عکس هایی برای تاریخ :
نمی دانم در بحبوحه دادگاه نظامی به اصطلاح ضاربان منصور یا پس از اعدام آنها بود که به دوست سربازی که در دادسرای نظامی خدمت می کرد و الان اسمش در خاطرم نیست ، مراجعه کردم و گفتم : می توانی عکس های جریان محاکمه را از درون پرونده ها بلند کنی و برایم امانت بیاوری ؟
او قبول کرد و بعد چهار _ پنج قطعه عکس از دادگاه برایم آورد ، من از روی آنها عکس دیگری گرفتم و نسخه های اصلی را به دوستم برگرداندم ، از این عکس ها چند نسخه تکثیر کردم و از هر یک نسخه ای برای اسدالله بادامچیان کنار گذاشتم که در حجره فرش فروشی پدرش در بازار کار می کرد ، خبر دقیقی نداشتم که آیا او نیز دستگیر شده است یا خیر ، به این بهانه می خواستم سر و گوشی هم آب بدهم که اوضاع از چه قرار است .
دو سه مرتبه به حجره رفتم ، پدرش (حاج محمد باقر) تنها بود و از اسدالله خبری نبود ، بالاخره تصمیم گرفتم که آنها را به پدرش بدهم . عکس ها را داخل پاکتی گذاشتم و درش را چسب زدم ، به حجره رفتم و پس از سلام و علیک پرسیدم : حاج آقا ! اسدالله نیست ؟
گفت : چه کارش داری ؟ گفتم : کار دارم . گفت : معلوم نیست کی بیاید . پاکت را به دستش دادم و گفتم : پس این را به او بدهید . پرسید : داخلش چیست ؟ گفتم : نمی دانم ! یکی از رفقا از من خواسته که این را به اسدالله برسانم .
پاکت را همان طور در دست سبک و سنگین می کرد ، به آن مشکوک شد ، دو سه تا فحش داد که : ای پدر سوخته ! برو که نبینمت ، بچه ام را بدبخت کردید ، بیچاره کردید و … من هم سریع آنجا را ترک کردم ، بعدها دیگر از آقای بادامچیان نپرسیدم که آیا عکس ها به دستش رسیده است یا خیر ؟
شیخ غلامحسین جعفری همدانی :
در دهه 40 مسجد جامع بازار یکی از مراکز و پایگاه های مهم فعالیت های سیاسی بود و من به سبب حضورم در بازار به آنجا رفت و آمد می کردم ، در شبستان گرمخانه این مسجد شیخی به نام غلام حسین جعفری همدانی(1) اقامه جماعت می کرد .
این روحانی مبارز سر نترسی داشت و به صراحت علیه رژیم صحبت می کرد ، هیچ ترس و واهمه ای از ساواک و مأمورین امنیتی رژیم نداشت . او برای صحبت کردن یا نکردن استخاره می کرد ، رک و با صراحت لهجه سخن می گفت ، اما بیان نداشت ، هر چه را که می فهمید و تشخیص می داد می گفت .
من یکی از علاقمندان واقعی او بودم ، خیلی از مبارزین و روحانیون پای منبر ایشان می نشستند ، من به حدی به او نزدیک شده بودم که وی را وجود داشتن دو پسر مرا فرزند اول خود می دانست .
البته من با پسران وی رفیق بودم ، سال های 42 _ 43 تعدادی از روحانیون مانند آقایان : ربانی املشی ، هاشمی رفسنجانی ، شیخ حسن طاهری اصفهانی ، مروارید و … ده روز کمتر یا بیشتر در مسجد او سخنرانی کردند و دستگیر شدند و من از اینجا بود که با این چهره های مبارز و روحانی آشنا شدم .
سال 42 _ 43 من یکی از شماره های مجله خواندی ها را پیدا کردم که تاریخش مربوط به زمان اشغال ایران توسط قوای متفقین بود ، در این مجله سخنی از محمدرضا پهلوی درج شده بود که از روحانیت تجلیل کرده بود ، گفته بود که : ” روحانیت طرفدار استقلال مملکت است ، هر وقت مملکت در معرض خطر و در لب پرتگاه قرار گرفته است این روحانیون آن را نجات داده اند ، حالا هم من از روحانیت می خواهم که اولیاء امور را نصیحت کنند ، تذکر بدهند .”
متن سخنرانی شاه را کپی گرفتم و در اختیار آقای جعفری قرار دادم ، او خواند و برایش جالب بود ، در ماه رمضان به خصوص از روز نوزدهم تا بیست و سوم مأمورین به وضوح در مساجد حضور می یافتند .
آشیخ غلامحسین روز نوزدهم خطاب به سرهنگ طاهری و دیگر مأمورینی که در مسجد بودند گفت : ” آقایان سوزمانی ها ! (به سازمانی ها می گفت سوزمانی ها) روز بیست و یکم این چیزک هایشان (ضبط صوت هایشان) را بیاورند که من می خواهم فردا مطالب مهمی بگویم ، کامل آن را ضبط کنند و به گوش اربابان شان برسانند ، نه چیزی کم و نه چیزی زیاد ! “
روزی در مسجد پای منبر آقای جعفری نشسته بودیم و احساس می شد که چند ساواکی هم بین جمعیت هستند ، بین صحبت او ناگهان گربه ای از پنجره پرید داخل مسجد ، ایشان گفت : ” راه را باز کنید تا از مسجد برود بیرون ، شیطان به هر لباس در می آید ، این ساواکیها هم چون شیطان هستند ممکن است به شکل گربه در آمده باشند ، بگذارید تا برود بیرون ! مردم با خنده گربه را از در مسجد بیرون کردند .
ساواک واقعاً حریف آقای جعفری نبود ، مانده بودند که با او چه کنند ، به او می گفتند : “شیخ دیوانه ! ” چرا که هر چه تشخیص می داد علیه رژیم شاه می گفت ، یک بار تیمسار مقدم (2) به او تلفنی گفته بود که : ” آقا شما بهتر است برای تبلیغات اسلام از تلفنت ، از قلمت استفاده کنی ، نامه بنویسی ، توصیه بکنی و برای هر کاری ما کمکت می کنیم ، مقاله ای بنویس ، مجله ای تأسیس کن ، بودجه اش را ما تأمین می کنیم ، چرا با سخنرانی خودتان را به زحمت می اندازید . “
شیخ هم مطالب و پیشنهادات تیمسار را بالای منبر طرح کرد و گفت : ” من در همان پشت تلفن به او گفتم که آن قلم و آن دست و آن گوشی بشکند ، آن زبان لال بشود که بخواهد با تلفن توصیه و تبلیغ کند ، شما بروید و این دام را برای مرغ دیگری بگذارید ، من اهل این حرف ها نیستم ، کار خودم را می کنم . “(3)
روز بیست و یکم او با یک بقچه زیر بغل وارد مسجد شد ، به پای منبر که رسید گفت : ” بالاخره اگر ما بخواهیم داخل آب برویم خیس می شویم ، من هم الان کفنم را آورده ام چرا که می خواهم حرف هایی بگویم که شاید سوزمانی ها را خوش نیاید و بخواهند مرا بزنند .”
بعد سینه اش را باز کرد و گفت : ” اگر می خواهید بزنید ، به همین جا بزنید ، تا لااقل در جا در همین مسجد بمیرم ، من مجبورم که به نصیحت شاه عمل کنم ، چرا که می ترسم در روز آخرت یقه ام را بگیرد و بگوید من که گفته بودم نصیحت کنید ، پس چرا نکردید .”
سپس آقای جعفری شروع به خواندن متن سخنرانی شاه کرد و گفت : ” حالا من می گویم شاه زمانی که این حرف ها را زد دستمال ابریشمی در دست داشت ، آن موقع ضعیف بود ، نه تانکی داشت نه ارتشی ، نه آمریکا پشت سرش بود و …. اما الان قدرت دارد ، ارتش دارد ، توپ و تانک دارد ، آمریکا از او حمایت می کند ، پس دیگر روحانیت به درد نمی خورد و باید خفه شود ، خمینی تبعید شود ، در مملکت تمام قوانین ضد اسلامی پیاده شود ؟ … خدایا تو شاهد باش که من تکلیفم را انجام دادم و آنچه شرط بلاغ است گفتم تا در روز قیامت گیر نباشم .”
معلوم بود بعد از این سخنرانی او را دستگیر می کنند ، خبر هم داشتیم که مأموران سر خیابان بوذر جمهری (15 خرداد) منتظر هستند ، لذا بعد از این که آقای جعفری از منبر پایین آمد به او گفتم : ” حاج آقا می خواهند شما را بگیرند .” گفت : ” من که آماده ام ، مسئله نیست ! “
گفتیم : ” پس برای این که کمی اینها را دست بیندازیم ، بیایید از بازار مولوی بروید ، اگر آنجا گرفتندتان که گرفتند و اگر نه فبها لمراد .” او پذیرفت و راه افتاد و جمعیتی پشت سرش صلوات گویان مشایعتش می کردند ، سر چهارراه مولوی که رسیدیم دیدیم چند مأمور با یک خودروی بنز منتظر هستند .
آقای جعفری را سوار ماشین کردند و با خود بردند ، چند ماهی در زندان بود که بعد با وساطت آیت الله حکیم آزاد شد . هنگام محاکمه در دادگاه تیمسار خواجه نوری (رئیس دادگاه) می گوید : ” آشیخ هر گاه اسم اعلیحضرت برده می شود برای احترام بلند شو ! ” آقای جعفری عصبانی می شود و می گوید : ” تو کسی نیستی که بخواهی به من دستور بدهی ! “
بعد عصایش را بلند کرد و به سوی عکس شاه گرفت و گفت : ” من با این مخالفم ، آن وقت تو می گویی برای اسمش بلند شوم ؟ من برای خودش بلند نمی شوم تا چه رسد به اسمش و …”
به یاد دارم روزی مأمورین ساواک تحت عنوان سازمان اوقاف چکی به مبلغ یکصد هزار تومان به او دادند تا ایشان خرج مسجد کند ، گفتند : حاج آقا شما این را بگیرید و فقط یک امضا کنید و هر طور صلاح دانستید آن را خرج کنید ، من آنجا بودم ، شیخ نگاه تند و غضب آلودی به آنها کرد و گفت : من حق السکوت نمی گیرم ، بروید سراغ کسانی که به آن احتیاج دارند .
این پیشنهادها در شرایطی به او می شد که وی گاهی به نان شبش محتاج بود ، خودش می گفت گاهی بعد از نماز ظهر و عصر که می خواستم بروم خانه چون پول نداشتم نا نان بگیرم داخل مسجد می ماندم ، می خوابیدم ، کتاب و قرآن می خواندم ، تا غروب بشود و در این فاصله پولی به دستم برسد .
می گفت : روزی به خانه رفتم دیدم خدمه خانه گریه می کند ، علت را پرسیدم گفت : ” به یک قصابی رفتم تا پنج سیر گوشت نسیه بگیرم ، قصاب نداد ، چرا باید وضع این طوری باشد ، آخر شما آیت الله هستید ، محترم هستید و … ” که شیخ هم حق را به قصاب داده بود و گفته بود او در برابر ما وظیفه ای ندارد ، گوشت می فروشد باید پولش را بگیرد .
او تا این حد وارسته بود ، با این که کلی وجوهات در دستش بود اما زندگی اش در عسر و حرج بود . در سال 1350 ساواک وقتی دید نمی تواند جلو این آدم نترس و از جان گذشته را بگیرد او را دستگیر و به عراق تبعید کرد ، در این دوره او سفری به شامات و دمشق رفت ، وقتی از تبعید برگشت باز دست از سخنان تند و نقادانه اش بر نداشت .
روزی بر بالای منبر گفت : روزی در بازار دمشق عرب ها با انگشت به یکدیگر نشان مان می دادند و می گفتند : ” اخ الیهود ” روزی من چهار پایه ای گرفتم و در وسط بازار رفتم بالای آن و گفتم : چرا به ما می گویید ” اخ الیهود ؟ ” ما مسلمان هستیم و با هم برادریم .
آنها گفتند : نه شما کافر حربی هستید ! پرسیدم : آخر برای چه ؟ ! بعد دیدم که دارند به شاه فحش می دهند ، گفتند : در حالی که ما با اسرائیل در جنگیم شاه شما به این کشور نفت و پول می دهد و کمک می کند .
من در آنجا تقیه کردم و از شاه دفاع کردم ، نه ! اخبار شما اشتباه است و شما حق ندارید این حرف ها را پشت سر پادشاه ما بزنید ، با این حال شاه ما هر چه هست برای خودمان است ، اگر یهودی است ، اگر بهایی است ، گبر است ، یا مسلمان برای خودمان است ، مگر ما به شما می گوییم که رئیس جمهورتان کیست ؟
این حرف ها را من به آنها گفتم ، اما واقعیت چیز دیگری است ، واقعاً اگر کسی به دشمن در حال جنگ با مسلمانان کمک کند حکم کافر حربی را دارد و کشتنش واجب است ، واقعاً من نمی دانم که آیا شاه به راستی به اسرائیل کمک می کند یا نه ؟!! اگر کمک کند حکمش چنین است .
شیخ جعفری بدون هیچ ترس و واهمه ای با ظرافت و نکته سنجی تمام علیه شاه چنین حکمی داد ، به هر روی او الگوی خوبی از شجاعت و شهامت و ایمان برای من بود و من در زندگی و در مبارزه از او بسیار تأثیر گرفتم و به خاطر شرکت در برنامه ها و سخنرانی های او چند بار به ساواک و کلانتری احضار شدم .
یک بار در مغازه بودم که تلفن زنگ خورد ، استادم حسین مصدقی گوشی را برداشت ، با دستپاچگی و ناراحتی حرف می زد ، پرسیدم کیست ؟ چه کار دارد ؟ گفت : ساواک بازار است ، از تو عکسی می خواهد . گفتم : حالا که من ندارم . بگو بعداً برایشان می فرستم . پشت خط سرهنگ افضلی بود ، رئیس ساواک بازار ، حداکثر دو روز مهلت داده بود تا شش قطعه عکس بفرستم ، من هم گوش نکردم ، تا این که چهار پنج روز بعد آمدند و از در مغازه دستگیرم کردند و به ساواک بازار بردند .
در آنجا فهمیدم که درباره رفتن به مسجد شیخ غلام حسین جعفری است ، به غیر از من افراد دیگری را نیز برده بودند ، چرا که حریف خودش نمی شدند ، می خواستند با تهدید و زور و فشار پشت سر ایشان را خالی کنند .
به من گفتند : تو چرا به مسجد می روی ؟ گفتم : مگر جای بدی می روم ؟ خب آنجا نماز می خوانم با مسائل دینی آشنا می شوم و … گفتند : این همه مسجد ، چرا جای دیگری نمی روی ؟ گفتم : من ایشان (آقای جعفری) را قبول دارم ، جای دیگر را قبول ندارم …
بعد از کلی نصیحت و موعظه از من تعهد گرفتند به آن مسجد نروم و 24 ساعت مهلت دادند تا شش قطعه عکس ببرم . سر به سر آنها گذاشتم ، گفتم باشد می آوردم ولی نمی خواهید پولش را بدهید ؟
من یک کارگر هستم روزی دو سه تومان مزدم است ، خرج خودم را ندارم ، آن وقت باید پول عکس را برای شما بدهم ؟ سرهنگ افضلی همان جا دو تا سیلی آبدار زیر گوشم زد و گفت : این هم پولش زود برو گم شو ! اگر تا فردا عکس ها را نیاوردی می گیرمت و می اندازمت زندان !
از ساواک که آمدم بیرون گفتم باید ثابت کنم که از آنها نترسیدم و توجهی به تهدیدشان نکردم ، لذا تصمیم گرفتم تا دوباره سراغم نیامدند عکس ها را نبرم . البته همان روز رفتم به ساختمان پلاسکو عکس فوری گرفتم و گذاشتم داخل جیبم که اگر مرا گرفتند بگویم که می خواستم بیاورم ولی وقت نشد .
حدود دو ماه اینها (ساواکی ها ) را علاف کردم ، مدام زنگ می زدند و تهدید می کردند که پس چه شد این عکس ها ؟!! می گفتم باشد می آوردم ولی هنوز پولش جمع نشده است ، پول که به دستم رسید اول می روم عکس برای شما می اندازم .
آخرالامر روزی با صاحب کارم تماس گرفتند و با کلی فحاشی که اگر تا فردا عکس نیاورد خودش را با دستبند می آوریم ، به صاحب کارم گفتم بپرس با خودش کار دارید یا عکس هایش را می خواهید ؟ گفته بودند : نه عکس هایش را بدهد بیاورند ، خود پدر سوخته اش را هم بعداً می آوریم .
من این عکس ها را داخل پاکتی گذاشتم و روی آن نوشتم : ” برسد به خدمت ریاست محترم سازمان امنیت بازار ، لطفاً شش قطعه عکس اینجانب را تحویل گرفته و رسید مرحمت فرمایید ! ” و آن را دادم دست پسر صاحب خانه ام و گفتم ببرد به ساواک بازار .
این بنده خدا هم از روی سادگی قبول کرد و برد ، بعد از این که عکس ها را می گیرند می گویند : خب برو ! او گفته بود : نه رسیدش را بدهید ، آنها گفته بودند : نه ! لازم نیست ، وی هم از روی سادگی اش اصرار کرده بود که نه این از من رسید می خواهد ، دو تا سیلی زیر گوشش می زنند و می گویند : این هم رسید ! خودش هم از این رسیدها زیاد گرفته است .
________________________
1- آیت الله غلام حسین جعفری همدانی به سال 1285 در روستای شاهنجرین (شانگرین) از توابع همدان و در خانواده ای متدین و مذهبی زاده شد ، در دوازده سالگی برای تحصیل علوم دینی به همدان رفت و در 1302 برای ادامه تحصیل عازم قم شد . شرح لمعه و قوانین را در مدرسه فیضیه به پایان رساند ، در سال 1305 راهی نجف اشرف گردید و مدت 23 سال در آنجا از محضر استادانی چون حضرات آیات : سید ابوالحسن اصفهانی ، میرزا ابوالحسن مشکینی ، آقا ضیاء عراقی ، شیخ محمد حسین کمپانی ، میرزا احمد حسینی نائینی و … بهره برد .
او در سال 1328 به ایران بازگشت و در تهران ساکن شد ، او فعالیت سیاسی خود را پس از تبعید حضرت امام خمینی آغاز کرد و در شبستان گرمخانه مسجد جامع بازار به وعظ و ارشاد مردم و افشاگری علیه رژیم شاه می پرداخت . از این رو دستگیر و چند ماهی در زندان قزل قلعه محبوس بود تا آن که به درخواست آیت الله حکیم آزاد گردید و دوباره سه سخنرانی های تند و آتشین خود علیه دستگاه حاکمه ادامه داد .
دستگیری دوم وی به دلیل سخنرانی در جمع طلاب مدرسه فیضیه قم بود ، او پس از چند ماه زندان حاضر نشد تا برای سخنرانی نکردن و عدم خروج از شهر التزام بدهد ، آیت الله جعفری در جریان برگزاری جشن های 2500 ساله شاهنشاهی جمله معروف شاه را که گفته بود ” کوروش ! آسوده بخواب که ما بیداریم ” به مسخره گرفت و برای بار سوم دستگیر و به عراق تبعید شد .
او شش ماه بعد به ایران بازگشت و فعالیت ها و سخنرانی هایش را در مسجد جامع بازار پی گرفت و تا پیروزی انقلاب بارها به ساواک احضار شد ، آیت الله جعفری همدانی در سال 1356 دچار عارضه قلبی (انفارکتوس) شد و سالها با این بیماری ساخت تا آن که در آبان 1374 به دیدار حق شتافت .
2- سپهبد ناصر علوی مقدم دانش آموخته دانشکده افسری فرانسه ، رئیس اداره کل سوم ساواک ( 50 _ 1342) ، رئیس رکن 2 ارتش (57 _ 1350) و آخرین رئیس ساواک که با پیروزی انقلاب اسلامی دستگیر ، محاکمه و اعدام شد .
3- آیت الله غلام حسین جعفری همدانی در مصاحبه با مجله حوزه گفته است : …. بعد از سخنرانی اخیر ، وقتی مرا بازداشت کردند ، سرهنگ افضلی خواست مرا ببرد پیش نصیری رئیس ساواک ، گفتم این به صلاح نیست ، زیرا شنیده ام نصیری آدم تندی است ، احتمال دارد توهین بکند و من هم آدم عصبانی هستم ممکن است جواب او را بدهم و بعد کار به جایی بکشد که به صلاح شما نیست . مرا در ماشین نگه داشتند و جریان را به نصیری گفتند ، او هم موافقت کرد و مرا به قزل قلعه بردند .
پس از چند روز مرا به دفتر مقدم معاون نصیری که آدم ملایم تری بود بردند ، مقدم به من گفت : آقای جعفری چرا شما با شاه مخالفت می کنید ؟ و شروع کرد به موعظه کردن و سپس پیشنهاد کرد : به شما ماهیانه مبلغی می دهیم ، بروید در منزل ، کنار تلفن بنشینید و آقایی تان را بکنید ، نمی گویم از نظام حمایت کنید، بلکه مخالفت نکنید !
از این سخن به شدت عصبانی شدم و گفتم : برو این دام جایی دیگر نه ، که عنقاء را بلند است آشیانه . گفت : چرا عصبانی شدید ؟ گفتم : چون به من توهین کردید ، شما خیال می کنید ما برای دنیا با شما مخالفت می کنیم که چنین پیشنهادی می کنید ؟ ما اهلش نیستیم . ( حوزه ، سال نهم ، ش 52 ، 40 _ 41 )