فرار در فرار :
وقتی خیالم از جانب مأمورین رها شد به سراغ محل کارم در بازار رفتم ، حدس و احتمال قوی می دادم که مأمورین آدرس خانه ام را نمی دانند ، ولی از نشانی محل کارم مطلع هستند ، از قبل با استادکارم اختلافاتی پیدا کرده بودم ، از طرف دیگر او تعدادی از دوستانم را می شناخت .
در آن زمان بازار تا دیر وقت باز بود ، آقای مصدقی هم نماز مغرب و عشاء را در مسجد می خواند و بعد به مغازه باز می گشت ، یکی دو ساعت دیگر در مغازه می ماند ، سپس راهی منزلش می شد .
لذا به سراغش رفتم و به کوچه خلوتی کشاندمش و خیلی جدی محکم و توأم با تهدید گفتم: بعضی از دوستانم را گرفته اند ، شاید فردا به دکان و به سراغ شما بیایند و درباره من بپرسند ، فقط بدان که من و تو چند هفته پیش بر سر مسئله حقوق با هم اختلاف پیدا کردیم و من از پیش شما رفتم .
اگر غیر از این مطلب حرف اضافه ای بگویی مطمئن باش که اگر دستگیر شوم تمام قضایا را به گردنت خواهم انداخت و چون سابقه زندان داری خواهم گفت که پول تهیه اعلامیه و کاغذ آن را تو در اختیار ما می گذاشتی ، خلاصه حواست باشد ، این مختص من نیست ، اگر درباره هر یک از دوستانم لب باز کنی و حرفی بزنی ، همین داستان را برایت خواهیم نوشت .
او که دو سال سابقه زندان داشت حسابی جا خورده بود ، گفت این حرف ها کدام است ؟ من اصلاً از اول هم رفقای تو را نمی شناختم ! این تدبیر مؤثر واقع شد و از فردای آن شب که او را سه بار به اداره امنیت بردند همین مطالب را عیناً تکرار کرده بود .
چنین طرحی سبب خلاصی و رهایی اش از این مخمصه بود و به نفع خودش هم تمام شد ، در شب اول فرار در این فکر بودم که دیگر راحتم نخواهند گذاشت و اوضاع وخیم شده است .
من دو قبضه کلت کمری داشتم که داخل متکایی مخفی می کردم و شب ها آن را زیر سرم می گذاشتم ، من از سال 47 اسلحه داشتم ، یکی را از پاسبانی مصادره کرده و دیگری را بچه ها از کرمانشاه برایم آورده بودند .
لذا از بازار که به خانه آمدم اسلحه ها و مقداری مدارک و لوازم شخصی ام را درون چادر شبی ریخته به دوش کشیدم ، به صاحبخانه هم گفتم من حدود یک ماه به مسافرت می روم ، اگر کسی سراغ مرا گرفت بگو به مسافرت رفته است !
رفتم … پسر صاحبخانه که با من رفیق بود فهمید که فرار کرده ام ، من اول در آنجا اتاقی نزدیک به پله داشتم ، اما پس از صمیمی شدن ارتباطم با این خانواده دو اتاق آن طرف تر در اختیارم گذاشتند .
فردای آن روز که مأمورین به آنجا مراجعه کردند ، صاحبخانه و پسرش همان اتاق اول دم پله را به آنها نشان دادند ، آنها بعد از رفتن مأمورین خود وارد دو اتاق دیگر شدند و یکسری از کتابهای بازرگان و آیت الله طالقانی را خارج کردند و از بین بردند .
پس از خروج از آن خانه مدارک و وسایل همراهم را در خانه ای گذاشتم ، سپس یک تاکسی ساعتی کرایه کردم و به منزل هفت هشت نفر از دوستانم رفتم تا بگویم اوضاع از چه قرار است و منزل من هم لو رفته ، به آن مراجعه نکنند .
من عادت داشتم هر شب به رادیوهای خارجی گوش می کردم ، جالب این که فردای آن شب وقتی به رادیو بغداد (رادیو میهن پرستان) گوش می کردم ، خبر کشف کارگاه به عنوان مخزن اعلامیه و فرار مرا پخش کرد .
نمی دانم و نمی دانستم که چه کسی این خبر را ظرف 24 ساعت به بغداد رسانده بودند ، تعداد زیادی از مبارزین و سیاسیون هر شب به این رادیو گوش می کردند ، طبیعی بود که از دوستان ما هم برخی این خبر را شنیده باشند ، اما از آنجا که نام من ذکر نشده بود هنوز در بی خبری بودند.
یکی از دوستانم به نام میر هاشمی 25 روز بود که به عنوان دیپلم وظیفه به خدمت سربازی اعزام شده بود ، باید او را هم خبر می کردم ، میر هاشمی بچه با استعداد و خوبی بود ، ولی در دامن چپی ها افتاده بود ، گرچه تظاهر به دینداری می کرد ، ولی با آنها مأنوس تر بود .
به هر حال او را هم باید خبر می کردم ، صبح زود پیراهن مشکی به تن کردم و به پادگان نیروی هوایی رفتم ، خواستار ملاقات و مرخصی او شدم ، گفتم که مادرش فوت کرده و می خواهم او را که فرزند بزرگ خانواده است برای آخرین دیدار با جسد مادرش و تشیع جنازه ببرم .
یکی دو تا از سرگرد ، سرهنگ ها آمدند و تسلیت گفتند ، به این ترتیب مرخصی او را گرفتم و حدود ساعت 8 صبح از پادگان خارج شدیم ، ساعتی طول نکشیده بود که ساواکی ها به پادگان می روند و می بینند که جا تر است و از بچه خبری نیست ، یکی دو روز با هم به خانه دیگر دوستان رفتیم .
بعد قرار شد با هم به نقطه ای دور از پایتخت فرار کنیم .(1) من مشهد و قم را پیشنهاد دادم چرا که هم زیارت می کردیم و هم از شلوغی آنجا برای مخفی شدن بهتر استفاده می کردیم .
در این میان چند نفری از دوستان و اعضای گروه بودند که در تبریز ، بهبهان و سایر شهرستان ها یا سکونت داشتند یا سرباز بودند و یا مأموریت و کارشان در آنجاها بود و با ما مکاتبه داشتند .
لشکری نامه های آنها را که حاوی اسم و مشخصات و آدرس بود جمع کرده و در کارگاه نگه می داشت ، پس از آن تفتیش و جستجو ، این نامه ها به دست مأمورین افتاد و آنها با همین اطلاعات حدود پانزده نفر را دستگیر کردند .
دوستان دستگیر شده ما چون فهمیده بودند که من فرار کرده ام ، کم لطفی نکرده تمام مسئولیت کار و عملیات را به گردن من انداختند ، از خرید دستگاه پلی کپی تا تهیه متن اعلامیه ها و پخش آنها و آتش زدن طاق نصرت ، همگی را به عهده من گذاردند .
تعدادی جاسویچی تبلیغاتی مربوط به گروه های مبارز فلسطینی که بر روی آنها نام های این گروه ها ” الصاعقه ، العاصفه ، الفتح و … ” حک شده بود برای من آورده بودند ، من نیز آنها را بین بچه ها توزیع کرده بودم که پس از دستگیری گفته بودند از من گرفته اند .
شاید فکر می کردند با این کار جرم شان سبک و من هم گیر نخواهم افتاد ، میر هاشمی با رفتن به قم موافق نبود ، او به غیر از مشهد یکی از روستاهای دور افتاده اراک را نیز پیشنهاد کرد ، فامیل های او یک سرهنگ بازنشسته در مشهد و خاله اش هم اراک بود .
منزل سرهنگ قابل اعتنا و اعتماد نبود ، مأمورین عکس مرا به خاطر احضارهای قبلی به ساواک و نیز عکس میر هاشمی را از پرونده خدمت سربازی اش در اختیار داشتند ، لذا تعلل در تهران جایز نبود و به سمت اراک حرکت کردیم ، آن روستا در چند فرسخی (حدود 40 کیلومتری) اراک بود و به نظر می آمد که به خاطر پرت افتادن محل مناسبی برای اختفاء باشد تا آب ها از آسیاب بیفتد .
اواخر اردیبهشت ماه ، صبح هنگام عازم شدیم ، حوالی ظهر به اراک رسیدیم ، از اراک ساعت 1 بعدازظهر مینی بوس قراضه ای به آن ده و چند ده دیگر می رفت و فردا صبح دوباره باز می گشت ، در هر شب و روز فقط یک بار می رفت و ده به ده مسافرها را پیاده می کرد و ده به ده سوار می کرد و می آورد .
قبل از حرکت از داخل شهر چند کله قند سوغاتی برای خاله خانم گرفتیم و یک ساک هم پر از کتاب و لباس با خود داشتیم ، فکر می کردیم بیست _ سی روزی در آن روستا خواهیم ماند تا از التهاب و حرارت قضیه کاسته شود .
تا به ده برسیم از این که محلی مناسب برای اختفا یافته ایم احساس خوشحالی و خشنودی داشتیم ، بعد از دو سه ساعت تشنه و گرسنه به روستا رسیدیم ، وقتی از ماشین پیاده شدیم از بچه های ده آدرس خاله خانم را پرسیدیم ، پیدا بود که ما غریبه هستیم ، یکی از بچه ها با لکنت زبان گفت : دیشب محمود سراغتان آمده بود ! و دایم این جمله خبری را تکرار می کرد .
ما ابتدا نفهمیدیم که او چه می خواهد بگوید ، به میر هاشمی گفتم اینجا خبرهایی هست ! پرسان پرسان خانه خاله خانم را یافتیم ، وقتی در به رویمان باز شد یک دفعه زنی زد به سر و رویش و ایستاد به گریه کردن : خاله جان ! چرا اینجا آمدید ؟! بدبخت شدم ! بیچاره شدم ! … دیشب ژاندارم و کدخدا به دنبال شما آمده بودند ، می گفتند که شما آدم کشته اید ! جنایت کرده اید ! آره ؟ درست است ؟؟!
و ما بر و بر به او نگاه می کردیم ، فهمیدیم که منظور آن پسر بچه از محمود همان مأمور بوده است ، گفتم : نه بابا جنایت چی چیه ؟ … ما دوست نداشتیم سربازی کنیم و از آن فرار کرده ایم ، آنها دروغ گفته اند … !
گویا پس از فرار دوستم از پادگان ، از طریق مدارک به دست آمده در کارگاه لشکری به ارتباط دوستم با گروه پی می برند و به خانه شان می آیند و برادرش را دستگیر می کنند و او را تحت فشار قرار می دهند تا اقوامش را معرفی کند .
او هم چند آدرس را در اختیارشان می گذارد ، آنها با حدس و گمان احتمال می دهند که ما به این مکان فرار کرده باشیم و … تصور این که ما اگر یک شب زودتر می رسیدیم چه می شد ، خیلی جالب است !
جدال در باتلاق :
هوا خیلی پس بود و درنگ جایز نبود ، به دوستم گفتم : یاالله برویم ! خاله که متوجه شد بر خلاف آن گله و شکوایه اولش تغییر حالت داد و اصرار کرد که باید امشب آنجا بمانیم و شام بخوریم و صبح برویم ! غذا هم آورد .
من نپذیرفتم و نخوردم ، اما دوستم چند لقمه ای خورد ، در همین حین یکی آمد و خاله را به بیرون از اتاق صدا کرد ، پیدا بود که آنها نقشه ای برایمان کشیده اند ، کله قندها را از ساک درآوردیم و همانجا گذاشتیم و به سرعت از آنجا خارج شدیم .
ماشینی در کار نبود ، تا فردا هم صلاح نبود صبر کنیم ، ناچار از پیاده رفتن بودیم ، از ده خارج شدیم و در کنار جاده و با فاصله و در لابلای گندمزارها می رفتیم و از بیم تعقیب مأمورین از جاده استفاده نمی کردیم .
راه را هم بلد نبودیم ، فقط با جهت یابی به سویی روان بودیم و که حدس می زدیم به سمت اراک است و نمی دانستیم که چه مسیری و با چه مختصات و شرایطی در انتظارمان است… بعد از پیمودن مسافتی به منطقه ای باتلاقی رسیدیم .
در ظاهر زمینش شل و باتلاقی نشان نمی داد ولی وقتی پا را در آن می گذاشتیم تا ساق پا در گل فرو می رفتیم ، واقعاً ظاهری فریبنده داشت ، فکر می کردیم اگر سه چهار متر جلوتر برویم دیگر تمام می شود ، حیف مان می آمد که برگردیم ، هر چه که پیش می رفتیم باتلاق عمیق تر می شد ، تاریکی همه جا را فرا گرفته بود .
از طرفی هم در اردیبهشت ، شبهای آنجا هوا خیلی سرد می شد ، لباس گرم و مناسبی همراه نداشتیم . فکر نمی کردیم در چنین مخمصه ای گیر بیفتیم ، هرازگاهی نور ماشینی دل شب را می شکافت ، ما خود را به میان مرغزار می انداختیم و مخفی می شدیم و ماشین زوزه کشان رد و در سیاهی محو می شد .
گویا عصر در کشتزار گندم آب انداخته بودند ، تمام لباس های ما خیس و گلی شده بود ، سرما هم حسابی عرصه را بر ما تنگ کرده بود ، تا آنجا که برای گرم شدن همدیگر را بغل می کردیم و به هم نفس می دادیم تا گرم مان شود .
گاهی هم برای آن که خوابمان نبرد به یکدیگر سیلی می زدیم ، تمام لباس هایی را که در ساک داشتیم به تن کرده بودیم ، با این حال سوز حاصل از ترکیب سردی هوا با خیسی زمین تا مغز استخوان ما رسوخ کرد ، امان مان را بریده بود ، نه می توانستیم سرما را تحمل کنیم و نه می توانستیم بخوابیم .
هرازگاهی صدای پارس یا زوزه حیوانی در فضا طنین انداز می شد ، برای خالی شدن دل ما همه چیز تکمیل بود ، اگر خود را می باختیم کار تمام بود ، نبایستی توقف می کردیم ، به هر ترتیبی که بود باید پیش می رفتیم ، حین رفتن گاهی یکی از کفش هایمان در باتلاق گیر می کرد و از پایمان در می آمد ، برای یافتن آن باید در میان گل و لای و لجن می خلیدیم و به زحمت آن را می یافتیم .
از بینی و چشم هایمان بی اختیار آب و اشک سرازیر بود ، نوک انگشتان دست و پایمان بی حس شده بود ، گوش ها و نوک بینی هم یخ زده بود ، صداق شق شق ناشی از بهم خوردن دندان هایمان را می شنیدیم .
یک بار دوستم کاملاً خود را تسلیم شرایط کرد و در گل و لای غوطه خورد و دیگر نمی خواست بلند شود که من به زور دستهایش را کشیدم و زیر پهلویش را گرفتم و سرپایش کردم ، پس از مدتی تلاش برای وا کندن از باتلاق به یک گودال رسیدیم ، به کنار آن رفتیم ، دیدیم که رودی بزرگ از وسط باتلاق می گذرد ، به نظر می آمد خیلی گود باشد ، نمی توانستیم به میان آن برویم و یا از رویش بپریم ، تقریباً به بن بست رسیده بودیم .
برای دقایقی مأیوس و سرخورده و مستأصل ایستادیم ، گویا به ته خط رسیده بودیم ، در آن سیاهی و دل شب رو کردم به آسمان ، ستاره ها می خندیدند ، بی صدا به خدا التجاء کردم و نشان راه و مفری جستم ، آیا در این سیاهی و سکوت راهی بود ؟ ….
از لب گودال خود را به حاشیه جاده کشیدیم ، رود جاده را هم قطع کرده بود ، اما روی آن پلی نصب بود ، گذشتیم ، اما نباید به رفتن در جاده ادامه می دادیم ، پس به میان گندمزار برگشتیم .
ساعت دو بعد از نیمه شب بود که روستایی پیش رویمان سبز شد ، سگ های ده به ما حمله کردند و مردم هم با چوب و چماق به استقبال ما آمدند ، در لابلای گندم ها پناه گرفتیم ، وقتی صدای سگ ها ساکت شد ، کمی سینه خیز رفتیم … بعد بلند شدیم و بی رمق و بی حس ادامه دادیم .
به جایی رسیدیم که دیگر تاب و توان نداشتیم و در زانوهایمان قدرتی برای رفتن نبود ، به یک باره سو سوی چراغ های شهر را دیدم ، به معجزه می ماند ، جان دیگری گرفتیم ، شعف و خوشحالی آن لحظه قابل وصف نیست ، تا آمدیم به سوی شهر خیز برداریم ، تردیدی مرا فرا گرفت ، پنداشتم که در این ساعت از شب شهر جای امنی برای ما نیست ، با این سر و وضع هر مأمور و پلیسی در شهر به ما شک خواهد کرد ، به دوستم نهیب زدم .
خبر از امام زاده ای در نزدیکی شهر داشتیم ، به سوی آن حرکت کردیم که به یک سیل بند رسیدیم ، رودخانه خشک و بستر آن شن و ماسه بود ، ساعت 5 صبح شده بود ، به سختی زمین شن و ماسه ای را گود کردیم و در آن دراز کشیدیم و بعد شن و ماسه را روی خود ریختیم تا گرم شویم .
دو ساعتی به همین شکل خوابیدیم و هیچ نفهمیدیم ، ساعت 7 و 8 صبح بود که بلند شدیم و به لب جاده آمدیم ، کمی لباس هایمان را تمیز و مرتب کردیم و منتظر ماشین های عبوری شدیم ، قصد نداشتیم داخل شهر شویم .
ماشین کمپرسی ای که بار گوجه و خیار داشت کمی دورتر از ما نگه داشت . راننده بار را از اهواز یا آبادان به تهران می برد ، قرار شد که او در قبال دریافت کرایه هر نفر پنج تومان ما را به قم ببرد ، ماشین که حرکت کرد گرمای دلچسب آن چشمانمان را گرم کرد ، این گرما برای وجود خسته و کوفته ما خیلی گوارا و دلچسب بود .
دیگر چشمانمان را یاری مقاومت نبود ، در حالی که نشسته خوابیده بودیم من به روی دوستم افتادم و لحظه ای بعد او روی من افتاد ، راننده هم که گویا شب را بی خواب بود از خواب ما خوابش گرفت و چند بار ماشین از جاده خارج شد .
یک بار چنان خارج شد که نزدیک بود بدنه پشت کمپرسی از شاسی جدا شود ، ما هم که ترسیده بودیم دیگر خوابمان نبرد ، راننده که به وضع ما مشکوک شده بود پرسید شما که هستید و از کجا می آیید و به کجا می خواهید بروید ؟
ما سیاه بازی دیگری را به نمایش در آوردیم که ما دختر خاله ای داشتیم که عروسی اش بود ، رفته بودیم عروسی خودت می دانی که دهاتی ها تا صبح می زنند و می رقصند ، ما هم تا دم صبح بیدار بودیم ، الان هم باید برگردیم ، تا یک چک را وصول کنیم ، عجله هم داریم !
مطمئن بودیم که راننده حرف های دروغ ما را باور ندارد ، لذا دو سه کیلومتر مانده به قم گفتیم که نگه دارد ، دلیلش را پرسید ، گفتیم که اینجا فامیل داریم ، حالا که این راه را آمده این خوب است به او هم سری بزنیم ، او اصرار کرد : نه ! باید به قم بیایید ، شما تا قم کرایه کرده اید !
گفتیم : این دیگر به تو مربوط نیست ، دلمان می خواهد اینجا پیاده شویم ، اما او همچنان اصرار می کرد ، حالا اتفاقی یا خدا خواهی بود ، دو سه کیلومتر به شهر مانده ماشین ها متوقف شده پشت سر هم ایستاده بودند ، این کمپرسی هم مجبور به توقف بود .
ده تومان جلو داشبورد ماشین انداختیم و به زور از ماشین پریدیم بیرون ، در کنار رودخانه ای دست و روی خود را شستیم و در کنار آن حرکت کردیم و به قم آمدیم ، در شهر صبحانه خوردیم ، وقتی خیال مان راحت شد که کسی دنبال ما نیست به سمت تهران حرکت کردیم .
_____________________
1 . بنگرید به سند شماره 13