کاري ندارم. شستم خبردار شد که اکبر دارد با زبان بيزباني بهم ميگويد هوشم باشد. ديگر حال خودم را نميفهميدم. همينطور توي خانه دور خودم ميچرخيدم. ميرفتم اين ور، مي رفتم آن ور. سرم را گرم کار ميکردم. نميخواستم هوشم به محمّدرضا باشد. از تو کلهام ميانداختمش بيرون که هول برم ندارد، نکند نباشد.
پاي صـحبت رقـيه يزداني، مادر شـهيد محمّـدرضـا قربانزاده
پدرش نبود؛ با خواهرش فاطمه رفته بود مشهد. با آن شکم سنگين، پا به ماه، بايد نان ميپختم، گوسفندداري ميکردم، گاوداري ميکردم؛ دم به ساعت هم ارباب به جانم غُر ميزد، فرمانم ميداد که: ماست بياور! نان بياور! از همين فرمانها.
ما تو باغهاش کشاورزي هم داشتيم. تمام کارهام را خودم تنها ميکردم. تا اينکه باباي بچّهها از مشهد برگشت. ماهش را نميدانم. دوازده روز پيش از نوروز بود، بعد از ظهر، ساعت سه، درد آمد. وقتي محمّدرضا آمد دنيا، ماما نبود. هر چي گشتيم، پيدايش نکرديم. بچّهام طبيعي آمد. ساق و سالم، خوش و خندان، خوش قدم. از برکت اين بچّه زندگيمان از اين رو به آن رو شد. ما اول فردوس بوديم. اول ريحان. فردوس و ريحان به هم وصل هستند. بعد از آمدن محمّدرضا آمديم ريحان، سرِ خانه و زندگي خودمان. زمين خريديم. باغ درست کرديم. کارمان رو به راه شد. تا اينکه بچّهام قد کشيد. آمد و رفتش با بچّهها خوب بود. بعد هم که درس را ول کرد و رفت جبهه. ميرفت، ميآمد؛ ميآمد سر به ما ميزد. هر چي بهش ميگفتيم نرو، ميگفت: نميتوانم. جاي من آن جاست. تير و ترکش هم ميخورد. يک بار ترکش خورده بود به گردنش. هنوز درش نياورده بود که شد موقع پسته کني. پدرش رفت مکه و محمّدرضا همين جا ماند و کمک ما داد تا پستهها را جمع کرديم. پدرش که از مکه آمد، باز رفت جبهه. اين دفعه ترکش آمد خورد به سينهاش، به دستش. همان اول نفهميديم که بچّهام زخم و زار است.
يکبار کنار شير آب بود که دستش را ديدم. هول برم داشت و گفتم: دستت چي شده؟ بگذار ببينم!
گفت: ديدن ندارد.
نميخواست ناراحت شوم و خودخوري کنم. آستينش را کشيد پايين و نگذاشت زخمش را ببينم.
گفت: خودش خوب ميشود.
يادم است وقتي گردنش زخم براشته بود و نميتوانست سر و صورت خودش را بشويد، خواهرش ميآمد پلاستيک ميبست دور گردنش و گردنش را، سر و صورتش را ميشست تا زخم بچّهام يک وقت چرک نکند. آن بار هم که دستش ترکش خورده بود، بهانه کردم ميخواهم با دايياش بروم مشهد تا بيشتر پيشمان بماند، برود براي دوا و درمان. مشهد هم يک لحظه از تو فکرش بيرون نيامدم. بچّهها گفتند بيمارستان را که رفته. دستش را هم حتي بسته. اما حرف از پلاتين که آمده، راضي نشده عملش کنند. دستش هنوز بسته بود که ما از مشهد برگشتيم. از راه نرسيده، آمد زد تو ذوقم که: ميخواهم بروم جبهه.
گفتم: تو که دستت شکسته.
گفت: دستم شکسته، زبانم که نشکسته.
رفت.
با لشکرش رفت جنگيد و يک شب باز برگشت.
گفتم: چيزي شده، ننه؟
برام عجيب بود که اينقدر زود آمده.
گفت: اسير آوردهايم شهر.
گفت: بردهايم همهشان را تو پابدانا گرداندهايم و حالا هم تو مسجد ذوب آهن هستند.
ميخواست برود شامشان را بدهد.
گفتم: شامت را بخور، بعد برو.
گفت: نه. هر چي به آنها دادم، خودم هم ميخورم.
خلاصه رفت شام آنها را داد و آخرهاي شب آمد خانه گرفت خوابيد.
صبح، سپيده نزده، بعد از نمازش بلند شد برود، که گفتم: ناشتا؟
گفت: آنجا با آنها ميخورم.
بچّهام تمام کارهاشان را کرد، فرستادشان جايي که بايد ميرفتند.
پدرش دست تنها بود. نميتوانست بعضي کارها را بکند. آمد بهش گفت: بيا با اين ماشينت اين کودها را بردار بياور سر صحرا.
گفت: نميتوانم.
پدرش گفت: چرا؟
گفت: اين ماشين مال مردم است، مال دولت است، بيتالمال است؛ پس فردا بايد به خيليها جواب بدهم، اگر بيايم.
خاطرم هست که به همه ميگفت بيايند جبهه؛ حتي به باباش.
باباش ميگفت: من که قوّه بنيهي جنگيدن ندارم، بچّه.
محمّدرضا ميگفت: تو بيا، قوّه بنيهاش هم پيدا ميشود.
يک بار بهش گفتم نرود، بماند تا اين برّه را بکشيم، با هم بخوريم.
گفت: آن برّهيي که من بايد اينجا بخورم، بدهيد ببرمش جبهه، آنجا با بچّهها بخورم.
برّه را داديم برد.
وقتي برگشت، گفت: اين طوري بهتر نشد؟
گفت: نميدانيد بچّهها چه قدر دعاتان کردند.
تا پيش ما بود، هيچ تو خانه بند نميشد. ميرفت به خانهي دوستهاش، خانوادهي شهدا، فک و فاميل سر ميزد؛ ازشان احوال ميگرفت. همه جا ميرفت؛ پُرسه، تشييع جنازه، ردّ کار خير. تو کارها کمک احوال من ميشد. اگر ميخواستم بروم صحرا، برم ميداشت ميبردم. اگر تو باغ علفچيني داشتم، اگر بود، ميآمد مرا سوار موتورش ميکرد، برم ميداشت ميآورد؛ علفها را ميداد روي پشتم.
توي راه بهش ميگفتم: ننه، ما اينجا تنهايي چي بکنيم؟
ميگفت: تنها که نيستي، اين همه بچّه دور و برت اند.
ميگفتم: هر گلي يک بويي داره؛ بمان پيشمان.
ميگفت: نميتوانم. اگر نروم، بچّههام دست تنها ميمانند. راه کربلا هم حالا حالاها باز نميشود.
چي کار ميتوانستم بکنم؟ مادري ميکردم، دلش را پيش خودم نگه ميداشتم. بهش ميگفتم: بمان برات خانه درست بکنيم!
ميخنديد و ميگفت: خانه برام درست کردهاند؛ درهاش را هم نشاندهاند.
هوشم نميکشيد که بهشت زهرا را ميگويد. فکر ميکردم راستي راستي برايش خانهيي دست و پا کردهاند.
گفتم: حالا که درهاش را نشاندهاند، بيا يک زندگي برات درستم کنم.
گفت: حالا باشد، بعد خودم خبرت ميکنم.
خبر شديم رفته کرمان که برود بيمارستان. ميرفت آنجا پي دارو و درمان دست و پَرش. دستش را گچ ميکردند و ميآمد. ولي مگر طاقت ميآورد؟
گچ دستش را ميشکست، بلند ميشد ميرفت جبهه. چند بار رفت و آمد. اينبار آخري که آمد، وقت رفتن اصرارش کرديم که ما را هم تا زرند ببرد. باز بهانهي بيتالمال را آورد. من و خواهرش آنقدر التماسش کرديم، تا راضي شد. آورد تا اول زرند رساندمان و همراه بچّهها رفت کرمان. شب، باز برگشت. آخر شب رفت خانهي محمّدعلي خوابيد. فرداش ناهار خورد، شام خورد، آمد همينجا خوابيد.صبح بلند شد کارهاش را کرد. منتظر ماشين بود. ماشين آمد. بچّهها همه بودند. ناصرم بود. پسر سيّدابوالقاسم بود. عباس بود؛ چهار پنجتايي بودند.
محمّدرضا دست گذاشت روي سر ناصر و گفت: ياروبرويم که ماشين معطل ماست فقط.
رفتند توي ماشين نشستند و رفتند. خودش عصر برگشت و فردا صبحش باز ماشين آمد دنبالش.
گفتم: يعني باز بايد بروي؟
گفت: ها.
گفتم: نميشود حالا يک کم…
گفت: نه، ننه. بگذار بروم. وسوسهام نکن. بگو خداحافظ، راهيام کن بروم.
دوربينش را انداخت روي کولش، تا در خانه رفت.
گفت: ننه، کاري به من نداري؟
ايستادم قد و بالاش را نگاه کردم. سر و پا برهنه دويدم دنبال سرش. سرش را خم کردم، گردنش را بوسيدم و گفتم: نه، ننه. فقط برگرد. سالم برگرد. هوشت هست سالم يعني چي؟
گفت: اين که دست من نيست.
دوستهاش آمدند، گفتند: مادر! چرا اين پسر را دامادش نميکني برود سر خانه زندگيِ خودش؟ پير شد رفت که!
گفتم: وانميايستد. اگر پا بند بشود اينجا، خودم نوکريش را ميکنم؛ ميگردم يک دختر خوب، خانم، مؤمن، خوشگل پيدا ميکنم، براش ميستانم.
گفتند: ما هم هر چي تو گوشش ميخوانيم، وانميايستد که؛ هي در ميرود، بد قِلقي ميکند.
آنقدر گفتند و خنديدند که وقتي شنيدم بيشترشان شهيد شدهاند، غصّهام شد. هيچوقت يادم از آن روز نميرود که بچّهام ناصر را آوردند و بعد…
خدايا شکرت…
شب جمعه بود. خبر آوردند اکبرعلي محمّد، همانکه شيخ شده، از جبهه آمده. رفتم خانهشان.
گفتم: اکبر! اين محمّدرضاي ما پس چرا با تو نيامده؟
گفت: ميآيد. او فرمانده بود، مجبور بود بقيه را راهي کند، بعد خودش بيايد.
گفت: مگر مرخصي به کسي ميدادند. با هزار بدبختي مرخصي گرفتيم آمديم.
حميد کَل ماشاءالله را توي راه ديدم. از او هم پرسيدم از محمّدرضام چه خبر دارد.
گفت: اينبار حملهمان سخت بود. ايستاده کارها را راست و ريست کند؛ نگران نباش بيبي. خودش گفت دنبال سر ما ميآيد.
دلم طاقت نياورد. رفتم خانهي سيّد محمّد، همانکه توي بنياد شهيد است، تا ببينم او چه ميگويد. نگو از همان در که من رفتهام تو خانهشان، او از آن يکي در رفته بيرون. بعد فهميدم خبر داشته که شب جنازهي بچّهام را آوردهاند.
گفتم گمانم. شب جمعه بود. همه ميرفتند بهشت زهرا.
سيّدمحمّد وقتي رفته بوده سر قبر بردارش، به مادرش گفته بود: ميبيني، مادر. کنار قبر ناصر هيچکس را دفن نکردهاند. به اين ميگويند شانس.
مادرش گفته: چه طور مگر؟
سيّدمحمّد گفت: هيچي.
قبرها را براي پسر علي و پسر پور حبيبي و محمّدرضا خالي گذاشته بودند. همهشان با هم شهيد شده بودند و ما خبر نداشتيم. آقايي که شما باشيد، جمعه صبح، همه رفتند کرمان تا براي ناصر پُرسه بگيرند. من ماندم؛ نرفتم.
اکبرعلي محمّد آمد و گفت: نميخواهي گندم پاک کني، عمه؟
گفتم: نه، گندم براي چي؟
کاري ندارم. شستم خبردار شد که اکبر دارد با زبان بيزباني بهم ميگويد هوشم باشد. ديگر حال خودم را نميفهميدم. همينطور توي خانه دور خودم ميچرخيدم. ميرفتم اين ور، مي رفتم آن ور. سرم را گرم کار ميکردم. نميخواستم هوشم به محمّدرضا باشد. از تو کلهام ميانداختمش بيرون که هول برم ندارد، نکند نباشد.
نگو همان شب، مادر ناصر، ناصرش را خواب ميبيند که بهش ميگويد: ننه بابا ميداند که عمو محمّدرضا شهيد شده، ولي خودش را به راه نميآورد.
مادرش گفته: از کجا ميداني؟ تو از کجا ميداني؟
ناصر گفته: فقط ميتوانم بگويم خدا صبرش بدهد.
گفته: ننه بابا علاجي ندارد؛ چي کار کند بيچاره؟!
صبج رفتم پيش صفر، پسر عباس اکبر. گفتم: صفر! تو همراه محمّدرضا بودي. چرا تنهاش گذاشتي، گذاشتي آمدي؟
گفت: فرماندهام بود. خودش گفت برو. ما هم جلو شديم، آمديم. گفت اگر ننهام سراغم را گرفت، بگو من دنبال سر شماها ميآيم؛ نگران نباشد.
صَفر آن صَفر هميشه نبود. نگاه به اينور و آنور ميکرد؛ رو ميگرداند. راهي شديم بياييم که صداش عوض شد. نه که گريه کند؛ فقط عوض شد. دلم نيامد بايستم گريهاش را ببينم. بدو آمدم خانه، شروع کردم به کار کردن تا صبح شنبه.
به دخترم سکينه گفتم: بيا يک دو سه مَن آرد خمير کنيم، نان بپزيم! هيچي نان تو خانهمان نيست.
گفت: نان؟
همچين گفت نان، که هوشم آمد نکند او هم ميداند و بروز نميدهد. آردها را ريختم توي تشت براي خمير کردن که خانم خنجري پسرش را فرستاد ببيند توي خانهي ما چه خبر است. پسرش هم جبههيي بود.
گفتم: هيچ. سلامتي. سلام به مادرت برسان!
دل تو دلم نبود. همهاش چشمم به در بود که کِي محمّدرضا ميآيد. يا… خداي نکرده… نميدانم چه طور بگويم. فقط ميگويم خميرهامان ترش کردند. حالا نگو بچّههاي سيّد محمود رفتهاند بنياد و خبر دارند. شبِ پيشش، که جمعه باشد، رفته بودند کرمان و صبح شنبه آمدند خبر دادند. وقتي قيه (جيغ) بلند شد، هوشم آمد که کار از کار گذشته و محمّدرضام از دستم رفته.
زانو زدم. بچّهها خودشان آمدند نانها را پختند. خودم هم بلند شدم کمکشان دادم.
ميگفتند: شما نه. شما برو اصلاً!
ميگفتم: خودم. من خودم بايد نان مراسم بچّهام را بپزم.
شب رفتيم بنياد شهيد، ديدمش. روز بعدش باز بردند تشييعش کردند. ما هم همراهش شديم، رفتيم بهشت زهرا. باباش رفت توي قبر ديدش. ما هم، من و خواهرهاش و زن ضياء، رفتيم توي قبر. يک شيشه عطر هم برده بوديم. روش را باز کرديم. عطر ريختيم روي صورتش و دست کشيدم و گفتم: رفتي، ننه؟ تنهام گذاشتي بالاخره؟
داشتند از قبر ميکشيدندم بيرون که بهشان گفتم: من مادرشم. دلم ميخواهد بدانم چه طور جايي دارد. چي کار به کار من و بچّهام داريد؟
ميخواهم يک دقيقه باش حرف بزنم، چشم نداريد ببينيد؟
ترکش خورده بود توي سرش، توي سينهاش. همهجاش را شسته بودند. دست به سرو صورتش ميکشيدم و باهاش حرف ميزدم. جوابم را نميداد، اما من حرفم را ميزدم. تا اينکه آوردندم از قبر بيرون و آمديم خانه. مردم ميآمدند و ميرفتند. مردها خانهي خودمان بودند، زنها تو خانهي ضياء. طاقتم نشد. بلند شدم چادرم را بستم دور گردنم، افتادم راه که بروم به بگذار بردارِ کارهاي بچّهام.
آمدند، گفتند: شما نه. شما برو بشين، ما هستيم!
گفتم: هستيد که هستيد. هر کس سهم خودش. اينجا مجلس بچّهي خودم است، خودم هم بايد بالاي سرش باشم. چه اينجا پيش زنها ، چه آنجا پيش مردها.
گفتم: هر دو مجلس اسباب و اثاث ميخواهد. چه راه ميبرند که چي کجاست، چي کجا نيست؟
گفتند: تو ديگر مادر شهيدي. بايد بنشيني تا مردم بيايند سر سلامتي به شما بدهند.
گفتم: دلم تاب نميآورد. ميخواهم خودم مجلس گردان محمّدرضا باشم.
بعد، خودم ماندم و دردم. ميرفتم سراغ پوتينهاش و رختهاش، از مُشمّاشان درشان ميآوردم، نگاهشان ميکردم، بوشان ميکردم، به سر و صورتم مي ماليدمشان. بعد ديدم نميتوانم. همهشان را با همان مُشمّا دادم بردند تهران. اگر اينجا ميماندند، دلم را، جگرم را ميشَلاندند.
شمیم عشق
مروری بر زندگی شهید محمدرضا قربان زاده
فرمانده گردان 411لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
در سال 1344، در شهرستان« زرند»در استان «کرمان» متولد شد. دوران کودکی را در محیطی پاک و سالم گذراند و سپس به تحصیل علم و دانش پرداخت. همزمان با تحصیل به کارهای فرهنگی می پرداخت و در مدرسه از بهترین شاگردان محسوب می شد. حتی با همکاری چند تن از دوستانش، انجمن اسلامی مدرسه را راه اند ازی نمود و فعالیتهای تبلیغی خود را از این طریق به مرحله اجرا گذاشت.
تحصیلات خود را تا سال سوم راهنمایی ادامه داد و به علت مشکلات مالی ترک تحصیل نمود.
قبل از انقلاب یکی از طرفداران سرسخت امام بود و توسط ساواک دستگیر و روانه زندان گردید. بعد از پیروزی انقلاب، فعالیتهای زیادی انجام داد که از جمله این فعالیتها میتوان به شرکت در راهپیمایی ها و شرکت در نماز جمعه و جماعت اشاره نمود. بیشتر اوغات فراغت خود را به خواندن قرآن سپری می کرد.
از همان ابتدا فردی متواضع و مهربان بود و همیشه در صدد بود تا بتواند به دیگران خدمت نماید. با آغاز جنگ تحمیلی وی که به عنوان پاسدار مشغول خدمت به میهنش بود عاشقانه به جبهه جنگ را بر ماندن در شهر ترجیح داد و همواره با دیگر همرزمانش به سوی نبرد با دشمن پلید شتافت.
حدود 6 سال در حال مبارزه و پیکار بود. وی در آنجا نیز فعالیتهای خود را دنبال کرد و به عنوان فرمانده گردان 411 مشغول خدمت بود تا سرانجام در تاریخ 21/10/65 در منطقه عملیاتی شلمچه در حین عملیات کربلای 5، شربت شیرین شهادت را نوشید.
در عملیات کربلای 4 وی اولین نفری بود که به خط مقدم جبهه رفت و حاضرنبودند افراد دیگر زودتر از وی وارد میدان شوند. به طور کلی همیشه اولین نفر وارد میدان می شد و آخرین نفر بر می گشت. هیچ زمان به زیردستان خود دستور نمی داد بلکه به طور غیر مستقیم به طرف مقابل می فهماند که این کار را انجام بده.
منابع زندگینامه: ” سواره می آیم” نوشته ی حسن بنی عامری، ناشر لشگر41ثارالله،کرمان-1378