«تشییع جنازه شیخ جواد فومنی»
قسمت نهم
به کوشش محسن کاظمی
مرحوم آیت الله شیخ جواد فومنی ، از روحانیون مشهوری بود که در جنوب شهر تهران پیشرو حرکت های مبارزاتی و سیاسی بود ، او با زبان تند و صریحی که داشت ابایی از گفتن حقایق و افشای مفاسد رژیم نداشت .
به خاطر مبارزات علنی و تبلیغ بی پرده و صریح علیه رژیم شاه ، چند بار دستگیر و یا به اداره اطلاعات شهربانی فرا خوانده شده بود ، او به خاطر روحیات سازش ناپذیر و خدمات بسیار برای مردم مستضعف و فقیر ، در میان عامه مردم تهران از جایگاه و پایگاه خوبی برخوردار بود .
رژیم به دلیل محبوبیت این عالم بزرگ و کلان نافذش سعی می کرد به شدت از او مراقبت کند ، سرانجام این مجاهد خستگی ناپذیر در شب 23 ماه مبارک رمضان سال 1343 – شب قدر – به دیدار محبوبش شتافت .(1)
مردم با شنیدن خبر فوت این عالم فرزانه ، سراسر غرق در ماتم و اندوه شدند ، تشییع جنازه او به یک میتینگ و راهپیمایی با شکوه تبدیل شد ، رژیم شاه که پیش بینی چنین وضعی را می کرد ، در یک اقدام امنیتی خطوط ارتباط تلفنی بازار و حوالی میدان خراسان را قطع کرد .
مردم روزه دار تهران سیاهپوش و برخی پا برهنه به تشییع جنازه این عالم مجاهد شتافتند ، جنازه مطهر او را از مقابل مسجد نو مشایعت کردند ، من و برادرم مهدی هم ماننده قطره ای به این رود خروشان پیوستیم و مردانی را دیدیم که گل به سر مالیده بودند و زنانی که لباس مشکی به تن و جوراب کلفت بر پا کرده و بی هیچ ترسی از رژیم برای وداع با پیر و مرشد خود آمده بودند .
با راهپیمایی جنازه را به سمت شهر ری بردیم ، ساواک در طول مسیر چند مرتبه سعی کرد تا مانع ادامه مراسم شود ، ولی با خشم و مقاومت مردم باز پس زده شد ، وقتی وارد خیابان ری شدیم ، مردم شروع به دادن شعار کردند : ” حجت الاسلام ما رفت زدار فنا ، واویلا ، واویلا .”
در میدان شوش شخصی بالای یک سطل حلب خالی 18 کیلویی رفت و شروع به سخنرانی و دادن شعار کرد ، ساواک واکنش نشان داد و سعی کرد او را دستگیر کند ، ولی او را زرنگی خاص خود را قاطی جمعیت کرد و ساواک او را نیافت .
میدان شوش به شدت شلوغ شد ، مشخص شد که بین جمعیت ، مأمورینی با لباس شخصی نفوذ کرده اند ، من که همین طور همراه با جمعیت می رفتم و به شعارها جواب می گفتم ، ناگهان دیدم کسی مچ دستم را گرفت و کشید ، نگاهی به او کردم ، گفتم : ” که چه کار می کنی ؟ ” گفت : ” تکان نخور ! یواش با من بیا عقب ! ” فهمیدم که مأمور ساواک است .
گفتم : ” برو بابا ! این حرف ها چیه ؟! ” و با او بگو مگو کردم ، برادرم مهدی که از من فاصله گرفته بود متوجه مشاجره ما شد ، از همان دور پرسید : ” احمد ! چی شده ؟” گفتم : ” این یارو دستم را گرفته و می گه باید با من بیایی …! ”
یک دفعه برادرم با چند نفر دیگر سینه زنان به طرف ما هجوم آوردند ، در نتیجه برخورد آنها با ما فرد ساواکی مجبور شد مچ دستم را رها کند ، برادرم بلافاصله مرا به سمت جمعیت هل داد و گفت : ” برو …! ” من رد خود را در ازدحام و شلوغی مردم گم کردم و او نتوانست دیگر پیدایم کند .
در جاده شهر ری ، سر پل سیمان به دسته ای از کماندوها برخوردیم که از بیراهه آمده بودند و همان سرهنگی که در پانزده خرداد سال 42 مردم را به خاک و خون کشید آنها را هدایت و رهبری می کرد .(2)
با دیدن آنها جنازه را زمین گذاشتیم و شروع به سینه زنی و مرثیه خوانی کردیم ، کماندوها خواستند که از تشییع جنازه جلوگیری کنند ، اما مردم بی اعتنا به آنها به راه خود ادامه داده و آنها را هل دادند و به کنار زدند . سرانجام پیکر مطهر شیخ جواد فومنی در حرم عبدالعظیم (ع) به خاک سپرده شد و مماتش چون حیاتش مایه برکت شد.(3)
دستگیری مهدی احمد (4)
پس از واقعه 15 خرداد 1342 هیئت های مؤتلفه اسلامی به سمت مبارزه مسلحانه روی آوردند .
به دنبال این سیاست جدید در بهمن ماه سال 1343 حسنعلی منصور (5) نخست وزیر و عامل تصویب لایحه ننگین کاپیتولاسیون(6) توسط چهار تن از جوانمردهای هیئت مؤتلفه به نام های محمد بخارایی ، صادق امانی ، مرتضی نیک نژاد و رضا صفار هرندی ترور و اعدام انقلابی شد.
بلافاصله هر چهار نفر دستگیر و پس از مدتی محاکمه و به شهادت رسیدند ، پس از آن دستگیری گسترده سایر اعضای هیئت های مؤتلفه اسلامی شروع شد ، برادر من مهدی نیز که از بدو تأسیس از اعضای فعال هیئت محسوب می شد ، دستگیر و روانه زندان شد .
ما از محل و مکان بازداشت او بی خبر بودیم ، در نتیجه به جاهای مختلفی از جمله به ساواک و زندان های مختلف سر زدم تا خبری از او بگیرم ، مراکز ساواک مخفی و برای مردم ناآشنا بود و من برای پیدا کردن آنها با مشکلات جدی مواجه بودم ، در یکی از این مراجعات ساواک مرا دستگیر و بازخواست کرد .
مأمورین می خواستند بدانند که چگونه محل آنها را پیدا کرده ام ، برای آنها توضیح دادم که از راننده تاکسی ای خواستم تا مرا به جایی که ساواک است برساند ، آنها هم حرف مرا به ظاهر پذیرفتند ، از آنها درباره سرنوشت برادرم سؤال کردم ، ولی آنها جواب مشخصی به من ندادند و بعد از ساعتی مرا آزاد کردند .
علاوه بر من سایر خانواده های اعضای هیئت مؤتلفه اسلامی در جستجوی زندانیان خود بودند و مدتی طول کشید تا فهمیدیم که آنها در زندان عشرت آباد ( پادگان ولی عصر (عج) محبوس هستند.
پاورقی ها
1- آقای حاج اکبر صالحی در خاطرات خود در این خصوص می گوید : ” آقای فومنی را به بیمارستان فیروزآبادی انتقال می دهند و در آنجا ساواک ایشان را با آمپول مسموم به شهادت می رساند ، بعد از رحلت ، جنازه وی را برای غسل به منزل آوردند و هنگام غسل دادن با عرقچین های خونی ای که به بدنش بوده مواجه می شوند ، ساواک برای این که مسئله لو نرود ، آنها را دزدید ….”
ر. ک ، خاطرات 15 خرداد ، بازار ، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی
2- سرهنگ سعید طاهری در قیام 15 خرداد سال 42 با افراد تحت امر خود نقش مؤثری در به خاک و خون کشیدن مردم بی گناه داشت و در رأس کماندوهای شهربانی جنایت فجیعی را به بار آورد ، وی همچنین در سرکوب تظاهرات ضد اسراییلی مردم ، هنگام مسابقات ایران و اسرائیل نقش اساسی داشت و عده زیادی را مجروح و دستگیر کرد .
این سرهنگ خون آشام بعدها به خاطر جنایات بی شمارش به مقام معاونت رئیس پلیس تهران با درجه سرتیپی ارتقاء یافت ، او از سال 1350 در ستاد فرماندهی کمیته مشترک ( ساواک ، ارتش ، شهربانی) ضد خرابکاری به شکنجه و تحقیق از مبارزین و مخالفین رژیم پرداخت ، او از تئوریسین ها و پایه گذاران کمیته به شمار می رود.
سرتیپ طاهری سرانجام در مرداد ماه سال 1351 به دست شهید محمد مفیدی و شهید محمد باقر عباسی ترور و به هلاکت رسید .
3- آیت الله شیخ جواد فومنی حایری ، فرزند مرحوم آیت الله شیخ جعفر در تاریخ 22/3/1291 ه . ش ، در کربلای معلی و در خانواده ای اصیل و روحانی به دنیا آمد ، او تحصیلات خود را از مکتبخانه نزد مرحوم حاج شیخ علی اکبر نایینی معروف به خطاط شروع کرد ، در ده سالگی ملبس به لباس مقدس روحانیت شد ، او درس حوزوی ( سطوح ) را نزد پدر و دیگر استادان و مدرسین حوزه کربلا ( مدرسه بادکوبه ) گذراند ، وی دروس خارج فقه و اصول را در نجف اشرف نزد آیت الله العظمی حاج آقا ضیاء الدین عراقی و مرحوم آیت الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی گذراند و در 25 سالگی به درجه شامخ اجتهاد رسید .
وی پس از فوت پدرش در سال 1317 ه . ش ، در 27 سالگی برای نشر احکام اسلام و تربیت افراد با ایمان به تهران آمد و فعالیت های دینی و فرهنگی خود را دردمندانه و متعهدانه آغاز کرد ، او نگرانی های خود را به مردم منتقل می کرد و آنها را نسبت به مسائل اجتماعی و فرهنگی آشنا می ساخت و برنامه های رژیم را افشا می کرد ، او به تأسیس و تشکیل بنیادهای اجتماعی و فرهنگی _ اسلامی همت گماشت و به صورت عملی وارد صحنه مبارزه و مقابله با نیات استعماری رژیم پهلوی شد.
برخی تشکل ها و بنیادهایی که وی در تأسیس و راه اندازی آنها نقش اصلی را به عهده داشت عبارتند از : تشکیل اتحادیه دینی ( اجتماع و گروهی که به اجرای برنامه های اسلامی ، تبلیغی و فرهنگی می پرداخت ) ، احداث مسجد نو ، تأسیس دبستان نو ( مخصوص دوشیزگان ) ، تأسیس اولین کودکستان تربیت دینی ، تأسیس شرکت تعاونی ” روزی ده شاهی ” ( در این شرکت اعضا و برخی متمکنین روزی ده شاهی معادل نیم ریال به صندوق آن برای تأمین هزینه های مدرسه دخترانه و کودکستان پرداخت می کردند ) ، تأسیس دبستان نو ( ویژه پسران ) ، احداث مسجد نو شماره 2 و …..
او مجموعاً 4 بار توسط ساواک دستگیر و مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفت ، سرانجام این شیخ مجاهد و نستوه در اثر فشارهای روحی و جسمی بیمار شد و در نهایت مقارن شب 23 ماه مبارک رمضان در سال 1343 فوت کرد .
ر. ک ، ستم ستیزان نستوه ، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات
4- مهدی احمد ، متولد سال 1311 در تهران و برادر بزرگتر احمد احمد است ، او از اعضای اولیه هیئت های مؤتلفه اسلامی و از گروه مسجد امین الدوله ( بازار دروازه ) بود ، او پس از دستگیری و بازجویی از طرف ساواک ، جزء افراد درجه دو هیئت محسوب شد و مدت 57 روز در زندان قزل قلعه و 67 روز را هم در زندان مخوف عشرت آباد گذراند ، او همراه سایر برادران همفکر و همرزم خود دو بار به اعتصاب غذا دست زد و سرانجام همراه 13 نفر دیگر به زندان عمومی قصر بند 3 منتقل شد و در 21/5/1344 آزاد شد .
مهدی احمد که به شغل آهنگری در خیابان 17 شهریور اشتغال داشت ، فارغ از محدودیت های ساواک به مبارزات خود ادامه داد و در سال 1352 پس از درگیری وحید لاهوتی با پلیس شهری تحت تعقیب ساواک قرار گرفت و متواری شد و به شهر مقدس مشهد رفت و با نام مستعار حاج علی ترقی مشغول به کار شد ، ساواک در سال 56 او را شناسایی و دستگیر کرد و به شدت تحت شکنجه قرار داد و چون اطلاعات کافی از وی به دست نیاورد او را بعد از چند ماه آزاد کرد .
5- حسنعلی منصور ، فرزند رجب علی منصور ( منصور الملک ) در سال 1302 در تهران به دنیا آمد ، او پرورش یافته انگلیسی ها بود که بعدها ماهیت آمریکایی یافت ، او لیسانس حقوق از دانشگاه تهران داشت ، پدر وی فراماسون و وضعیت خودش هم مشکوک بود ، پیشرفت و ترقی او مدیون خدمات پدرش به خاندان پهلوی است ، منصور در سال 1340 زمانی که نماینده مجلس شورای ملی بود به توصیه آمریکایی ها ” کانون ترقی ” را تشکیل داد ، بعدها این کانون توسعه یافت و با نام ” حزب ایران نوین ” اهداف خود را دنبال کرد .
او پس از شکست دولت عَلم در مقابله با نهضت اسلامی در اواخر تیرماه سال 1342 به عنوان رئیس دولت معرفی شد و در مهر ماه سال 1343 لایحه ننگین کاپیتولاسیون را به تصویب نمایندگان رساند ، سرانجام در اوایل بهمن سال 1343 توسط اعضای هیئت های مؤتلفه اسلامی در مقابل مجلس شورای ملی ترور ( اعدام انقلابی ) شد و به هلاکت رسید .
6- کاپیتولاسیون ( معروف به حق توحش ) قراردادهایی که به موجب آن شهروندان دولتی در قلمرو دولت دیگر از نظر امور حقوقی و کیفری تابع قوانین کشور خود هستند و آن قوانین را کنسول آن دولت در محل مأموریت اجرا می کند ، از این رو آن را در فارسی ” حق قضاوت کنسولی ” نیز گفته اند .
تصویب این لایحه موجی از اعتراضات و خشم مردم و روحانیون را پدید آورد ، حضرت امام خمینی در خصوص آن فرمودند : ” بسم الله الرحمن الرحیم ، انا لله و انا الیه راجعون ، من تأثرات قلبی خود را نمی توانم اظهار کنم ، قلب من در فشار است [….] ملت ایران را از سگ های آمریکا پست تر کردند ! اگر کسی سگ آمریکایی را زیر بگیرد بازخواست از او می کنند ، لکن اگر شاه ایران یک سگ آمریکایی را زیر بگیرد بازخواست می کنند و اگر چنانچه یک آشپز آمریکایی شاه ایران را زیر بگیرد ، مرجع ایران را زیر بگیرد ، بزرگتر مقام را زیر بگیرد ، هیچ کس حق تعرض ندارد ، چرا ؟ ….”
سخنرانی امام خمینی (ره) در روز 4 آبان 1343 ، صحیفه نور ، ج 1 ، ص 140 و 139