كودك آرام خوابيده بود و خاله كوچكش كالسكه او را در امتداد ساحل اروند پيش مي راند كه هواپيماهاي دشمن از روي سرشان عبور كردند، ديوار صوتي شكسته شد و لحظه اي بعد انفجار پي در پي بمب ها كه از هر نقطه شهر به گوش مي رسيد. اولين حمله هوايي آغاز شده بود.
كودكي كه در هواي ملايم آخرين روزهاي تابستان ميان كالسكه خواب بود، فرزند ابراهيم نوحي بازنشسته شركت ملي پخش فرآورده هاي نفتي اهواز است. متولد 1325 كه سال 1350 وارد شركت نفت شد. يك سال در تهران كار كرد و براي مدت 4 سال به اهواز منتقل شد. سپس به آبادان رفت و تا سال 65 در اين شهر انجام وظيفه كرد. 31 شهريور يعني اولين روز جنگ نيز او و خانواده اش در آبادان بودند.او را در ميهمانسراي شركت ملي پخش اهواز ملاقات مي كنم. مردي كه رفتار متين و آرامش از تجربه هاي عميقي خبر مي دهد. وي درباره سمت هايي كه در طول خدمت داشته، مي گويد: «من ابتدا كارمند فروش بودم،در تهران در واحد مهندسي انبار بازرگاني كار مي كردم بعد در اهواز وارد قسمت توزيع بار و صدور و دريافت شدم و همين طور بازرسي خروجي. در آبادان هم در بخش صدور فعاليت داشتم. بعد از جنگ وقتي كه در ماهشهر ستاد سوخت تشكيل شد، من مسئول امور اداري شدم كه بعد به آقاي موزرمي تحويل دادم و به عنوان رئيس انبار به بهرگان رفتم. بهرگان صد در صد منطقه جنگي بود و همه سوخت هاي وارداتي كشور هم از آنجا وارد مي شد. ما هم سوخت وارداتي را از طريق خط لوله يا نفتكش به سراسر كشور مي فرستاديم.
من آنجا نماينده پخش بودم و به جز من، نماينده دستگاه نظارت بر صادرات و واردات مواد نفتي حضور داشت و همين طور نماينده خطوط لوله و مخابرات و نماينده فلات قاره كه همه در بهرگان مستقر بوديم. 18/11/65 هم كه منتقل شدم به اهواز ابتدا به عنوان مسئول عمليات جايگاه هاي سطح شهر انجام وظيفه كردم و بعد رئيس انبار خرم كوشك شدم، بعد رئيس انبار ساحل راست و رئيس عمليات ناحيه مركزي. بعد از آن 6 سال رئيس امور اداري منطقه اهواز بودم و 7ـ6 سال پيش از بازنشستگي را هم تا پايان دوره خدمتم به عنوان رئيس انبار نظاميه انجام وظيفه كردم.»
وي اولين روز حمله هواپيماهاي عراقي به آسمان آبادان و روزهاي پس از آن را اينگونه توضيح مي دهد: «ما در هلال بريم زندگي مي كرديم كه هيچ فاصله اي با عراق ندارد. بين هلال بريم و عراق تنها همان رودخانه اروند است و اولين حمله هوايي هم از همين منطقه صورت گرفت. يادم مي آيد بچه ام توي كالسكه بود و خواهر خانمم كه آن زمان او هم بچه بود، كالسكه را هول مي داد كه هواپيماها از روي سر ما رد شدند. ما در آبادان اولين حمله را ديديم و بعد فرودگاه هاي كشور بمباران شد.
در هلال بريم شماره خانه ما 17/11 بود و خانه شهيد نوربخش (از شهداي سوخت رساني) چسبيده به خانه ما يعني 18/11. باهم رابطه خانوادگي داشتيم. ايشان هم آن موقع يك پسر داشت به نام هادي و بعد خداوند يك دختر هم به او داد كه اسمش را هدي گذاشت. درست خاطرم نيست فكر مي كنم بچه سوم هم به دنيا آمده بود كه شهيد شد.
ما به اتفاق شهيد نوربخش و خانواده اش تا 22 مهر در آبادان مانديم و وقتي ديديم اوضاع بدتر شد و همه وحشت زده شهر را ترك مي كنند، ما هم تصميم گرفتيم كه هر دو خانواده را از آبادان خارج كنيم و خودمان برگرديم. خيلي ها را در خروجي ايستگاه 3 مي ديديم كه تمام وسايل منزلشان را بار تريلي كرده اند و دارند بيرون مي روند. تعجب مي كرديم و مي گفتيم براي چند روز كه آدم وسايل منزلش را هم بار تريلي نمي كند! اما جنگ بر خلاف تصور ما 8 سال طول كشيد.
وقتي ديديم خانواده ها در وحشت به سر مي برند، ما هم تصميم به خارج كردن آنها گرفتيم. من يك بيوك داشتم و هر دو خانواده را با همان ماشين برديم مسجد سليمان. چون من اصالتاً مسجد سليماني هستم و خانه پدري ام هم در مسجد سليمان بود. خانواده شهيد نوربخش و خانواده من همه در منزل پدري ام ماندند و ما برگشتيم آبادان. موقع رفتن جاده اهواز بسته بود و از جاده ماهشهر رفتيم، برگشت هم به همين شكل.»
وي درباره انبار ماهشهر مي گويد: «ما با ماهشهر هماهنگ بوديم. ابتدا حاج آقا شيخي آنجا بودند و بعد آقاي انتظام از آبادان به ماهشهر رفتند. انبار ماهشهر قبل از جنگ هم وجود داشت اما خيلي سر و ساماني نداشت حتي كف انبار خاك بود كه بچه ها مقداري نفت كوره ريخته بودند تا خاك بلند نشود. كل فرآورده هاي وارداتي از اين انبار توزيع مي شد و ما ديگر توليد داخلي نداشتيم.
در مورد تامين سوخت نيروهاي نظامي؛ ارتش يا سپاه هم اين انبار نقش تعيين كننده داشت. آنها به ستاد آبادان اعلام نياز مي كردند چون آبادان مركزيت بيشتري داشت و ما هم از ماهشهر تقاضا مي كرديم. همه نيروها هم يك نماينده يا رابط سوخت داشتند.
نوحي تا به آن روزها باز مي گردد خاطره اي شيرين در ذهنش جان مي گيرد:«يادم هست زماني كه آقاي شيخي رئيس ناحيه اهواز شده بودند من در بهرگان بودم كه زنگ زدند و گفتند عمليات در پيش است و اگر 20 نفتكش سوخت در اختيار نداشته باشند، مشكلات عديده اي به وجود خواهد آمد.» از وي مي پرسم آقاي شيخي چگونه در جريان عمليات قرار گرفته بودند و چه چيزي باعث شده بود كه تلفني موضوع را به شما اطلاع دهند:
«اينكه چطور در جريان قرار گرفته بودند را نمي دانم. به هر حال مسئولين با هم ارتباط داشتند و آن يك بار را به من هم گفتند. به هرحال اعتماد داشتند و موضوع هم خيلي اهميت داشت. من هم با پدافند فلات قاره هماهنگ كردم و شروع به بارگيري كرديم؛ باور نمي كنيد شب هايي كه ما اجازه نداشتيم حتي يك كبريت روشن كنيم، با فعال شدن 18 دهانه بارگيري روشنايي عظيمي در دل كوير ايجاد شد. تا صبح كار كرديم و من موفق شدم 56 نفتكش را به اهواز بفرستم.»
با احتياط سوالي فانتزي از نوحي مي پرسم: آيا هيچ وقت پيش آمده بود كه سوخت را اشتباهي براي نيروهاي عراقي ببريد؟ وي پاسخ مي دهد: «نه اما شنيدم كه يك بار هندوانه را اشتباهي برده بودند جبهه دشمن و براي نيروهاي عراقي تخليه كرده بودند. ماجراي سوخت البته با بار هندوانه فرق مي كند ما با برنامه ريزي ارتش و سپاه حركت مي كرديم و همه چيز روي اصول بود. آنها در نقاط حساس نفتكش را هم اسكورت مي كردند.»
ذهن او را دوباره به سمت مشكلات خانواده در روزهاي جنگ مي كشانم: «ما خيلي سختي كشيديم اسفند 59 يك مقدار وسيله با لنج آورديم اينجا كه دور از خانواده مثل آواره ها زندگي كنيم. وقتي خانواده را از آبادان بيرون برديم همان طور كه عرض كردم اول رفتيم مسجد سليمان بعد اصفهان، تهران، شيراز، رامهرمز و اهواز. سال به سال خانواده را جابه جا مي كردم. خودم هم كه آبادان بودم همين طور بهرگان، اهواز و…
براي اينكه نگراني خانواده ها بيشتر نشود جزئيات را شرح نمي داديم. يادم هست در ماهشهر يك ژيان در اختيارم بود. من كارمند امور اداري بودم و تلفن در اختيار نداشتيم؛ با ژيان رفتم آبادان كارم را انجام دادم و برگشتم. كاري كه مي شد تلفني هم انجام داد. موقع برگشت روبه روي فرمانداري سابق، كنار پمپ بنزين ايستادم و يك جفت كفش خريدم وقتي راه افتادم يك سرباز برايم دست تكان داد. ايستادم. نرسيده به فلكه، ايستگاه اتوبوس ها دوستش را ديد و از من خواست پياده اش كنم. در راه تعريف مي كرد كه بچه تهران است و 48 ساعت مرخصي گرفته كه برود تهران و برگردد. حتي من خنديدم و گفتم اين چه مرخصي است و در اين مدت كم چكار مي تواني بكني؟ گفت همين هم خوب است.
پياده شد و سمت دوستش دويد من تازه راه افتاده بودم كه صداي انفجار مهيبي بلند شد طوري كه ژيان من بالارفت و دوباره در مسيرش قرار گرفت. ترمز كردم و پشت سرم را نگاه كردم ديدم خمسه خمسه زده اند سرباز و دوستش درجا شهيد شده بودند.
اما اتفاقات عجيب: «من وقتي مسئول انبار بهرگان بودم، اتفاق عجيبي افتاد، يك روز به من اطلاع دادند كه خط لوله وارداتي تركيده. از آن خط لوله هم نفت سفيد وارد مخازن فلات قاره مي شد و بعد پمپ مي شد به انبار نظاميه و همين طور تا تهران بالامي رفت.
زمستان بود و ما معضل نفت داشتيم. از خط لوله اهواز يك لجن كش برداشتم و به همراه چند نفر و يك بولدزر رفتيم جايي كه لوله تركيده بود. با بولدزر دورتا دور لوله حوضچه بزرگي درست كرديم تا نفتي كه در بيان رها مي شد، داخل آن جمع شود. ما سه شبانه روز آنجا كار كرديم و توانستيم 2 ميليون ليتر نفت را از روي زمين جمع كنيم و بفرستيم اهواز. عمليات ترميم هم با گروه ديگري بود.
نوحي با اشاره به سيستم هاي ابتدايي سال هاي جنگ خاطره اي شنيدني تعريف مي كند: «مخازني كه سقف شناور دارند را نمي توانيم روي پايه ببريم به اين معني كه نمي توانيم فرآورده را تا جايي تخليه كنيم كه سقف به كف مخزن بچسبد. يادم مي آيد در مقطعي سوخت مورد نياز بود طوري كه مجبور شديم مخزن را روي پايه ببريم. آن زمان اين كار فقط با دستور شخص وزير امكان پذير بود و دليلش هم اين است كه اگر سقف به كف مخزن بچسبد، موقع ذخيره سازي مجدد كه فرآورده با فشار وارد مخزن مي شود، ممكن است اتفاقاتي بيفتد از جمله صدمه ديدن سقف مخزن و بدتر از همه ايجاد جرقه كه اگر فرآورده هم بنزين باشد، خيلي خطرناك است.
به هرحال جنگ نفتكش ها شروع شده بود و كشتي ها مي ترسيدند وارد خليج فارس شوند و همين موضوع باعث شده بود كه تصميم به روي پايه بردن مخزن گرفته شود. اما ما طبق مقررات نياز به دستور وزير داشتيم. حال حساب بكنيد كه دستگاه فكسي وجود نداشت و تنها يك تلكس متعلق به فلات قاره بود كه دستور ايشان از آن طريق به دست ما رسيد. چنين مشكلاتي حالاوجود ندارد. ضمن اينكه الان شما مي توانيد با تداركات هماهنگي كنيد و اگر لازم شد، مخزن را روي پايه ببريد.»