي سوسنگرد چه راحت در حال متوقف شدن بود؟ چند نفر مي دانند که تقدير الهي در صدور دستور امام براي آزادسازي سوسنگرد چگونه رقم خورد؟ آيا شما مي دانيد که آن دو “نامه” چگونه سرنوشت سوسنگرد را رقم زد؟ آيا شما مي دانيد که قرار شد چمران با بني صدر صحبت کند؟ آيا تاکنون شنيده ايد چگونه گروه رزمي 148 لشکر خراسان و تيپ 3 لشکر 92 ادغام شدند و حماسه آفريدند؟ اينها بخشي و فقط بخشي از “رازهاي سوسنگرد” است که بهترين فرد براي رمزگشايي از گوشه هايي از آن کسي جز “آقا” نيست البته خاطرات ايشان رازي ديگر را نيز بازگو مي کند همان رازي که موفقيت دفاع مردم ايران در برابر يک دنيا دشمن تا دندان مسلح را رقم زد.همان رازي که باعث مي شود شهيد چمران از يک طرف رزم آوري کند و از طرف ديگر پيرمردي را حامل پيامي کند با نيتي خاص. همان رازي که آن را در چهره شهيد رستمي ديد “آقا” با توصيف “فرشته هاي سوسنگرد” آن را رمزگشايي کرده اند. اين خاطرات خواندني را بخوانيد و از آن درس بگيريد.
شب گير غم بود و شبيخون بلا بود
هر روز عاشورا و هرجا کربلا بود
حکايت روزهاي عاشورايي سوسنگرد بايد ماندگار شود تا آيندگان به شهادت تاريخ بدانند قافله عشق در عبورش از اين سرزمين چه حماسه ها رقم زد.
آن روزها، با سوزها همراه بود اما انسان هايي را ساخت به زلالي آب، به صداقت آينه و از همه مهم تر به استواري کوه!
آن روزها که دشمن اسب قساوت و شقاوت خود را بر پهنه اين سرزمين مي راند؛ دليراني با دست خالي و با تاسي از عاشورا برابرش ايستادند تا وجب وجب اين خاک ايراني بماند.
قصه پرغصه روزهاي اول جنگ تحميلي در سوسنگرد را مقام معظم رهبري در خطبه هاي نماز جمعه تهران در تاريخ 1359.8.9 چنين روايت مي کنند: «من در بازديد از سوسنگرد شنيدم دشمن خونخوار، بي حميت و شجاعتي که ادعاي طرفداري از خلق را مي کند، در همان چند ساعت که در سوسنگرد بودند به نواميس تعرض کردند. جواني را کشتند در مقابل پدر و مادرش، پدر و مادر آمدند جسد آن جوان را بگيرند، در مقابل چشم پدر و مادر جسد آن جوان را نفت ريختند و آتش زدند.»
اما به لطف خدا و رشادت مردم سرنوشت سوسنگرد چيزي غير از اشغال بود، روايت مقام معظم رهبري از عملياتي که منجر به آزادسازي کامل و هميشگي سوسنگرد شد به نقل از کتاب «هجوم دشمن و مقاومت هاي مردمي» خواندني است؛ روايتي که مصداق بارز آيه «کم من فئته قليله، غلبت فئته کثيره، بأذن ا…» است.
البته سوسنگرد دو بار محاصره شد و اين شهر يک شهر مقاوم و آسيب ديده اي است: بار اول يا دوم بود که آن جا محاصره شد بعد از آن که مدتي بود عراقي ها نزديک ما بودند و توانستند وارد سوسنگرد شوند و نيروهاي ما را از داخل شهر عقب بزنند، که حتي فرماندار هم براي آن جا معين کردند. اما بعدا نيروهاي ما رفتند عراقي ها را عقب زدند و آن ها فرار کردند. ولي دفعه ديگر که شايد آخرين دفعه بود سوسنگرد محاصره شد، البته اين را هم بگويم که من در فاصله اين مدت يکي دو بار آن مرحوم، شهيد مدني هم با ما بود خلاصه اين که من خاطرات خيلي خوبي از سوسنگرد و از رفت و آمدهايم به سوسنگرد داشتم که الان در نظر ندارم.اما قضيه فتح سوسنگرد به اين ترتيب است که مدتي بود عراقي ها سوسنگرد را به تدريج محاصره مي کردند ما تا سوسنگرد رفته بوديم و سوسنگرد را گرفته بوديم اما يک مقدار آن طرف تر سوسنگرد که محور سوسنگرد- بستان باشد، دست عراقي ها بود. البته اول عراقي ها عقب نشيني کردند.لکن بعد مجددا آمدند تا نزديک سوسنگرد، يعني تقريبا يک نيم دايره در ضلع شمالي و شمال غرب سوسنگرد زدند و از طرف بستان محاصره کردند که تدريجا از طرف جنوب هم از قسمت «دب حردان» يعني غرب اهواز، نيروهايي که در آن جا بودند تدريجا کشيدند به طرف شمال و خودشان را به کرخه کور نزديک کردند. سپس از کرخه کور عبور کردند و آمدند محور حميديه- سوسنگرد را قطع نمودند (که البته حميديه غير از پادگان حميد است و اين حميديه بين اهواز و سوسنگرد است) حميديه شهري است که خيلي مورد تهاجم سخت عراقي ها قرار گرفته بود و مردم آن جا مردمان عزيز و شجاعي هستند و من هم در آن جا چندين مرتبه رفت و آمد کرده ام خلاصه اين که در حقيقت با طي کردن يک نيم دايره از شمال و يک نيم دايره از جنوب، کاملا سوسنگرد محاصره شد، تا آن جا که ما فقط يک راه را به داخل سوسنگرد داشتيم و آن هم راه کرخه بود؛ يعني تنها از داخل کرخه نيروها مي توانستند به داخل سوسنگرد بروند.و تدريجا همين راه هم مورد محاصره و زير آتش قرار گرفت و چند تا از قايق هاي ما که يک وقت مي رفتند به سمت سوسنگرد داخل کرخه غرق شدند و حالا که آيا در داخل سوسنگرد چه کسي هست؟
داخل سوسنگرد ما متاسفانه هيچ کس را تقريبا نداشتيم و نيروهاي مردم نبودند، چون مردم شهر را تخليه کردند و رفتند بيرون که حق هم داشتند، چون ما خودمان گفته بوديم شهر را تخليه کنيد، و لذا فقط خيلي کم از نيروهاي سپاه و ارتش در آن جا بودند تا آن اواخر که ما رفتيم آن جا يک سرگرد نيروي هوايي به نام سرگرد فرتاش که در حال حاضر نمي دانم کجا هستند، ايشان را گذاشتيم براي فرماندهي نيروهاي مستقر در سوسنگرد، يعني هم ارتش، هم سپاه و هم نيروهاي نامنظم که در ستاد ما تحت فرماندهي مرحوم شهيد چمران بودند، همه را گفتيم زير فرماندهي سرگرد فرتاش باشند و بنا شد که ايشان آن جا باشد چون يک عده از افسرهاي نيروي هوايي با ميل و رغبت خودشان داوطلبانه در آن جا مشغول جنگ شده بودند که حدود ۱۰ الي ۱۵ نفر بودند و يکي از آن ها هم در اين حادثه شهيد شد.لذا مدافعين شهر سوسنگرد همين عده قليل بودند که متشکل از يک عده بچه هاي سپاه و يک گروهي از بچه هاي جنگ هاي نامنظم و يک عده هم ارتشي هايي که عبارت بودند از همين برادران نيروي هوايي و ديگر يادم نيست از نيروي زميني هم کسي آن جا بود يا نه که احتمال مي دهم از نيروي زميني کسي نبود، اما شايد از ژاندارمري و شهرباني يک تعداد خيلي کم و معدودي آن جا بودند، خلاصه اين که نمي دانم همه نيروهاي ما در آن جا اصلا به ۲۰۰ نفر مي رسيد يا نمي رسيد و گمان نمي کنم که مي رسيد.
اگر عراقي ها سوسنگرد را مي گرفتند…
به هر حال ما چنين وضعيت محدودي آن جا داشتيم و اين ها شهر را نگه داشته بودند و در حالي که ما يقين داشتيم و مطمئن بوديم اگر عراقي ها سوسنگرد را بگيرند، همه اين بچه ها قتل عام خواهند شد.يک خاطره هم مربوط به عصر روز ۲۳ آبان است که اين را دقيق يادم هست، علتش هم اين است که اين خاطره را من سه روز بعد از حادثه از اول تا آخر نوشتم و نوشته اش الان در تقويمم هست. ( شايد روز ۲۷ يا ۲۸ آبان اين را نوشته ام ) اين قضيه مربوط به روز ۲۳ آبان سال ۵۹ است که مصادف بود با روزهاي دهه محرم و در روز ۲۳ آبان که روز جمعه بود ما در تهران جلسه شوراي عالي دفاع داشتيم. قبل از آن که من بروم جلسه، از ستاد ما سرهنگ سليمي تلفني با من تماس گرفت و آقاي سرهنگ سليمي که اخيرا وزير دفاع بود، ايشان هم در آن جا رئيس ستاد بود ( آدم کارآمد و خوبي است که به درد مي خورد، خودش هم در عمليات شرکت مي کرد) ايشان تلفن کرد به من با اضطراب که سوسنگرد به شدت زير فشار و آتش فراواني است، بنابراين بچه ها استمداد مي کنند، يک کاري هم قبلا قرار بود انجام بگيرد که انجام نگرفته است و آن کار اين بود که ما نشسته بوديم با فرمانده لشکر ۹۲ که سرهنگي بود توافق کرديم حرکتي انجام بگيرد و آن ها بروند به کمک اين بچه ها و قرار بود مقدماتي فراهم شود که آن مقدمات فراهم نشده بود. لذا ايشان ناراحت بود که بچه ها سخت زير فشار هستند، فکري بکنيد و چون اندکي بعد جلسه شوراي عالي دفاع تشيکل مي شد گفتيم در جلسه مطرح کنيم، وقتي جلسه تشکيل شد، بني صدر نيم ساعت يک ساعتي دير آمد، وارد جلسه که شد، ما اطلاع پيدا کرديم ايشان هم در اتاق ديگري با فرماندهان نظامي قضيه سوسنگرد را داشتند رسيدگي مي کردند. بنابراين فهميديم که بني صدر هم از جريان با اطلاع است و لذا تاکيد کرديم که زودتر به داد اين بچه ها برسيد و من مي دانستم اين بچه ها چه بچه هاي خوبي هستند.
فرشته هايي در سوسنگرد
بد نيست اين را هم در اين جا بگويم که بچه ها چون به خوبي راه رفت و آمد در سوسنگرد را نداشتند، آذوقه به آن ها نرسيده بود، يک روز به ما تلفني خبر دادند که ما اين جا هيچ آذوقه نداريم، اما سوپرمارکت هاي خود شهر که مال خود مردم است و مردم در آن ها را بسته اند و رفته اند، يک چيزهايي دارد… لکن ما حاضر نيستيم چون مال مردم است و راضي نيستند!
من ديدم که واقعا اين ها فرشته اند و اصلا به اين ها بشر نمي شود گفت، زيرا سوپرمارکتي را که صاحب آن گذاشته از شهر فرار کرده و الان هم اگر بفهمد سروان نيروي هوايي دارد از شهر و خانه اش دفاع مي کند و مي خواهد از آن استفاده کند، با کمال ميل حاضر است خودش برود توي سيني هم بگذارد و با احترام به آن ها بدهد تا استفاده کنند و اين جوان هاي پاک و فرشته صفت واقعا حاضر نبودند از اين ها استفاده کنند. لذا از ما اجازه مي خواستند اين بود که ما گفتيم برويد باز کنيد و هرچه گيرتان مي آيد بخوريد، هيچ اشکالي ندارد.غرض اين است که يک چنين جوان هايي بودند و من در جلسه شوراي عالي دفاع مطرح کردم که اگر شهر را بگيرند، اين بچه ها شهيد خواهند شد و خسارت شهادت اين بچه ها از خسارت از دست دادن شهر بيشتر است، به خاطر اين که شهر را ما دوباره خواهيم گرفت، اما اين بچه ها را ديگر به دست نمي آوريم و لذا فکري بکنيد.بني صدر گفت من دنبال اين قضيه هستم و پي گيري مي کنم نگران نباشيد، بعد هم زودتر جلسه را تمام کرديم که ايشان برود دنبال اين کار و من ديگر خاطرم جمع شد. البته آن روز جمعه بود و چون معمول اين بود که من روز جمعه مي آمدم براي نماز و بعد از نماز، عصر جمعه يا صبح شنبه بر مي گشتم، اما آن شنبه را کار داشتم و نمي دانم چطور بود که من ماندم اين جا، صبح يکشنبه رفتم اهواز، به مجرد اين که وارد اهواز شدم، رفتم داخل ستاد خودمان، آن جا از آشفتگي و کلافه بودن سرهنگ سليمي و اين بچه ها فهميدم هيچ کاري نشده است.پرسيدم، گفتند بله هيچ کار نشده. خيلي اوقاتم تلخ شد و گفتم پس برويم کاري بکنيم. در اين بين که بني صدر دزفول بود، يا او تلفن زد به من و شايد هم من تلفن زدم به او، که فعلا يادم نيست، ولي به نظرم من تلفن زدم و گفتم يک چنين وضعي است، اين ها هيچ کاري نکرده اند، بنابراين تو يک دستوري بده. او به من گفت خوب است شما برويد ستاد لشکر يک نوازشي از مسئولان آن لشکر بکنيد و آن ها را تشويق کنيد، بعد من هم دستور مي دهم مشغول شوند و کار را انجام دهند، من گفتم باشد و مقارن عصر آمديم ستاد لشکر، ضمنا آقاي قرضي هم آن وقت استاندار خوزستان بود که البته صورتا استاندار بود ولي باطنا نظامي بود، چون تمام اوقاتش در کارهاي نظامي صرف مي شد و مرکز استانداري هم شده بود يک ستاد عمليات و به طور فعال که کارهاي جنگ شرکت مي کرد، در ضمن شهر اهواز هم آن وقت مسئله اي نداشت تا واقعا يک استاندار و فرماندار خيلي فعالي بخواهد. لکن به نظرم ايشان اصلا به کارهاي خوزستان نمي رسيد و تمام وقتش صرف جنگ مي شد.
طرحي براي آزادسازي سوسنگرد
مرحوم شهيد چمران و آقاي غرضي با يکي از برادران ديگر که يادم نيست چه کسي بود، رفته بودند منطقه را از نزديک بازديد کنند، ما هم رفتيم ستاد لشکر ۹۲ و حدود ساعت ۴ بعدازظهر بود. اين ها برگشتند که البته شهيد چمران رفته بود ستاد خودمان و اين جا در لشکر نيامد، اما آقاي غرضي و بعضي از فرماندهان نظامي بودند و ما نشستيم، بعد از مباحثات و تبادل نظرهاي زياد متفقا به يک طرحي رسيديم و آن طرح اين بود که چون شما مي دانيد مشکل عمده آن روز ما نيرو بود و ما اصلا نيرو نداشتيم، يعني لشکرهايمان محدود بود و همان هم که بود به قول ارتشي ها منها بود، يعني کم داشتيم. تيپ منها و گردان منها، به اين معنا که از استعداد سازماني اش، هم تجهيزات کمتر داشت و هم نفر کمتر داشت، منتها تجهيزات را مي شد فراهم کرد ولي نفر را نمي شد فراهم کرد. لذا عمده مشکل طرح اين بود که نيرو از کجا پيدا کنيم، لذا آن جا نشستيم و بعد از بحث زيادي که يک کلمه اين گفت و يک کلمه آن گفت، بالاخره بعد از ۲ الي ۳ ساعت به اين نتيجه رسيديم که يک گروه رزمي به نام گروه رزمي ۱۴۸ که متعلق به لشکر خراسان بود، بيايد.
و اين گروه رزمي يک چيزي است بين گردان و تيپ، يعني يک گردان تقويت شده بزرگي را که نزديک يک تيپ است به آن مي گويند گروه رزمي.اين گروه در بلندي هاي فولي آباد استقرار داشت که مشرف به شهر اهواز است و از نظر ما يک نقطه خيلي مهم و استراتژيک بود. لذا سعي داشتيم اين جا را به هر قيمتي شده نگاه داريم. به همين جهت گفتيم اين گروه بيايد با يک گروهان از تيپ ۳ لشکر ۹۲ که در همين منطقه بين اهواز و سوسنگرد مستقر است و محل استقرارش نزديک همان کوه هاي ا…اکبر و پادگان حميديه بود. ( با توجه به اين که اين لشکر خودش در آن جا يک مواضع و خطوطي داشت که جايز نبود آن ها را رها کند، اما يک گروهان را مي توانست رها کند. ) لذا گفتيم آن گروهان با اين گروه ۱۴۸ لشکر خراسان که در آن جا ماموريت آمده بود، اين ها جاده محور حميديه – سوسنگرد را تا خط تماس طي کنند و آن جا مستقر شوند تا بعد تيپ ۲ لشکر ۹۲ که قبلا در دزفول و حالا مامور به اهواز شده بود، بيايد و از خط عبور کند، يعني بيايد از لابه لاي اين ها برود و حمله کند. بنابراين ما نيروي تکاورمان، يعني نيروي حمله ورمان فقط يک تيپ مي شد و آن هم تيپ ۲ لشکر ۹۲ بود که در دزفول مستقر و بسيار تيپ خوبي بود، فرمانده خيلي خوبي هم داشت که خدا حفظش کند و الان، نمي دانم در کجاست، اين فرمانده به شجاعت معروفيت داشت و من هم ديده بودمش، مرد شجاع و علاقمند و ايثارگري بود. قرار شد ايشان بيايد و برود حمله را با اين تيپ انجام دهد.
رستمي چهره اي فراموش نشدني
البته نيروهاي سپاه و نيروهاي نامنظم ما هم که متعلق به ستاد شهيد چمران بود، آن ها هم بودند و نيروهاي سپاه را ما صحبت کرديم بروند داخل نيروهاي ارتش ادغام شوند و در آن وقت فرمانده سپاه در آن جا جواني بود به نام رستمي از اهالي سبزوار، خدا رحمتش کند شهيد شد و اين شهيد رستمي بسيار بسيار پسر خوبي بود که از چهره هاي فراموش نشدني در سپاه پاسداران يکي همين برادر عزيز است.ايشان (شهيدرستمي) آن وقت فرمانده سپاه بود و از خصوصيات اين جوان اين بود که با ارتشي ها خيلي راحت کار مي کرد و قاطي مي شد، يعني هم او زبان ارتشي ها را مي فهميد و هم ارتشي ها زبان او را مي فهميدند ضمن اين که ارتشي ها او را خيلي هم دوست داشتند، اما بعد هم ايشان شهيد شد. بنا بر اين شد که بچه هاي سپاه به «خورد» واحدهاي ارتشي بروند. به اين معنا که مثلا يک گردان ارتشي صدنفر سپاهي را در داخل نيروهاي خودش جا بدهد و بر استعداد خودش بيفزايد، چون اين بچه ها هم مي توانستند بجنگند و هم مي توانستند روحيه بدهند و براي اين که شجاع و فداکار و پيشرو بودند، يک کارآيي بالاتري به اين واحدها مي دادند. لذا اين گروه عبارت از نيروي نظامي و سپاهي بودند و نيروي نامنظم هم تعدادي بودند در مشت مرحوم شهيد چمران که اين ها قرار بود جلوتر از همه بروند و به اصطلاح خط شکن هاي اولي آن ها باشند، البته آن ها تعدادشان خيلي زياد نبود اما يک فرماندهي مثل شهيد چمران داشتند که مي توانست کارآيي زيادي به آن ها بدهد. اين ترتيبي بود که ما براي کار داديم و الحمدلله خيالمان راحت شد و گفتيم ان شاءا… فردا صبح (ساعت ۳ هم) به اصطلاح ساعت حمله علي الطلوع صبح ۲۶ آبان ماه باشد، لذا ما خوشحال برگشتيم به ستادمان و فورا رفتم مرحوم چمران را پيدا کردم توجيهش کردم که قرار اين شد، ايشان هم خيلي خوشحال شد و قرار شد دستور را آن آقاي سرهنگ قاسمي و فرمانده آن وقت لشکر بنويسد بفرستد براي ستاد ما، چون قاعدتا دستور را مي نويسند به کلي سري و در پاکت هاي لاک و مهر شده مي فرستند براي همه واحدهاي مشترک و درگير تا هر کسي وظيفه خودش را بداند که چيست.
شبي پرحادثه و خاطره انگيز
لذا ما آمديم آن جا نشستيم و يک ساعتي صحبت کرديم که آن شب هم جزو شب هاي خاطره انگيز من است و واقعا شب عجيبي بود. آن شب در اتاق نشسته بوديم، من بودم و شهيد چمران و سرهنگ سليمي و شايد يک نفر ديگر بود، يک جواني هم به نام اکبر محافظ شهيد چمران، خيلي شجاع و خوش روحيه و متدين که حقا و انصافا يک جوان برازنده اي بود و آن شب آن جا رفت و آمد مي کرد و من اصلا وقتي آن شب به چهره او نگاه مي کردم، مي ديدم اين جوان به نظر من چهره عجيبي دارد- که شايد واقعا همان نور شهادت بود به اين صورت در چشم ما جلوه مي کرد- به هر حال خيلي شب پرحادثه و خاطره انگيزي بود و بالاخره ما نشستيم تا ساعت مثلا ۱۱ الي ۱۲ صحبت هايمان را کرديم بعد رفتيم بخوابيم که صبح آماده باشيم براي حرکت؛ من رفتم خوابيدم، تازه خوابم برده بود، ديدم شهيد چمران آمده پشت در اتاق من و محکم در مي زند که فلاني بلند شو، گفتم چه شده است؟ گفت طرح به هم خورد. پرسيدم چه طور؟ گفت بله، از دزفول خبر دادند که ما تيپ ۲ لشکر ۹۲ را لازم داريم و نمي توانيم در اختيار شما بگذاريم و اين بدين معنا بود که وقتي نيروي حمله ور اصلي گرفته شود، ديگر حمله به کلي تعطيل خواهد شد. لذا من خيلي برآشفته شدم که اين ها چرا اين کار را مي کنند و اصلا معناي اين حرکت چيست؟
کارشکني هاي بني صدر
و اين چيزي جز اذيت کردن و ضربه زدن نخواهد بود. به هر حال بلند شدم و آمدم در اتاق، گفتم تلفني بکنم به فرمانده نيروهاي دزفول، آن وقت تيمسار ظهيرنژاد بود، وقتي تلفن کردم به ايشان که چرا اين دستور را داديد و چرا گفتيد که اين تيپ فردا نيايد و وارد عمليات نشود، ايشان گفت دستور آقاي بني صدر است و علتش هم اين است که اين تيپ را ما براي کار ديگري مي خواهيم و آورديم اهواز براي آن کار. بنابراين اگر بيايد آن جا منهدم خواهد شد و چون احتمال انهدام اين تيپ هست و اين تيپ را هم ما لازم داريم و تيپ خيلي خوبي است، ما نمي خواهيم اين تيپ را وارد عمليات فردا بکنيم مگر به امر، يعني اين که از سوي فرماندهي يک دستور ويژه اي بيايد که برو.من گفتم اين نمي شود، زيرا که اولا چرا تيپ منهدم شود و منهدم نخواهد شد، (کما اين که نشد و عمليات فردا نشان داد) به علاوه شما اين را براي چه کاري مي خواهيد که از سوسنگرد مهم تر باشد، وانگهي اگر چنان چه اين تيپ نيايد، عمليات سوسنگرد قطعا انجام نخواهد گرفت و نيامدن تيپ به معني تعطيل اين عمليات است، لذا بايد به هر تقديري هست بيايد. شما خبر کنيد و به آقاي بني صدر هم بگوييد دستور را لغو کند تا اين تيپ بيايد و شکي در اين نکنيد، بايد اين کار انجام بگيرد.البته خيلي قرص و محکم اين را گفتم. بعد هم مرحوم چمران اصرار داشت که با خود بني صدر صحبت شود اما من حقيقتش ابا داشتم از اين که با بني صدر به مناقشه لفظي بيفتم چون هم سرش نمي شد و هم بي خودي پشت سر هم چيزي مي گفت و مي بافت. لذا به دکتر چمران گفتم شما صحبت کن و البته اين کار فايده ديگر هم داشت و آن اين بود که مرحوم چمران چون در مشکلات وارد نبود، وارد مي شد و شهيد چمران در اين مشکلات حقا وارد نبود براي اين که ايشان سرگرم کار در اهواز بود و داشت کار خودش را مي کرد، اما آن مشکلاتي را که ما در شوراي عالي دفاع با بني صدر درگير بوديم غالبا شهيد چمران خبر از آن ها نداشت و لذا موذي گيري هاي بني صدر را نمي دانست، آن هم به اين علت بود که ايشان در جلسات شوراي عالي دفاع کمتر شرکت مي کرد و حتي آن اوايل، يا اصلا شرکت نمي کرد و يا خيلي کم، لهذا من دلم مي خواست خود ايشان مواجه شود و ضمن اين که نفس تازه اي هم بود ممکن بود بني صدر را زير فشار قرار دهد و بالاخره ايشان تلفن کرد، عين اين مطالب را به بني صدر گفت، بني صدر هم گفت حالا ببينم و قولکي داد، گفت خيلي خوب! دستور مي دهم تيپ بيايد.
پيغام امام براي آزادسازي سوسنگرد
و اما در کنار همه اين ها يک چيزي که قويا به کمک ما آمد و من فراموش کردم بگويم پيغام مرحوم اشراقي (داماد امام) بود که اوايل همان شب از تهران با من تلفني تماس گرفت و گفت امام فرمودند بپرسيد خبرها چيست؟ من گفتم خبر اين است که قرار بر اين است که فردا عملياتي انجام بگيرد و ظاهرا من يک اظهار ترديدي کرده بودم که دغدغه دارم و ممکن است نشود، مگر اين که امام دستوري بدهند، ايشان رفت با امام تماس گرفت و آمد گفت امام فرموده اند تا فردا بايد سوسنگرد آزاد شود و تيمسار فلاحي هم خودش بايد مباشر عمليات باشد. (اين را هم مخصوصا قيد کرده بودند) که البته تيمسار فلاحي آن وقت جانشين رئيس ستاد بود و عملا در عمليات مسئوليتي نداشت، بلکه مسئوليت را فرمانده نيروي زميني داشت. من وقتي اين را از مرحوم اشراقي گرفته بودم چون ظاهرا شب و دير وقت بود، نگفتم و يا شايد هم فکر مي کردم که حالا صبح خواهم گفت و مثلا شب احتياجي نيست گفته شود، اما وقتي اين مسئله پيش آمد ديدم حالا وقت آن است که اين پيغام را الان برسانيم. لذا نشستيم دو تا نامه نوشتم يکي ساعت ۱:۳۰ بعد از نيمه شب، يکي هم ساعت ۲ و آن را که ساعت ۱:۳۰ نوشتم، به آقاي سرهنگ قاسمي فرمانده لشکر ۹۲ نوشتم. نوشتم که داماد حضرت امام از قول حضرت امام پيغام دادند که فردا بايد حصر سوسنگرد شکسته شود و سوسنگرد باز شود، بنابراين اگر تيپ ۲ نباشد اين کار عملي نخواهد شد و من اين را به تيمسار ظهيرنژاد هم گفته ام و ايشان قول دادند با بني صدر صحبت کنند که تيپ بيايد و به هر حال شما آماده باشيد که تيپ را به کار گيرند و لذا مبادا به خاطر پيغامي که اول شب به شما از دزفول داده شده شما تيپ را از دور خارج کنيد، اين نامه را نوشتم، ساعت ۱:۳۰دادم به دست يکي از برادراني که در آن جا با ما بود و گفتم اين را مي بري، اگر سرهنگ قاسمي خواب هم بود از خواب بيدارش مي کني و اين کاغذ را قطعا به او مي دهي و نامه ساعت ۲ را هم نوشتم به تيمسار فلاحي و براي او هم نوشتم که تيپ را خواسته اند از دست ما بگيرند و گفتيم که بايد باشيد و مسئوليد برويد دنبال آن که اين تيپ را به کار بگيريد. البته مضمون اين نامه ها را من اجمالا به شما گفتم و عين اين نامه ها را متأسفانه آن وقت از رويشان فتوکپي برنداشتم اما احتمالا بايد در مدارک لشکر ۹۲ باشد که اگر چنان چه الان بروند و نگاه کنند، اين نامه ها هست و بعد هر دو نامه را دادم به شهيد چمران، گفتم شما هم يک چيزي ضميمه آن ها بنويسيد، تا نظر هر دوي ما باشد، ايشان هم پاي هر کدام يک شرح دردمندانه اي نوشت و با توجه به اين که ايشان خيلي ذوقي و عارفانه کار مي کرد، اما من خيلي با لحن قرص و محکمي نوشته بودم ديدم واقعا اگر کسي نوشته مرحوم چمران را بخواند دلش مي سوزد که ما اصلا در آن روز چه وضعي داشتيم، به هر حال ساعت ۲ اين را هم فرستادم براي سرتيپ فلاحي و خوب خاطرمان جمع شد که اين کار انجام مي گيرد، اما در عين حال دغدغه داشتيم، چون بارها اتفاق افتاده بود که کار تا لحظات آخر به يک جايي مي رسيد. اما به دليلي دستور توقف آن داده مي شد و براي همين بود که دغدغه داشتيم.به هر حال صبح زود که از خواب بلند شدم براي نماز، در صدد برآمدم ببينم وضع چطور است که ديدم الحمدلله وضع خوب است و شنيدم ساعت ۵ تيپ ۲ از خط عبور کرده، معلوم بود همان نامه که نوشته شد اين ها مشغول شده بودند، يعني ساعت ۵ تيپ ۲ از خط عبور کرده بود و اگر چنان چه بنا به امر مي خواستند کار کنند، تا وقتي آن آقا از خواب بيدار شود و به او بگويند و او بخواهد مشورت کند، بالاخره آن امر ساعت ۹ صادر مي شد و ساعت ۱۱ هم عمل مي شد که هرگز انجام عمليات موفق نبود يعني انجام مي گرفت ولي يک چيز ناموفق بي ربطي مي شد که قطعا شکست مي خورديم. اما اين ها ساعت ۵ صبح که هوا هنوز تاريک بود با شروع به کار از خط عبور کرده بودند، يعني شايد ساعت ۴ راه افتاده بودند و شايد هم زودتر، به هر حال مرحوم چمران بلند شدند و رفتند اما من چون در داخل ستاد مقداري کار داشتم، و چندتا ملاقات هم داشتم. ملاقات هايم را انجام دادم و راه افتادم رفتم به طرف جبهه و منطقه عمليات. البته وقتي رفتم آن جا، ديدم شهيد فلاحي هم رفته و صبح زود عبور کرده بود که آقاي چمران و آقاي غرضي هم صبح زود رفته بودند و در خطوط مقدم و نزديکي هاي صحنه درگيري، يا در خود صحنه درگيري. و بالاخره همه آن ها حضور داشتند که وقتي ما حدود ساعت ۹- ۹:۳۰ رفتيم،
ديديم نيروهاي ما پيش رفته بودند و يک ساعت بعد که حدود ساعت ۱۰:۳۰ بود، سرتيپ ظهيرنژاد هم آمد و ايشان هم رفت جلو، همه مشغول بودند و ما مي رفتيم در داخل واحدها، عقب و واحدهاي درگير پياده مي شديم، با آن ها صحبت و احوال پرسي مي کرديم و از عمليات خبر مي پرسيديم که دائما گفته مي شد خبرها خوب است و پيش بيني مي شد ساعت ۲:۳۰ وارد سوسنگرد خواهيم شد و بعد شايد حدود ساعت يک بود که من برگشتم اهواز، چون مي خواستم بيايم تهران کار داشتم، وقتي رسيدم اهواز باخبر شدم که دکتر چمران مجروح شده، خيلي نگران شدم تا چمران را آوردند. و قضيه اين طور بوده است که چمران و دو محافظش، که يکي همان شهيد اکبر بود ( و فاميلش را الان يادم نيست)، اين ها مشغول جنگيدن بوده اند که تنها مي مانند و عراقي ها آن ها را به رگبار مي بندند، ولي مرحوم چمران که آدم قوي و ورزيده اي در جنگ انفرادي بود، خودش بعدا مي گفت من آن روز مثل ماهي مي غلتيدم، براي اين که مورد اصابت گلوله هاي عراقي ها قرار نگيرم، و يکي از محافظينش که همراه ايشان بود، يک گوشه امني را پيدا مي کند و سنگر مي گيرد اما آن ديگري، يعني شهيداکبر (شهيد اکبر چهرگاني) نتوانسته بود خودش را حفظ کند و شهيد شد.آن وقت در حالي که او شهيد شده و پاي چمران هم زخم خورده بود يک کاميون عراقي از آن جا عبور مي کند. چمران مي بيند که شکار خوبي است، تفنگ را مي کشد و کاميون را به رگبار مي بندد که راننده عراقي مي افتد و مي ميرد، بعد ايشان به کمک آن محافظش مي آيد و سوار کاميون مي شود، و در عقب کاميون مي افتد و محافظش کاميون را برمي دارد مي آيد اهواز، يعني شهيد چمران مجروح را از ميدان جنگ با يک کاميون عراقي آوردند به محل و من تقريبا حدود ساعت ۲ بود که رفتم بيمارستان ديدم بحمدا… حالش خوب است، منتها جراحت رانش يک جراحت نسبتا کاري بود که سي چهل روز ايشان را انداخت و لذا وقتي ايشان را از اتاق عمل بيرون آوردند تمام سفارشش اين بود و مرتب به من و سرهنگ سليمي التماس مي کرد که شما را به خدا نگذاريد حمله از دور بيفتد و حمله را ادامه بدهيد، که همين طور هم شد و الحمدلله ساعت ۲:۳۰ بچه هاي ما مظفر و پيروز وارد سوسنگرد شدند.
کارهاي شيرين شهيد چمران
از جمله کارهاي شيريني که آن روز شهيد چمران کرده بود، اين بود که ما در محورعمليات داشتيم مي رفتيم، جلو پيرمردي تقريبا با همين لباس جنگ هاي نامنظم آمد نزديک و يک کاغذ از چمران دست من داد و گفت اين را چمران نوشته، من نگاه کردم ديدم سفارشي کرده و چيزي نوشته به ايشان داده که برو اين را بده به فلاني و بگو فلان کار انجام بگيرد. من فهميدم که چون دکتر چمران فکر کرده ممکن است اين پيرمرد در آن جا شهيد شود، هر چه کرده که پيرمرد برگردد برنگشته و بعد هم خود پيرمرد گفت مرتب شهيد چمران به من اصرار مي کند که من برگردم ولي من چون برنگشتم، بعد به من گفته اند پس اين پيغام مرا ببر، و لذا من فهميدم چمران وقتي ديده است پيرمرد به حرفش گوش نمي کند نامه نوشته و داده به دستش که اين را ببر به فلاني بده که چيز لازمي است، تا از مهلکه پيرمرد خودش را بدين وسيله نجات داده باشد.به هر حال بحمدا… آن روز ما وارد سوسنگرد شديم و سوسنگرد به برکت فداکاري هايي که برادرها کردند فتح شد که البته بچه هاي جنگ هاي نامنظم آن روز خيلي کار کردند و شايد يک الي ۲ کيلومتر جلوتر از نيروهاي جنگ هاي ديگر بودند و خود شهيد چمران هم جلو بود درحالي که آن روز ارتش هم انصافا دلاوري کرد، يعني همين تيپ ۲ لشکر ۹۲ و هم چنين آن بخش ديگر، يعني همان گروهي که خط را داشتند و احتياط محسوب مي شدند و هم عقبه را نگه داشتند بودند، خيلي فداکاري کردند با توجه به اين که بچه هاي سپاه هم در داخل واحدهاي ارتشي آن روز کار مي کردند و اين حادثه بزرگ و حماسه شيرين بحمدا… به وقوع پيوست.