«زندان شماره 2 ، بند شماره 4»
به کوشش محسن کاظمی
ضرب الاجل تعیین شده رو به پایان بود و ما خود را برای اعتصاب غذا آماده می کردیم که سرگرد تیموری آمد و گفت که فکر نکنید ما از ضرب الاجل و تهدید شما ترسیدیم ، بلکه به خاطر جا و فضایی که ایجاد شده شما را از اینجا به زندان شماره 3 می بریم ، ولی باید سه نفر به بند 4 زندان شماره 2 بروند . به این ترتیب من به همراه دو نفر دیگر از دوستان به بند 4 زندان شماره 2 رفتیم و بقیه را به زندان شماره 3 بردند .
قبل از ما رهبر و هفت نفر از بچه های دفتر مرکزی حزب را به این بند آورده بودند ، آیت الله محی الدین انواری ، حجت الاسلام شیخ فضل الله محلاتی و حاج علی نوروزی از دیگر زندانیان این بند بودند که کاملاً در جریان مخالفت و مقاومت ما در زندان شماره 1 قرار داشتند ، وقتی ما وارد بند شدیم با استقبال گرمی مواجه شدیم و با دیدن بچه های حزب و زنده بودن آقای بجنوردی خیلی خوشحال شدیم . بند 4 زندان شماره 2 از نظر زندگی جایی سخت و بدون امکانات بود ، تنها امکان مالی همان 12 ریالی بود که به هر زندانی می دادند تا با آن غذا تهیه کند ، البته به هر نفر هر روز 2 عدد نان نیز می دادند .
امورات زندانیان به سختی می گذشت ، به دلیل محدودیت روزهای ملاقات و همچنین عدم تمکن مالی ملاقات کنندگان ، امکان دریافت کمک از آنها نبود . ضمناً اگر امکان دریافت چنین کمکی هم بود ما دریافت و طلب آن را دور از شأن خود می دانستیم . اوقات ما در آنجا صرف حضور در کلاس های دینی و مذهبی و ورزش می شد . آیت الله محی الدین انواری (1)کلاس هایی در اتاق خود برگزار می کرد که من هر روز در کلاس های عمومی بعد از نماز صبح حاضر می شدم ، برخی دوستان هم در کلاس های تخصصی فقه و حوزوی وی شرکت می کردند .
آیت الله انواری که از نزدیک شاهد تنگناهای مالی و مشکلات غذایی ما بود در نامه ای به آیت الله میلانی شرایط ما را تشریح کرد و در آن قید کرد که البته اینها حاضر به دریافت کمک از دیگران نیستند و عزت نفس خود را نمی شکنند .
پس از چندی آیت الله میلانی مبلغ هفت هزار تومان برای کمک به زندانیان فرستاد ، آقای انواری ما را صدا کرد و گفت که خبر شرایط بد زندگی شما را خدمت آیت الله میلانی برده اند و او هم برای گشایش و کمک هفت هزار تومان برایتان فرستاده است .
طبیعی بود که ما از پذیرش آن سر باز زدیم ، آقای انواری در مقابل واکنش ما گفت که ایشان مرجع تقلید است و رد کردن کمک ایشان صحیح نیست ، دلایل دیگری نیز ارائه کرد ، ما آن را پذیرفتیم اما مشروط به این که این پول در دست وی باقی بماند تا هر وقت با کسری مواجه شدیم او به تدریج در اختیارمان قرار دهد .
یکی از اوقات مفرح زندانیان زمانی بود که به ورزش می پرداختند و روحیه خود را با ورزش شاداب نگه می داشتند ، البته اصلی ترین ورزش در آنجا با توجه به شرایط و امکانات تنها والیبال بود ، من نیز به دلیل این که قبلاً معلم ورزش بودم این فرصت ها را از دست نمی دادم و به صورت حرفه ای ورزش می کردم .
از مسائل ناراحت کننده و آزار دهنده برای من پخش موسیقی مبتذل در فضای زندان بود ، در این میان نسبت به صدای مسحور کننده یکی از خوانندگان زن بسیار حساس شده بودم ، روزی تصمیم گرفتم که چند رادیوی زندان را در هم بشکنم و خرد کنم ، لذا با آقای نور صادقی (2) مشورت کردم ، او مخالفت کرد و گفت که فایده ای ندارد .
به وی گفتم حداقل نتیجه این است که بعد از درگیری و از بین رفتن رادیوها مرا به جای دیگر تبعید خواهند کرد و دیگر اینجا نخواهم بود تا این صدای نفرین شده را بشنوم ، او گفت که هر جا بروی و تبعید شوی همین شرایط است .
فردای این گفتگو بعد از نماز صبح آیت الله انواری رو به من کرد و گفت : ” احمد ! این چه کاری است که تو می خواهی بکنی ؟ ” گفتم که کدام کار ؟ گفت : ” آقای نور صادقی به من گفته است که تو می خواهی چه کار کنی ؟ ”
دیدم وی از همه چیز مطلع است و انکار آن فایده ای ندارد ، شروع کردم به توضیح دادن و دلیل آوردن . حاج آقا گفت : ” کار شما ، کار بسیار بدی است ، مطمئن باش شما به خاطر این که از سر اجبار و بدون میل شخصی آن را گوش می دهید گناه نمی کنید . ”
حاج آقا نیمی از وقت کلاس را به صحبت در این خصوص پرداخت ، وی گفت که حتی اگر شنیدن این صدا لذتی هم داشته باشد چون شنیدن آن نه از روی میل بلکه از سر اجبار است گناهی ندارد ، به این ترتیب با دریافت نظر آیت الله انواری از این کار و تصمیم صرف نظر کردم .
در زندان گاهی ناخواسته برای بچه ها مشکل پیش می آمد که با دشواری قابل رفع و رجوع بود ، از جمله فردی معروف به امیر موبور یا امیر موزرد از بچه محل های آقای امیر سرحدی زاده بود که در زندان عادی به سر می برد ، او از طریق نظافتچی با بند ما ارتباط برقرار کرد و خبرهایی به آنجا آورد ، در این میان ارتباط وی با مرحوم ناصر نراقی (3) عمیق شد .
رفته رفته آنها با هم صمیمیت و رفاقت یافتند ، یک روز امیر موبور برای ناصر پیغام فرستاد که من می خواهم یک جفت کفش بیاورم ولی می ترسم که مأمورین آن را پاره کنند و تختش را در بیاورند ، چون تو زندانی سیاسی هستی اگر آن را بیاوری مشکلی پیش نمی آید .
ناصر نراقی پذیرفت و یک جفت کفش را که مادر امیر موبور آورده بود گرفت و بعد به سلامت به امیر رساند . دو روز بعد چند مأمور با امیر موزرد به بند ما وارد شدند ، از سر و صورت امیر معلوم بود که کتک زیادی خورده است ، او وقتی به ناصر رسید گفت : ” ناصر نراقی اینه ! ”
قضایا برای ما گنگ و مبهم بود ، از مأمورین سؤال کردیم ولی جواب مشخصی ندادند ، ناصر را با خود به زیر هشت (4) بردند . پس از چند ساعت مشخص شد که امیر موزرد از سادگی و صداقت ناصر سوءاستفاده کرده است . گویا مأمورین دو روز پس از ورود کفش ها متوجه وجود مواد مخدر ( هروئین ) در سطح زندان می شوند که پس از تحقیق و جستجو به امیر موزرد می رسند .
پس از روشن شدن قضایا با بچه ها به سراغ مأمورین و مسئولین زندان رفتیم و گفتیم که ناصر هیچ اطلاعی از وجود مواد مخدر در کفش نداشته و تنها قصد او این بوده که کمکی به امیر کرده باشد .
بعد کمی هم تقصیر را معطوف به خودشان کردیم که چرا کنترل لازم را به عمل نیاورده اند و در نهایت تهدید کردیم که اگر با ناصر برخورد کنید و او را به انفرادی ببرید و یا تبعیدش کنید ما هم از خود عکس العمل نشان خواهیم داد ، بالاخره با گفتگو و مذاکره بیشتر ناصر از این مخمصه نجات یافت .
در اردیبهشت ماه سال 1354 خبر آوردند که با تلاش پیگیر خانواده آقای موسوی بجنوردی و وساطت آیت الله حکیم حکم اعدام وی با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل شده است ، به این ترتیب خیال ما آسوده شد که او هم زنده خواهد ماند .
پاورقی ها:
1- آیت الله محی الدین انواری متولد 1305 در همدان ، از پایه گذاران هسته روحانیت هیئت های مؤتلفه اسلامی است که پس از اعدام انقلاب حسنعلی منصور دستگیر و به 15 سال زندان محکوم شد . او پس از پیروزی انقلاب اسلامی به نمایندگی مجلس شورای اسلامی انتخاب شد و مدتی هم نماینده حضرت امام (ره) در شهربانی بود ، وی اکنون از اعضای مرکزی جامعه روحانیت مبارز می باشد .
2- سید علی نور صادقی پسر عموی سید محمد میر محمد صادقی است ، او از افراد کمیته مرکزی حزب ملل اسلامی محسوب می شد ، هنگام دستگیری دانشجوی رشته فیزیک بود ، او در دادگاه بدوی به حبس ابد و در دادگاه تجدید نظر به 15 سال زندان محکوم شد ، بعدها با یک درجه تخفیف و پس از گذر از 8 سال زندان آزاد شد . او در مدت محکومیت خود چند بار به زندان های مختلف از جمله زندان شهرستان رشت تبعید شد .
3- ناصر نراقی رحمة الله علیه فرزند اصغر متولد سال 1322 توانست با چالاکی از حلقه محاصره نیروهای نظامی در کوههای شاه آباد بگریزد ، ولی متأسفانه در روزهای بعد هنگامی که به مدرسه رفته بود شناسایی و دستگیر شد . او در دادگاه به 8 سال زندان محکوم شد ، وی فردی بسیار متدین و مؤمن و از سلامت روحی و نفسانی خوبی برخوردار بود و به مبارزه علاقه وافری داشت ، او پس از آزادی از زندان به سازمان مجاهدین خلق پیوست ولی در سال 1354 پس از علنی شدن انحرافات ایدئولوژیک آن از ساز
خاطرات احمد احمد
(قسمت هیجدهم)
«زندان شماره 2 ، بند شماره 4»
به کوشش محسن کاظمی
ضرب الاجل تعیین شده رو به پایان بود و ما خود را برای اعتصاب غذا آماده می کردیم که سرگرد تیموری آمد و گفت که فکر نکنید ما از ضرب الاجل و تهدید شما ترسیدیم ، بلکه به خاطر جا و فضایی که ایجاد شده شما را از اینجا به زندان شماره 3 می بریم ، ولی باید سه نفر به بند 4 زندان شماره 2 بروند . به این ترتیب من به همراه دو نفر دیگر از دوستان به بند 4 زندان شماره 2 رفتیم و بقیه را به زندان شماره 3 بردند .
قبل از ما رهبر و هفت نفر از بچه های دفتر مرکزی حزب را به این بند آورده بودند ، آیت الله محی الدین انواری ، حجت الاسلام شیخ فضل الله محلاتی و حاج علی نوروزی از دیگر زندانیان این بند بودند که کاملاً در جریان مخالفت و مقاومت ما در زندان شماره 1 قرار داشتند ، وقتی ما وارد بند شدیم با استقبال گرمی مواجه شدیم و با دیدن بچه های حزب و زنده بودن آقای بجنوردی خیلی خوشحال شدیم . بند 4 زندان شماره 2 از نظر زندگی جایی سخت و بدون امکانات بود ، تنها امکان مالی همان 12 ریالی بود که به هر زندانی می دادند تا با آن غذا تهیه کند ، البته به هر نفر هر روز 2 عدد نان نیز می دادند .
امورات زندانیان به سختی می گذشت ، به دلیل محدودیت روزهای ملاقات و همچنین عدم تمکن مالی ملاقات کنندگان ، امکان دریافت کمک از آنها نبود . ضمناً اگر امکان دریافت چنین کمکی هم بود ما دریافت و طلب آن را دور از شأن خود می دانستیم . اوقات ما در آنجا صرف حضور در کلاس های دینی و مذهبی و ورزش می شد . آیت الله محی الدین انواری (1)کلاس هایی در اتاق خود برگزار می کرد که من هر روز در کلاس های عمومی بعد از نماز صبح حاضر می شدم ، برخی دوستان هم در کلاس های تخصصی فقه و حوزوی وی شرکت می کردند .
آیت الله انواری که از نزدیک شاهد تنگناهای مالی و مشکلات غذایی ما بود در نامه ای به آیت الله میلانی شرایط ما را تشریح کرد و در آن قید کرد که البته اینها حاضر به دریافت کمک از دیگران نیستند و عزت نفس خود را نمی شکنند .
پس از چندی آیت الله میلانی مبلغ هفت هزار تومان برای کمک به زندانیان فرستاد ، آقای انواری ما را صدا کرد و گفت که خبر شرایط بد زندگی شما را خدمت آیت الله میلانی برده اند و او هم برای گشایش و کمک هفت هزار تومان برایتان فرستاده است .
طبیعی بود که ما از پذیرش آن سر باز زدیم ، آقای انواری در مقابل واکنش ما گفت که ایشان مرجع تقلید است و رد کردن کمک ایشان صحیح نیست ، دلایل دیگری نیز ارائه کرد ، ما آن را پذیرفتیم اما مشروط به این که این پول در دست وی باقی بماند تا هر وقت با کسری مواجه شدیم او به تدریج در اختیارمان قرار دهد .
یکی از اوقات مفرح زندانیان زمانی بود که به ورزش می پرداختند و روحیه خود را با ورزش شاداب نگه می داشتند ، البته اصلی ترین ورزش در آنجا با توجه به شرایط و امکانات تنها والیبال بود ، من نیز به دلیل این که قبلاً معلم ورزش بودم این فرصت ها را از دست نمی دادم و به صورت حرفه ای ورزش می کردم .
از مسائل ناراحت کننده و آزار دهنده برای من پخش موسیقی مبتذل در فضای زندان بود ، در این میان نسبت به صدای مسحور کننده یکی از خوانندگان زن بسیار حساس شده بودم ، روزی تصمیم گرفتم که چند رادیوی زندان را در هم بشکنم و خرد کنم ، لذا با آقای نور صادقی (2) مشورت کردم ، او مخالفت کرد و گفت که فایده ای ندارد .
به وی گفتم حداقل نتیجه این است که بعد از درگیری و از بین رفتن رادیوها مرا به جای دیگر تبعید خواهند کرد و دیگر اینجا نخواهم بود تا این صدای نفرین شده را بشنوم ، او گفت که هر جا بروی و تبعید شوی همین شرایط است .
فردای این گفتگو بعد از نماز صبح آیت الله انواری رو به من کرد و گفت : ” احمد ! این چه کاری است که تو می خواهی بکنی ؟ ” گفتم که کدام کار ؟ گفت : ” آقای نور صادقی به من گفته است که تو می خواهی چه کار کنی ؟ ”
دیدم وی از همه چیز مطلع است و انکار آن فایده ای ندارد ، شروع کردم به توضیح دادن و دلیل آوردن . حاج آقا گفت : ” کار شما ، کار بسیار بدی است ، مطمئن باش شما به خاطر این که از سر اجبار و بدون میل شخصی آن را گوش می دهید گناه نمی کنید . ”
حاج آقا نیمی از وقت کلاس را به صحبت در این خصوص پرداخت ، وی گفت که حتی اگر شنیدن این صدا لذتی هم داشته باشد چون شنیدن آن نه از روی میل بلکه از سر اجبار است گناهی ندارد ، به این ترتیب با دریافت نظر آیت الله انواری از این کار و تصمیم صرف نظر کردم .
در زندان گاهی ناخواسته برای بچه ها مشکل پیش می آمد که با دشواری قابل رفع و رجوع بود ، از جمله فردی معروف به امیر موبور یا امیر موزرد از بچه محل های آقای امیر سرحدی زاده بود که در زندان عادی به سر می برد ، او از طریق نظافتچی با بند ما ارتباط برقرار کرد و خبرهایی به آنجا آورد ، در این میان ارتباط وی با مرحوم ناصر نراقی (3) عمیق شد .
رفته رفته آنها با هم صمیمیت و رفاقت یافتند ، یک روز امیر موبور برای ناصر پیغام فرستاد که من می خواهم یک جفت کفش بیاورم ولی می ترسم که مأمورین آن را پاره کنند و تختش را در بیاورند ، چون تو زندانی سیاسی هستی اگر آن را بیاوری مشکلی پیش نمی آید .
ناصر نراقی پذیرفت و یک جفت کفش را که مادر امیر موبور آورده بود گرفت و بعد به سلامت به امیر رساند . دو روز بعد چند مأمور با امیر موزرد به بند ما وارد شدند ، از سر و صورت امیر معلوم بود که کتک زیادی خورده است ، او وقتی به ناصر رسید گفت : ” ناصر نراقی اینه ! ”
قضایا برای ما گنگ و مبهم بود ، از مأمورین سؤال کردیم ولی جواب مشخصی ندادند ، ناصر را با خود به زیر هشت (4) بردند . پس از چند ساعت مشخص شد که امیر موزرد از سادگی و صداقت ناصر سوءاستفاده کرده است . گویا مأمورین دو روز پس از ورود کفش ها متوجه وجود مواد مخدر ( هروئین ) در سطح زندان می شوند که پس از تحقیق و جستجو به امیر موزرد می رسند .
پس از روشن شدن قضایا با بچه ها به سراغ مأمورین و مسئولین زندان رفتیم و گفتیم که ناصر هیچ اطلاعی از وجود مواد مخدر در کفش نداشته و تنها قصد او این بوده که کمکی به امیر کرده باشد .
بعد کمی هم تقصیر را معطوف به خودشان کردیم که چرا کنترل لازم را به عمل نیاورده اند و در نهایت تهدید کردیم که اگر با ناصر برخورد کنید و او را به انفرادی ببرید و یا تبعیدش کنید ما هم از خود عکس العمل نشان خواهیم داد ، بالاخره با گفتگو و مذاکره بیشتر ناصر از این مخمصه نجات یافت .
در اردیبهشت ماه سال 1354 خبر آوردند که با تلاش پیگیر خانواده آقای موسوی بجنوردی و وساطت آیت الله حکیم حکم اعدام وی با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل شده است ، به این ترتیب خیال ما آسوده شد که او هم زنده خواهد ماند .
پاورقی ها:
1- آیت الله محی الدین انواری متولد 1305 در همدان ، از پایه گذاران هسته روحانیت هیئت های مؤتلفه اسلامی است که پس از اعدام انقلاب حسنعلی منصور دستگیر و به 15 سال زندان محکوم شد . او پس از پیروزی انقلاب اسلامی به نمایندگی مجلس شورای اسلامی انتخاب شد و مدتی هم نماینده حضرت امام (ره) در شهربانی بود ، وی اکنون از اعضای مرکزی جامعه روحانیت مبارز می باشد .
2- سید علی نور صادقی پسر عموی سید محمد میر محمد صادقی است ، او از افراد کمیته مرکزی حزب ملل اسلامی محسوب می شد ، هنگام دستگیری دانشجوی رشته فیزیک بود ، او در دادگاه بدوی به حبس ابد و در دادگاه تجدید نظر به 15 سال زندان محکوم شد ، بعدها با یک درجه تخفیف و پس از گذر از 8 سال زندان آزاد شد . او در مدت محکومیت خود چند بار به زندان های مختلف از جمله زندان شهرستان رشت تبعید شد .
3- ناصر نراقی رحمة الله علیه فرزند اصغر متولد سال 1322 توانست با چالاکی از حلقه محاصره نیروهای نظامی در کوههای شاه آباد بگریزد ، ولی متأسفانه در روزهای بعد هنگامی که به مدرسه رفته بود شناسایی و دستگیر شد . او در دادگاه به 8 سال زندان محکوم شد ، وی فردی بسیار متدین و مؤمن و از سلامت روحی و نفسانی خوبی برخوردار بود و به مبارزه علاقه وافری داشت ، او پس از آزادی از زندان به سازمان مجاهدین خلق پیوست ولی در سال 1354 پس از علنی شدن انحرافات ایدئولوژیک آن از سازمان کناره گرفت .
4- مکانی که دفتر و تشکیلات اداری و بازجویی زندان در آن قرار داشت و مقر زندانبانان بود .