حیران در تهران : سال 39 اولین کت و شلوار را برایم دوختند ، به یاد دارم که پارچه و آستر و همه چیز آه را خودمان به خیاط دادیم ، این کتش و شلوار برایم پنجاه تومان تمام شد که من دلم نمی آمد آن را بپوشم . لذا نگه داشتم برای روز مبادا که آن روز برایم روز عزیمت و هزیمت و به عبارتی بهتر گریز و فرار به تهران بود ، ما در شهرستان از تنبان استفاده می کردیم و شنیده بودیم که در تهران نمی توان با تنبان گشت ، پس این بهترین کار بود . تصمیم داشتم برای ادامه تحصیل به تهران بیایم ، در حالی که حتی کرایه ماشین هم نداشتم و کسی را هم در آنجا نمی شناختم . از تهران فقط وصفش را شنیده بودم که شهر بزرگی است و همه چیز در آنجا وجود دارد . آرزو داشتم در آنجا وارد دانشگاه شوم و در آینده به درد جامعه بخورم ، در اثر فشار بعضی خویشان و فامیل که می گفتند حالا اینجا بمان ، کار کن ، پولی جمع کن و بعد به تهران برو ، حدود یک سال هم بعد از پایان کلاس ششم در خوانسار ماندم ، کار کردم و حدود یک صد تومان پول جمع کردم . یکی از همکلاسی هایم به نام ذبیح الله جنابی که پیش از من به تهران رفته بود با من مکاتبه می کرد ، در یکی از نامه هایش نوشت که اگر تو به تهران بیایی من کارهایت را درست می کنم ، برایش نوشتم که تو شب عید به خوانسار بیا تا با هم به تهران برویم ، او هم قبول کرد و آمد من شناسنامه ام را از خانه برداشتم ، بلیت گرفتم و با هم عازم تهران شدیم . به قم که رسیدیم دوستم در داخل ماشین می خواست به من زور بگوید که جلویش ایستادم ، از آنجا با هم اختلاف پیدا کردیم و دیگر با یکدیگر حرف نزدیم ، می پنداشتم اگر به تهران برسیم شرایط فرق می کند و دوستم مرا به خانه اش خواهد برد. وقتی به تهران و گاراژی در میدان مولوی رسیدیم (1)او ساکش را برداشت و رفت ، اصلاً خداحافظی هم نکرد ، فکر می کرد من التماسش خواهم کرد ، نکردم . چون حاضر نبودم غرورم را بشکنم . من تنها ماندم با یک دنیا غربت و ناآشنایی ، نمی دانستم که چه باید بکنم ، نه آدرسی می دانستم و نه کسی یا جایی را می شناختم ، حدود یک ساعت در گاراژ ماندم ، وقتی دیدم هوا رو به تاریکی می رود به ناچار راه افتادم . من تا آن موقع از شهرمان بیرون نیامده بودم ، مات و مبهوت به در و دیوار شهر نگاه می کردم ، برایم همه چیز تازگی داشت ، دلشوره و اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود ، گیج و گنگ و سر در گریبان ، بی هدف می رفتم و گام های لرزانم را یکی پس از دیگری بر زمین می گذاشتم . چیزهایی را هم که درباره اصغر قاتل و بچه دزدی و فساد اخلاقی تهران شنیده بودم یکی یکی به یاد می آوردم و بر ترسم افزوده می شد ، به ناگاه در مقابل یک بقالی ایستادم ، بقال پیرمردی خوش سیما به نظر می رسید ، از آنجا که شنیده بودم پیرمردها آدم های خوبی هستند از رفتن باز ماندم به بقال پیر زل زدم که صدایش در آمد . فکر کرد من دزد هستم ، ناسزا گفت و تهدید کرد که الان مرا تحویل پلیس می دهد ! من که حتی نمی توانستم از این سوی خیابان به آن سوی خیابان بروم و قادر نبودم از لابلای ماشین ها رد شوم ، ناگهان بغضم ترکید و گریه ام گرفت ، می گریستم و می گفتم : من دزد نیستم ! آقا به خدا من دزد نیستم ! پیرمرد جلو آمد و گفت : پس اینجا چه کار می کنی ؟ گفتم : بابا و ننه ام را گم کرده ام (که این طور نبود) پرسید : کجا گم شان کردی ؟ گفتم : آمدیم توی گاراژ ، در آنجا آنها را گم کردم . گفت : همین جا روی این چارپایه بنشین ، شاید بیایند و ترا پیدا کنند . در همان حال با خودم گفتم اگر اینجا بمانم بهتر است ، پیرمرد دلش می سوزد و مرا به خانه اش می برد و نمی گذارد که من شب در خیابان بمانم و کسی بیاید و سرم را ببرد ! ! در خوانسار که بودم هر وقت فکر تهران به سرم می زد بزرگترها مرا از بچه دزدها ، اصغر قاتل ها (2) و …. می ترساندند . ساعتی در دکان بقالی نشستم ، هیچ خبری نشد ، کسی هم به دنبالم نیامد ، قرار هم نبود که خبری شود و کسی هم بیاید . در آن ساعتی که در آنجا بودم فکرهای جور واجوری به سرم می زد . خیلی مشوش و نگران بودم ، ناگهان به یاد آوردم که پسر عموی پدرم در تهران و در محله سید ملک خاتون و مسگرآباد زندگی می کند ، او یکبار نامه ای برای پدرم فرستاده بود و من آدرس او را حفظ کرده بودم ، آن قدر به مغزم فشار آوردم که بالاخره نشانی او را به یاد آوردم … یک دفعه به هوا پریدم و گفتم یادم آمد ! پیر مرد جلو آمد و پرسید : چه شد ! گفتم : آدرس پدر و مادرم را یادم آمد ، اگر پیدایم نکنند به این آدرس می روند . پیرمرد دستی به سرم کشید و با مهربانی گفت : خدا را شکر ! بعد یک موتور سه چرخه ای کرایه کرد ، کرایه آن دو تومان بود ، خودم دادم . قرار شد موتوری در ازای دریافت رسید مرا تحویل دهد . با آن موتور حدود یک ساعت در خاکی های مسگرآباد گشتیم تا بالاخره فامیل مان را پیدا کردم ، خودم هم رسید موتوری را نوشتم و به دستش دادم ، پسر عموی پدرم از دیدن من در آنجا تعجب کرد و پرسید : چطور اینجا را پیدا کردی ؟! اینجا چه کار می کنی ! گفتم : بابام گفته به تهران بیایم و او هم یکی دو روز دیگر می آید ، این دروغ را به خاطر آن گفتم که آنها بدون پدرم و یا بدون اجازه او مرا نمی پذیرفتند ، بعد از چند روز که از پدرم خبری نشد به آنها اصل قضیه را گفتم ، این که خودم آمدم و پدر و مادرم در جریان نیستند و می خواهم همین جا کار کنم ، بعد هم برای پدرم نامه نوشتم که در تهران هستم و نگران من نباشید . حدود یک ماه به گشت و گذار در تهران پرداختم ، دیگر یاد گرفته بودم که چگونه از این طرف خیابان به آن طرف بروم ، از آنجا که خیابان های تهران را بلد نبودم با عبور از هر خیابانی با گچ جایی و گوشه ای از آن را علامت می زدم تا مسیر را گم نکنم . اولین کاری که توانستم برای خود دست و پا کنم شاگردی در مغازه آهنگری و در و پنجره سازی در سمنگان (اطراف رسالت) بود ، باید روزی پانزده ریال مزد می گرفتم که هشت ریال آن خرج کرایه ماشین و هفت ریال هم صرف شام و ناهار می شد ، تقریباً چیزی برایم نمی ماند . بعد از دو سه هفته دیدم که صرف نمی کند و دخل و خرجم با هم نمی خواند ، لذا از آنجا در آمدم و جالب این که صاحب مغازه هم از بستگان بود و حقوق آن دو سه هفته را هم نپرداخت و بهانه آورد که اگر بمانی و به کارت ادامه دهی حقوقت را می دهم ، به این ترتیب هزینه این مدت هم از جیبم رفت . از آنجا که بیرون آمدم در کار لوازم التحریر و صحافی با حقوق روزی 25 ریال مشغول به کار شدم ، در کار قبلی چهار کورس ماشین سوار می شدم اما برای کار جدید فقط با دو کورس به بازار می آمدم و چهار ریال نیز از این طریق برایم می ماند . بعد یاد گرفتم که از بازار تا ته خیابان اتابک پیاده بروم که کرایه آن هم در جیبم بماند ، البته حساب استهلاک کفش و صرف وقتم را نمی کردم ! در بازار ماندم و با جدیت تمام به کار ادامه دادم ، پیشرفت کارم هم خیلی خوب بود و استادم هم از من راضی بود و از کارم خوشش می آمد و هر چند مدت پنج ریال به مزدم اضافه می کرد تا این که حقوقم به روزی پنج تومان رسید . بعد از رسیدن به چنین تمکنی اتاق کوچکی در همان محله اتابک اجاره کردم ، این اتاق بسیار محقر و فضای آن فقط به اندازه عرض و طول یک پتو بود . در سال 41 پدر و مادرم هم به تهران آمدند ، ولی من دیگر نمی خواستم با آنها زندگی کنم ، چون می دانستم زندگی با آنها برایم محدودیت می آورد و مزاحمم خواهند شد و نخواهم توانست بعضی از کارها را انجام دهم . علیرغم این در برابر اصرار زیاد پدر و مادرم و گریه و زاری ایشان بیش از یک سال با آنها در تهران زندگی نکردم . در طول این مدت من با آنها خیلی اختلاف داشتم و حتی گاهی خود آنها هم شب مرا به خانه راه نمی دادند ، برادر بزرگم علی خیلی مخالف من بود ، در این ایام من در مغازه آقای حسین مصدقی (3)کاغذ فروش کار می کردم . برادرم از روی سادگی و کم اطلاعی می گفت این مصدق همان مصدق نهضت نفت است ، من می روم به کلانتری و می گویم که تو پیش او کار می کنی تا دستگیرت کنند . بعد مرا از خانه بیرون می کرد . هر چه که می گذشت اختلاف ما عمیق تر می شد ، تا این که در سال 43 مادرم فوت کرد ، هنوز چله اش فرا نرسیده بود که من خانه را ترک کردم و از آن به بعد تنهایی زندگی کردم و تا سال 49 در همان حول و حوش بازار بودم . ورود به بازار سیاست : بودن در محیط بازار برای من خیلی مغتنم بود و هر روز بیش از پیش بر سطح آگاهی های من نسبت به جامعه و حکومت و دنیای پیرامونم افزوده می شد ، سر و کار داشتن با آدم های گوناگون از طبقات اجتماعی متفاوت ، مردم را بهتر و بیشتر شناختم . نمی شود که در بازار باشی و نسبت به آنچه که در پیرامونت می گذرد بی تفاوت بمانی و از کنار رنج ها و محنت های مردم آسوده خاطر بگذری و نسبت به آنچه که در اطرافت می گذرد بی تفاوت باشی . محیط بازار برای من چنین محیطی بود و حساسیت مرا نسبت به مسائل سیاسی اجتماعی و اقتصادی مردم و مملکت افزایش می داد ، اولین بروز و ظهور ملموس این حساسیت در من مربوط به سال 1341 است که آقای خمینی به خاطر مخالفت هایش با ” لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی “(4) پیشرو و پرچمدار مبارزه با رژیم شاه شدند . البته پیش از آن در سال 40 و پس از فوت آیت الله بروجردی در بسیاری از محافل مذهبی از حاج آقا روح الله به عنوان مرجع نام برده می شد ، این در حالی بود که شاه تلاش می کرد با ارسال پیام تسلیت به آیت الله حکیم در نجف مرکز و پایگاه مرجعیت را از ایران دور کند . در آن ایام آقایان دیگری چون خویی و شاهرودی برای امر مرجعیت مطرح بودند ، در خوانسار که بودم وقتی از امام مسجد محله مان پرسیدم : بعد از آقای بروجردی مرجع کیست ؟ گفت: آقای شیخ محمد علی اراکی و تا ایشان هستند به کسی دیگری نمی رسد . اما تنها کسی که مطرح نشد آقای اراکی بود ، آقای خمینی نیز هیچ حرکتی برای طرح خود به عنوان مرجع صورت نمی دادند و حتی رساله نیز نداشتند ، بعدها وقتی که من در بازار و در نزد حسین مصدقی بودم او به عنوان اولین نفر داوطلبانه اقدام به چاپ رساله آقای خمینی کرد که قبلاً این کار را برای آقای بروجردی می کرد . با عمیق تر شدن در فعالیت های سیاسی آتش مبارزه بیشتر و بیشتر در من زبانه می کشید ، به دنبال جایی می گشتم که روح سرکش و ناآرام مرا سیراب کند ، یکی از مراکز مهم فعالیت هیئت های مؤتلفه اسلامی بازار بود ، من از طریق تعدادی از دوستانم : میر هاشمی و لشکری به این تشکیلات راه یافتم . پس از موفقیتی که در الغای مصوبه انجمن های ایالتی و ولایتی به دست آمد ، آقای خمینی به تعدادی از نیروهای مذهبی که سردمدار چند هیئت مذهبی در تهران بودند لزوم ایجاد تشکیلاتی را گوشزد کردند و گفتند که باید تشکیلاتی داشته باشید ، جمع باشید و متفرق نشوید . ایشان همچنین گفتند که اگر شما برای ده سال هم کار نکنید ولی بعد از ده سال کار اساسی بکنید بهتر است تا این که خودتان را مشغول یک سری کارهای جزئی بکنید . گول آدم های سیاسی را نخورید ، به اینها نزدیک نشوید ، تا خودتان را کاملاً تربیت نکرده اید و آماده نشده اید با سیاسی ها زیاد قاطی نشوید ، منظور ایشان بیشتر جبهه ملی و همفکران آنها بود .(5) لذا هیئت های مؤتلفه فعالیت هایی را آغاز کردند و نشریه ای به نام بعثت (6) منتشر کردند که مسایل ایدئولوژیک در آن مطرح می شد ، تعدادی از روحانیون هم با آنها همکاری می کردند از جمله مرتضی مطهری و سید علی شاهچراغی . (7) من هم که در بازار بودم با بچه های مؤتلفه پیوند خوردم و در فعالیت ها و جلسات آنها شرکت می کردم . ________________________ 1- حمل و نقل مسافر بین شهری در گذشته به صورت امروزی از طریق پایانه های مسافربری نبود ، بلکه چندین گاراژ و شرکت در مداخل ورودی شهر قرار داشتند که به این کار مبادرت می کردند . 2- به دنبال کشف تصادفی سه جسد عریان و سر بریده در چهار دیواریهای شترخان از خرابه های (بی سیم) نجف آباد ( از محله های قدیمی تهران) در روز یکشنبه 10 دی 1312 شهربانی و اداره آگاهی تهران در بهت و حیرت فرو رفت . پیگیری شبانه روزی مأمورین اداره آگاهی و تجسس برای یافتن قاتل نتیجه آنی در بر نداشت ، اما جسد دیگری در حوالی میدان جلالیه (پارک لاله) و بعد جسد بی سری در پاکند قنات امین آباد کشف گردید ، درج و نشر این جنایات در مطبوعات محدود آن روز موجب وحشت مردم تهران گردید . سرانجام پس از دو ماه از کشف اولین اجساد ، مأمورین به مرد بامیه فروشی معروف به اصغر بامیه مظنون شده و پیگیری تحقیقات سبب افشای عمق جنایات او در تهران و بغداد شد . علی اصغر بروجردی فرزند علی میرزا ، چهل ساله اهل بروجرد در جریان محاکمات پر سر و صدا به هشت فقره قتل در تهران و 29 فقره قتل زنجیره ای در بغداد پس از لواط با اغلب مقتولین اعتراف کرد . انتشار اخبار دادگاه آرامش را از شهر گرفت و سبب وحشت مردم تهران گردید ، اصغر قاتل در جراید آن روز پایتخت ابوالهول جنایت نامیده شد . سرانجام اصغر قاتل روز چهارشنبه 6 تیر 1313 در مقابل اداره کل نظمیه (واقع در میدان توپخانه) به دار مجازات آویخته شد و به وحشت شهروندان تهران پایان داده شد ، اما نام او و جنایاتش از ذهن و خاطر تهرانی ها حذف نگردید . ( سیفی فمی تفرشی ، 148 _ 154 ) 3- حسین مصدقی فرزند محمد به سال 1282 در تهران به دنیا آمد ، او در بازار تهران به کاغذ فروشی اشتغال داشت و در سال 1341 در مخالفت با تصویب نامه انجمن های ایالتی و ولایتی بسیار کوشید . او حدود ده روز پس از قیام 15 خرداد 1342 به اتهام همکاری با روحانیون و چاپ و نشر اعلامیه دستگیر شد و هشت روز در زندان به سر برد ، بعد با سپردن تعهد آزاد گردید . وی در 11 اسفند 1343 بار دیگر به اتهام عضویت در هیئت های مؤتلفه (پس از ترور حسنعلی منصور نخست وزیر وقت) دستگیر و به مدت شش روز بازجویی و پس از رفع سوءظن آزاد گردید ، او در آخرین روز بازجویی اعتراف کرده است که حدود سه ماه است با حضرت آیت الله خمینی مربوط هست و رساله ایشان را چاپ کرده . مصدقی برای بار سوم در 2 آبان 1346 مورد سوءظن قرار گرفت و دستگیر شد ، اما زندانی نگردید ، سرانجام در اول مرداد 1350 به دلیل سکته قلبی در گذشت . ( شهید سید اسدالله لاجوردی ، 224 و 225 ) 4- لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی در چهاردهم مهر ماه 1341 توسط امیر اسدالله علم نخست وزیر وقت در نبود مجلسین ( شورای ملی و سنا) در هیئت دولت طرح شد و به تصویب رسید ، به موجب این تصویب نامه 1 _ شرط اسلام و مسلمانی از شرایط نمایندگی حذف شد ، 2 . منتخبین می توانستند در مراسم تحلیف به کتاب آسمانی خود سوگند یاد کنند . 3 . به زنان حق رأی داده می شد ، پس از آن خبر تصویب لایحه در 16 مهر 41 در جراید اعلام شد و از آنجا که این لایحه در دل خود مفاسدی داشت و مقاصد سیاسی را دنبال می کرد موج مخالفت با آن بالا گرفت ، گسترده ترین مقاومت ها و مخالفت ها از سوی روحانیون از طریق تحصن ، صدور اعلامیه و سخنرانی بود . امام خمینی طلایه دار این مخالفت ها به عنوان چهره ای روحانی و مبارز نزد مردم شناخته شدند ، نهضت آزادی و دانشجویان دانشگاه تهران نیز به جرگه مخالفین با این لایحه پیوستند و با برگزاری میتینگ (دمونستراسیون) و صدور اعلامیه و بیانیه مخالفت خود را ابراز داشتند . این فشارها و مخالفت ها سرانجام دولت را وادار به عقب نشینی کرد و اسدالله علم روز شنبه دهم آذر ماه طی مصاحبه ای مطبوعاتی الغای تصویب نامه را اعلام کرد . 5- شهید مهدی عراقی در خاطرات خود چنین می گوید : از بدو حرکتی که روحانیت راجع به انجمن ایالتی و ولایتی شروع می کنند در تهران سه گروه بودند که با همدیگر کار می کردند ، کارهای مذهبی داشتند … البته دو گروهش تقریباً این شکلی بودند ، یک گروهش هم که مال شهرستان بودند و به خصوص بیشترشان مال اصفهان بودند که به نام بچه های اصفهان معروف بودند توی بازار . از بدو حرکت حاج آقا خمینی یعنی روحانیت خرده خرده این سه گروه هر کدام مجزا از همدیگر با روحانیت یک تماسکی پیدا کرده بود ، کار می کردند … یک مقدار که کار بیشتر شده بود و مبارزات هم حادتر شده بود اینها افتادند بیشتر روی جنبه رقابت ، هم می خواستند کار بیشتری کنند …. به دعوت مرحوم حاج صادق امانی برای کاستن ضررهای رقابت به صورت یک ائتلاف در آمدیم و حالا باید تأییدیه حاج آقا خمینی را هم بگیریم ، حاج آقا باید موافقت خویش را اعلام بکند ، خوب وقتی آمدیم خدمت حاج آقا ، جریان را برای ایشان گفتم ، ایشان هم تأیید فرمودند و هر کسی هم که می رفت از حاج آقا سؤال می کرد ، ایشان می فرمودند که مسلمان باید تشکیلاتی باشد ، مسلمان بدون تشکیلات ارزشی ندارد . (عراقی ، 166 و 165) 6- نشریه برون گروهی مؤتلفه نشریه بعثت بود که توسط عده ای از روحانیون عضو و یا وابسته به مؤتلفه در قم تهیه و توسط افراد مؤتلفه چاپ و توزیع می گردید و در روشن کردن اذهان مردم بسیار مؤثر بود . اولین شماره بعثت در ماه رجب 1383 ( آبان و آذر 1342) انتشار یافت . (بادامچیان و دیگران ، هیئت های مؤتلفه اسلامی ، 285) 7- سید علی شاهچراغی امام جماعت حسینیه ارشاد در خرداد 1349 فوت کرد . |