«هاله های ابهام»
قسمت سیزدهم
به کوشش محسن کاظمی
وقتی به شهربانی رسیدیم ، دیگر مرا نزد برادرم نبردند و به این ترتیب از او جدا شدم ، گویا برادرم در این مدت با آنها وارد مذاکره شده و فهمیده بود که مشکل از طرف من است . ساعتی بعد به برادرم می گویند که آزاد است و برود و او می پرسد : ” داداشم چه می شود ؟ ” به او می گویند : ” او حالا حالاها اینجا مهمان است ، شما بروید . ”
حاج مهدی با قیافه حق به جانب می گوید : ” او جوان است ، نمی داند کاری نکرده و اگر هم اشتباهی مرتکب شده از سر جوانی بوده و قصدی نداشته است . ” به او می گویند : ” برادرت کاری کرده که حتی تو هم خبر نداری ، حالا برو بعداً می فرستیم که بیاید .”
حاج مهدی وقتی به وخامت اوضاع پی می برد ، بر حسب تجربه نزد استوار پاسبانی می رود و یک اسکناس 50 تومانی به او می دهد و می گوید : ” از این پول 30 تومان برای خودت بردار و بقیه را هم برای برادرم خرج کن .” استوار تحت تأثیر این سخاوت برادرم قرار می گیرد و می گوید : ” حاج آقا ، هر روز چند نفر مثل داداش تو که جوان هستند می آورند اینجا . هنوز معلوم نیست موضوع چیه ، می گویند اینها می خواستند جنگ مسلحانه کنند .”
حاج مهدی می فهمد از طرفی قضیه خیلی بیخ دارد و از طرف دیگر به دلیل وضعیت سری بودن تشکیلات حزب ملل اسلامی و ارتباطات بین افراد نمی دانسته که چه کاری باید بکند تا اطلاعات بیشتری به دست آورد . همین قدر استنباط می کند که پای یک گروه و تشکیلات مسلحانه در میان است .
ساعت حدود 5 بعدازظهر مرا به اتاق دیگری بردند ، در آنجا صدای دلخراش جیغ و فریاد به گوش می رسید و موجب می شد که رشته افکارم از هم گسیخته شود ، البته بعدها فهمیدم که این صداها نواری بیش نبود که برای ارعاب دستگیر شدگان استفاده می کردند .
بالاخره آن روز شب شد ، مأموری را صدا زدم و گفتم که می خواهم نماز بخوانم ، او با تندی دشنام داد و گفت : ” شما که می خواستید مملکت را از بین ببرید ، نماز هم می خوانید ! نماز کمرت را بشکند ! .” اعتنایی به ناسزاهای او نکردم و پرسیدم : ” سرکار قبله به کدام طرف است ؟ ” او با عصبانیت جهتی را نشان داد .
به دستشویی رفتم و وضو گرفتم و بعد نمازم را خواندم ، بلافاصله پس از نماز مرا برای بازجویی به اتاق دیگری بردند ، در آنجا سه نفر بودند ، بازجو در مقابلم و دو نفر هم در طرفینم نشستند و با قدرت مچ های دستم را گرفتند . بازجو هر چه پرسید سکوت کردم .
او از روزنامه خلق پرسید ، خودم را به بیراهه زدم و گفتم : ” خلق که واژه ای برای کمونیست هاست .” گفت : ” آره ، شما از کمونیست ها بدتر هستید .” بعد چند سیلی به صورتم زد ، از دوستانم و ارتباطاتم پرسید و من سکوت کردم .
از من خواست که حرف بزنم و راستش را بگویم ، گفتم : ” هیچی برای گفتن ندارم . ” بازجو از من عصبانی و ناامید شده بود ، می گفت : ” یا الله حرف بزن ، بگو …. اعتراف کن ! ” و مدام با دست و لگد مرا می زد و چون دو نفر دیگر دست هایم را گرفته بودند هیچ عکس العملی نمی توانستم نشان بدهم .
بازجو با قساوت و نامردی تمام مرا می زد ، بعدها فهمیدم که نام او نیک طبع (1) است ، ضربات دست و سیلی های او خیلی سنگین بود و من درد زیادی کشیدم و چشمانم تیره و تار می شد .
حدود ساعت 11 شب در حالی که هنوز در تحیر و ابهام به سر می بردم ناگهان از در نیمه باز دیدم که آقای میر محمد صادقی رد شد . چشمان او را بسته بودند و مأموری همراهش بود ، با دیدن وی خیالم راحت شد که دیگر وضع بدتر از این نخواهد شد ، زیرا دیگر نیازی نیست من مسئول بالاتر از خود را لو دهم و قسم خود را بشکنم .
مأمورین انتظار داشتند من با دیدن این صحنه فکر کنم که همه چیز تمام شده و به مطالب و مسائل خود اعتراف کنم ، ولی این امر نتیجه معکوس داشت ، زیرا من در حرف نزدن ، سکوت و اعتراف نکردن مصمم تر شدم .
به این می اندیشیدم که خب حالا من یک قدم جلوتر هستم ، در حزب آموزش داده بودند که در صورت دستگیری به هیچ وجه نمی توان مسئول رده بالای خود را لو دهی و تنها در صورت تشدید فشار و شکنجه فراوان و پس از گذشت 24 یا 48 ساعت مجاز به اعتراف نام زیر دستت هستی .
بازجویی ادامه یافت ، گاهی صدای جیغ و نعره و التماس هایی که حکایت از شکنجه های وحشتناک می کرد به گوش می رسید : فریادهایی توأم با جملات منقطع : ” …. آی ، غلط کردم …. خوردم …. چشم می گویم …. ببخشید …. نمی دانستم … نوکرتانم …. همه چیز را می گویم …. من به شاه وفادارم و …. ”
گاهی صدای ضربات کتک و خرد شدن استخوان ها ، فضای اتاق را پر می کرد ، البته بعدها مشخص شد که صدای نوار بوده است تا روحیه بچه ها را تضعیف کنند ، بعد از مدتی جواد منصوری و هادی شمس حائری را نیز به آنجا آوردند ، آنها از هم حوزه ای های من بودند و گویا یک روز زودتر از من دستگیر شده بودند .
حائری در مواجهه با من گفت : ” احمد ! همه را گرفته اند ، بیخودی کتک نخور و مقاومت نکن ! ” گفته و خبر حائری مبنی بر دستگیری سایر اعضا مرا تکان داد ، بازجویی ادامه یافت ،
آن شب مرا چند بار بردند و آوردند و مورد ضرب و شتم قرار دادند ، ولی هر چه کتکم می زدند سکوت می کردم .
یک مرتبه نیک طبع معلون ضمن فحاشی به من گفت : ” آخر بیا نگاه کن ! اینها همه نوشته های رفقای تو است ، بیا ببین ! اینها همه دست خط های آنهاست ، تو چرا بیخودی کتک می خوری ؟ ” بعد رو کرد به مأمور و گفت : ” ولش کنید ، نمی خواهد که بگوید ، خب نگوید ، همین خودداری جرمش را بیشتر می کند . ”
برگه های بازجویی را نشانم دادند که در آن برخی افراد به عضویت خود اعتراف کرده بودند من که تا آن لحظه کتک زیادی خورده بودم و سر و صورتم سرخ و کبود شده و باد کرده بود با دریافت این مطلب که بیشتر افراد دستگیر شده اند ، اعتراف کردم .
پس از نوشتن مشخصات فردی ، افزودم که من یک عضو ساده حزب هستم ، به این ترتیب پس از سه روز بازجویی من نیز به اعتبار گفته و سخن شمس حائری و رؤیت برگه های اعتراف برخی افراد به عضویت خود اعتراف کردم .
بازجوها عمدتاً ضرب و شتم خود را در ساعات غیر اداری انجام می دادند و از رفتار خشونت آمیز در ساعات اداری و در حضور کارمندان شهربانی پرهیز می کردند ، آنها چون بی تجربه و مبتدی بودند ابتدا با وعده و وعید و موعظه کار خود را شروع می کردند و بعد صحبت ها و سخنان یکنواختی برای به حرف در آوردن زندانی طرح می کردند ، از قبیل :
” اصلاً تو که برای خودت شخصیتی هستی ، در این مملکت معلمی و شغل آبرومندی داری ، ماهی 500 تومان حقوق می گیری ، چرا فریب خورده ای و به این کارها کشیده شده ای ، بیا و خودت را نجات بده ، با ما همکاری کن ، تو صاحب یک خانواده ای ، پدر خوب ، مادر خوب داری و اگر ازدواج هم کنی وضعیت بهتر می شود ، دیگر وارد این راه های انحرافی نمی شوی ، به جای این کارها بیا برو کلاس روخوانی قرآن و … ”
آنها می خواستند بفهمند چه عاملی باعث شده تا ما به این عرصه کشیده شویم ، حربه های آنان مبنی بر این که همه لو رفته اند و دستگیر شده اند و این که مقاومت دیگر فایده ای ندارد و ما همه چیز را می دانیم و …. نیز بر من کارساز نبود .
آنها وقتی از کار خود نتیجه ای نمی گرفتند مرا با مشت و لگد می زدند و گاهی هم کمربند بر بدنم می نواختند و می خواستند با زور وادار به اعترافم کنند ، ولی نتیجه ای نمی گرفتند . تنها چیزی که از من به دست آوردند اعترافم بر عضویت بود .(2)
هر چه روزهای بیشتری سپری می شد افراد بیشتری از حزب ملل اسلامی را دستگیر می کردند و به آنجا می آوردند که البته در ابتدا غالب آنها برای ما ناشناخته بودند ، با مشاهده این صحنه ها برایم حتمی شد که حزب کشف و مسائلی از آن فاش شده است ، اما چگونه ؟ هنوز نمی دانستم و در ابهام به سر می بردم .
____________________
1- بیژن نیک طبع افسر و بازجوی فعال و خشن اطلاعات شهربانی بود که در شکنجه و آزار و اذیت زندانیان بی رحمانه عمل می کرد ، او معروف به شکنجه گر جنسی بود ، وی از سال 1351 اقدامات وحشیانه خود را در کمیته مشترک ضد خرابکاری دنبال کرد و سرانجام در سال 1353 بر اثر انفجار اتومبیلش توسط گروه فدائیان خلق به هلاکت رسید .
2- از اواخر سال 1350 پس از شکل گیری کمیته مشترک ضد خرابکاری ، با دوره های آموزشی که مأمورین کمیته و ساواک در سازمان سیا و موساد و اینتلجنت سرویس (MI.6) طی کردند ، بازجویی ها شکل علمی تری به خود گرفت و شکنجه ها با ابزار و تکنولوژی جدید چون آپولو صورت می گرفت .