زمان انجام عملیات والفجر 8 بود. عملیات انجام شده بود و شهر فاو به تصرف نیروهای خودی درآمده بود. دشمن مرتب پاتک می کرد و من به شدت وحشت زده شده بودم. من نیروی رزمی نبودم و اصلاً آموزش ندیده بودم؛ فقط به خاطر اجرای نمایش رفته بودم. البته معمولاً مدتی زودتر از گروه اعزام می شدم تا امکانات اجرای گروه را مهیا کنم، به شدت می ترسیدم….
او را اکثر کرمانی ها به عنوان یک بازیگر چیره دست طنز، کمدی( موضوعات اجتماعی) می شناسند. البته چند سالی است که وارد عرصه نقالی شده.
او خاطرات زیادی از 30 سال کار واجرا بر روی صحنه واخیراً هم اجرای نقالی و پرده خوانی دارد. نقطه شروع وآشنایی اش با تئاتر، مانند خیلی از بزرگان این هنر، تئاتر مدرسه ای است ودوران خودباوری وبلوغ خود را در زمان انقلاب ودفاع مقدس طی کرده است. او به خاطر دارد که در جزیره مجنون، هنگامی که سعی داشته روحیه رزمندگان را پس از یک عملیات سنگین بازسازی کند، در طول اجرای یک نمایش طنز 15 دقیقه ای، سه بار نمایش را قطع کرده و پس از عبور جنگنده های عراقی دوباره ادامه داده است. وی به همراه تعدادی از جوانان هنرمند خوش ذوق وبی ریا به همراه آقا یان ملکی، شفیعی، زنگی آبادی و برادر پژوهش از پیش کسوتان تئاتر استان، بارها و بارها به جبهه های حق علیه باطل شتافته تا به سهم خود از میهن خویش دفاع نمایند. او درسالی که گذشت،
با طراحی وتولید نمایش پرده خوانی راز پرده عشق 74 اجرا در سطح استان ویک اجرا ی خارج از استان، سال پرکار ومشغله ای را به پایان رسانده است. راز پرده عشق با موضوع دفاع مقدس ومعرفی ققنوس لشکر 41 ثارالله (شهید علی عرب) با استقبال بی نظیری روبرو گردیده است. به همین بهانه در خدمت ایشان بودیم ما حصل گفت و گوی ما با رضا درویشی چنین است.
-من رضا درویشی، بچه گلباف، در کنار شغل مقدس معلمی در حوزه نمایش هم فعالیت می کنم. اولین اجرای عمومی نمایش که من در آن به عنوان بازیگر حضور داشتم، نمایش «بازگشت به قرآن » بود که در خانه جندقی (آخرین نماینده ادواری مجلس ملی درسال 58 بود – بیمارستان شهید کلاهدوز فعلی) در سال های 58،59 به روی صحنه رفت.
نمایش هایی که در جبهه اجرا می شد چه جور نمایش هایی بود؟
-درآن مقطع، هدف ایجاد روحیه بین رزمندگان بود. اکثراً کارها طنز و شاد بودند. بهترین کاراکترها سربازها وافسران دشمن بودند. واقعیت این که عظمت تجهیزات وابهت نظامی ارتش بعثی عراق می بایست بین بچه های خودمان شکسته می شد؛ البته، معنویت، ایمان و شجاعت رزمندگان ما به هیج عنوانی قابل انکار نبود، ولی ضعف و زبونی حزب بعث یکی از مسائلی بود که بسیار مورد توجه رزمندگان قرار می گرفت وباعث شادی آن ها می شد.
فکر می کنم دو مقوله انقلاب و دفاع مقدس به دلیل بنیه ی اعتقادی وایمانی که دارند، هنگامی که می خواهیم چنین موضوعاتی را با این گستردگی معنایی در قالب یا ساختار های معمول بگنجانیم، با مشکل مواجه می شویم؛ لذا باید طراحی نو در انداخت. باید براساس محتوا، معنا ومفهوم یک ساختار نمایشی متناسب طراحی نمود؛که البته این به داشتن تجربه وشناخت از موضوع بستگی دارد.
از خاطرات دوران دفاع مقدس بفرمایید؟
-یکی از مواردی که هیچ وقت از یادم نمی رود، مسئله ترس است. من هروقت که به جبهه می رفتم، از طرف تبلیغات سپاه که آن وقت نبش چهاراه خیابان شهید رجایی وخیابان حافظ قرارداشت اعزام می شدم. دفعه اول که اعزام شدم، منطقه خیلی آرام بود؛ یعنی درواقع ما چیزی از جنگ ندیدیم. ولی برای دفعه دوم، زمان انجام عملیات والفجر 8 بود. عملیات انجام شده بود و شهر فاو به تصرف نیروهای خودی درآمده بود. دشمن مرتب پاتک می کرد و من به شدت وحشت زده شده بودم. من نیروی رزمی نبودم و اصلاً آموزش ندیده بودم؛ فقط به خاطر اجرای نمایش رفته بودم. البته معمولاً مدتی زودتر از گروه اعزام می شدم تا امکانات اجرای گروه را مهیا کنم، به شدت می ترسیدم. با این اوضاع واحوال، مسئول تبلیغات وقت لشکر از من خواست تایک وسیله را به خط ببرم و به یکی از فرمانده گردان ها برسانم وبرگردم. هرچه اصرار کردم که نروم، نشد؛ راه افتادم. وارد جاده شدم. منتظر ماندم تا ماشینی آمد و قدری از راه را با آن طی کردم. تا دوراهی، خمپاره بود که دو طرف جاده به زمین می خورد و من هر لحظه منتظر بودم که یکی از خمپاره ها وسط ماشین بخورد. درهمین حین هواپیماها ی عراقی پیدا شدند. هم من و هم راننده ماشین از شیشه جلوی ماشین مات تعداد زیاد جنگنده ها شده بودیم و به آسمان نگاه می کردیم که ناگهان ماشین به سرعت با ماشینی که نمی دانم از کجا پیدا شده بود برخورد کرد وما به بیرون پرت شدیم.آن روز برایم مسجل شد مرگ و زندگی حساب وکتاب دارد؛ وقتش که برسد، اتفاق می افتد. تصادف ماشین برای زندگی من شد یک نقطه عطف؛ دیگر هیچ وقت نترسیدم.
حتی نمایش هایی هم که کار می کردم تغییر کرد. همه چیز عوض شد. همان روز، وقتی از ماشین پیاده شدم، با موتور سوار جوانی برخورد کردم. او ار می شناختم؛ امیر مجاهدی هم شهری وهم کلاسی دوران دبستانم بود. خاک آلود بود وخسته. گفت: 15 روز در سنگر کمین بودم و حالا برای استراحت به این جا آمدم. آدرس محل استراحتش را گرفتم. عصر که برای دیدنش رفتم گفتند خمپاره ای آمده وصبح شهید شده است.
– بعداز جنگ، سال ها با موضوع دفاع مقدس کارنکردید، تا سال گذشته؛ چرا؟
– نمی دانم. تا حالا احساسم براین بودکه باید بیشتر بهم توجه می شد. شاید چون به لحاظ مالی در این قضیه توجهی نمی شود، شاید فکر می کردم به محض این که بروم، می گویند: شما که جنگیدید، مگر برای جنگ پول گرفته اید؟! پس حالا هم کارکنید، مثل همان موقع ها.
– خیلی دلم می خواست کارکنم، ولی چیزی مانع می شد. اما امسال که « رازپرده عشق» را کار کردم، فکر می کنم شاید چون از آن روحیه فاصله گرفته بودم مجوز نداشتم؛ دعوت نمی شدم. شاید این حرف ها برای خیلی از همکارانم عجیب به نظر بیاید؛ تاثیری که اجرای این نمایش در طول سال گذشته روی خود من وخانواده ام گذاشت، باور نکردنی است. ماه های آخرسال گذشته یک شب که از اجرا در یک یادواره محله ای برمی گشتم، همسرم گفت: هیچ فکر کردی مدتیه روضه خوان شهدا شدی؟ وچه قدر این از کارهایی که تا حالا انجام می دادی بهتره.
– روز اول که این کار را شروع کردم، فکر نمی کردم بتوانم حتی 10 اجرا داشته باشم. راستش به خاطر پیگیری که می شد و قولی که به بچه های بنیاد داده بودم، کار را شروع کردم؛ ولی خودم هم نمی فهمیدم که چه طور شد این اجرا جورشد؟!
– اجرای دوم یا سوم بود که از شهید علی عرب مددگرفتم. از اوخواستم که کار زمین نماند. در ضمن بگویم روز اولی که قصه شهید عرب را شنیدم، خیلی دلم می خواست عکس شهید را ببینم؛ ولی متأسفانه همه عکس ها یی که وجود داشت خراب، شکسته و نا واضح بودند. بالاخره برای چهارمین اجرا به روستای زادگاه شهید دعوت شدم. زمستان بود. یک روز برفیِ خیلی سرد به روح آباد زرند رفتیم. از حاج آقا محمود زاده که به دعوت ایشان به آن جا رفته بودیم خواستم تا عکس شهید را نشانم بدهد. ایشان گفتند روی سنگ مزار ایشان حکاکی شده. با هم به گلزار شهدای روح آباد که 4 یا 5 شهید عزیز دیگر هم حضور داشتند، رفتیم. وقتی بادستم برف روی سنگ شهید عرب را کنار زدم وعکس ایشان را دیدم، احساس می کردم سنگ مزار در آن هوای سرد، گرم است؛ ولی باورم نمی شد. وقتی که خواستم تصویر بقیه شهدا را ببینم، تمام سنگ ها یخ زده بودند؛ آن قدر که هر چه تلاش کردم یخ روی عکس هیچ کدام از سنگ مزارها کنده نشد تا عکس آن ها را ببینم.آن جا بود که مطمئن شدم با این کار بعداز گذشت چندین سال از دفاع مقدس دعوت شدم تا ققنوس کرمان را معرفی می کنم وتا این لحظه که در خدمت شما هستم، بدون اغراق نزدیک به32000 نفر از این نمایش بازدید کرده اند که جا دارد از روسای نواحی آموزش وپرورش شهرکرمان بخاطر فراهم نمودن زمینه اجرا در مدارس وهمچنین از بچه های اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمان که بی شک اگر پیگیری ها، کمک های مالی و محبت های ایشان نبود، این کار به سختی اجرا می شد.
– از اجرای رازپرده عشق بگویید؟
– من در طول 25 سال ارتباط بادانش آموزان مدارس مختلف و تماشاگرانی که در جشنواره ها و اجراهای مختلف حضور پیدا می کردند، هرگز چنین تأثیر گذاری را که کار شهید عرب داشته، ندیدم.در مدارس از این نوع کارها کم تر مجال تولید واجرا پیدا می کند، ولی من به مسئولین این اطمینان را می دهم که موضوع دفاع مقدس، موضوعی به روز ومورد نیاز بچه های ماست، واگر در شیوه انتقال وارتباط دقت کنیم واین حرکت ها استمرار داشته باشد، قطعاً بسیاری از مشکلات فرهنگی حاکم بر مدارس حل خواهد شد.
– در آخر تأثیری که اجرای این نمایش در مدارس بالای شهر روی بچه ها گذاشت، نه تنها برای من، بلکه برای کلیه اولیاء همان مدارس هم باور نکردنی بود.
روزی در یکی از مدارس بالای شهر اجرا داشتم. یکی از مسلط ترین اولیا مدرسه سعی در ساکت کردن بچه ها داشت تا فضا مهیای اجرا شود، وهمکار دیگری از معلمین مرتب به خاطر شلوغی بچه ها عذر خواهی می کرد و می گفت: 800 نفر دانش آموز را نمی شود کنترل کرد؛ تا حالا نشده مراسمی بی دغدغه برگزار کنیم. تلاش می کرد مرا آماده هرگونه برخوردی از طرف بچه ها کند. می گفت: به خاطر نوع خاص تربیت بچه های این قسمت شهر،تا حالا هیچ کدام از مراسم مناسبتی ما کامل برگزار نشده است. او فکر می کرد ظرفیت پذیرش چنین نمایشی را نداشته باشند. بالاخره بچه ها با کلی خواهش وتمنا وترس وتهدید آرام تر شدند ومن کار را شروع کردم. 10 دقیقه از کار گذشته بود. به دفاع مقدس رسیدیم؛ به شهید عزیز علی عرب رسیدیم. وقتی می گفتم: ققنوس کرمان، وقتی می گفتم او هم سن وسال شما بود، وقتی می گفتم اگر می توانید برای چند ثانیه انگشت تان را روی شعله یک کبریت نگه دارید، کسی تکان نمی خورد.کم کم سرها پایین افتاد، کم کم سعی کردند اشک شان را از یک دیگر پنهان کنند؛ و وقتی که گفتم: ما باید برای مظلومیت بچه های فاطمه (سلام الله علیها) اشک بریزیم که حامی نداشتند، برای بدبختی خودمون گریه کنیم که نمی دونیم آسایش مون به چه قیمتی وتوسط چه کسانی تأمین شده…چی بگم؟! اونوقت اولیامدرسه بودند که از گریه بچه ها اشک می ریختند وزار می زدند. کار تموم شد وهیچ کس تکان نمی خورد. معلم ها ی مدرسه مات ومبهوت مانده بودند. تصویری که آن روز روی سنگ مزار شهید عرب دیده بودم، روبرویم ظاهر شد ه بود و لبخند می زد ومن به سجده شکر رفتم. بعدها، روزی همان ناظم را توی اداره ی آموزش و پرورش دیدم. او من را قسم می داد که برای کارهای بعدی حتماً ما را خبر کنید. بعضی وقت ها ما راجع به بچه ها بد فکر می کنیم ونیازهای واقعی آن ها را نمی شناسیم. جالب بود همین آقا چند روز قبل سعی داشت به من بفهماند که این بچه ها ظرفیت پذیرش این جور مسائل را ندارند.
– برا ی هنرمندان نمایش به طور اختصار چه توصیه ای دارید ؟
تئاتری ها باید توجه داشته باشند که به حوزه دفاع مقدس بدون مطالعه وشناخت وارد نشوند. متاسفانه دفاع مقدس از جمله مسائلی است که ما فکر می کنیم نسبت به آن مشرف هستیم، ولی این طور نیست. آگاهی ما از وقایع دفاع مقدس همان اندازه است که در مورد جراحی قلب اطلاعات داریم. متاسفانه به شدت تحت تاثیر فیلم های جنگی غیر ایرانی هستیم وسعی می کنیم تصاویر آن جنگ ها را با دفاع مقدس مطابقت بدهیم، واین اشتباهی بزرگ است؛ چرا که جنگ ما جنگ 16 ساله ها بود، جنگ انسان ها در برابر توپ ها بود، جنگ ما جنگ دین دربرابر بی دینی بود، جنگ ما جنگ عرفان اسلامی با همه تکنولوژی بود. ودوم این که به نظر من اجرای فانتزی وشیک در مورد دفاع مقدس جواب نمی دهد؛ چون که در دفاع مقدس هیچ کس با لباس اتوکشیده نرفته توی سنگر، هیچ فرماندهی از داخل سنگر فرماندهی نکرده، هیچ فرمانده ای با اصول کلاسیک جنگ های دنیا ومدیریت نکرده و رزمندگان ما در جبهه زندگی کردند، خو گرفتند، رشد کردند، متعالی شدند و به خدا نزدیک شده و برشیطان درون غلبه کردند تا توانستند بر دنیای بی ارزشی وبی دینی فائق آیند.
اصطلاحاً تئاتر دفاع مقدس یک تئاتر خاکی بی ریا وصادقانه است. درست مثل دوران فراموش نشدنی دفاع مقدس.