«قیام جاودان»
قسمت هشتم
به کوشش محسن کاظمی
دوم فروردین سال 1342 به مناسبت سالروز شهادت حضرت امام صادق (ع) حضرت آیت الله العظمی گلپایگانی مراسم سوگواری در مدرسه فیضیه برگزار کردند که مورد تهاجم کماندوها و مأمورین رژیم شاه قرار گرفت .
در نتیجه این حمله تعدادی از طلاب شهید و مجروح شدند ، این فاجعه موجب تأسف قاطبه مردم ایران به خصوص علما و روحانیون شد ، علما و مراجع عظام ، بازاریان ، اصناف ، جمعیت ها و گروه های اسلامی در حمایت از حوزه علمیه قم و محکوم کردن اقدام تروریستی رژیم ، اطلاعیه ها و اعلامیه هایی صادر کردند .
در این میان اعلامیه ها و خطابه های حضرت امام (ره) از همه افشاگرانه تر ، صریح تر و شجاعانه تر بود ، ایشان از وعاظ ، خطبا و سخنرانان خواست تا از هفتم ماه محرم به بعد جنایات رژیم پهلوی را افشا کنند .
گفته می شد که قرار است حضرت امام (ره) در عصر عاشورا به مدرسه فیضیه بروند و سخنرانی افشاگرانه ای ایراد کنند ، در تهران هم هیئت های مؤتلفه اسلامی دنبال تدارک برنامه ای بودند تا روز عاشورا تظاهرات و راهپیمایی وسیع و عظیمی شکل بدهند.
ماه محرم فرا رسید ، جلسات وعظ و سخنرانی شروع شد ، دسته های سینه زنی و عزاداری از طرف هیئت های مردمی به راه افتادند ، تا روز عاشورا چند روزی نمانده بود ، هیئت های مؤتلفه در صدد برگزاری اجتماع بزرگ روز عاشورا در مقابل مسجد حاج ابوالفتح بودند ، ولی از طرف طیب حاج رضایی (1) و حسین رمضان یخی (2) نگران بودند که اجتماع آنها را به هم بریزند .
از این رو شهید حاج مهدی عراقی از طرف هیئت های مؤتلفه به دیدار این دو نفر رفت و آنها قول دادند که مراسم روز عاشورای آنها را به هم نریزند .
من صبح عاشورا خود را به اجتماع رساندم ، هر چه که می گذشت بر ازدحام مردم افزوده می شد ، ناگهان یک هیئت پر طمطراق عزاداری از راه رسید ، سر دسته هیئت فردی به نام ” ناصر جگرکی (3) بود ، گویا برای بر هم زدن اجتماع آمده بود .
وارد مسجد حاج ابوالفتح شد ، اما با تمهید شهید حاج مهدی عراقی (4) و سخنرانی وی ناصر خان در محذورات اخلاقی قرار گرفت و بازگشت .
پس از سخنرانی حاج مهدی عراقی به سمت سرچشمه حرکت کردیم و از آنجا به مجلس ، بعد چهارراه مخبر الدوله ، چهارراه استانبول ، سفارت انگلیس و میدان فردوسی رفتیم ، در برخی نقاط توقف کرده و سخنرانی کوتاهی نیز صورت می گرفت .
بعد از این مسیرها به سمت دانشگاه تهران رفتیم ، اول قرار بر این بود که مسیر راهپیمایی از مسجد تا دانشگاه باشد ، ولی با پیشنهاد جمعیت بعد از دانشگاه به سمت میدان 24 اسفند ( انقلاب ) و خیابانی سی متری کارگر ، پاستور و کاخ مرمر رفتیم ، کاخ مرمر توسط نیروهای امنیتی و انتظامی محاصره شده بود ، دور کاخ چرخی زدیم و با مشت های خود به دیوارهای کاخ زده و شعار می دادیم : ” مگر بر دیکتاتور ! ”
بعد از ظهر به بازار و مسجد شاه ( امام ) رسیدیم و در آنجا راهپیمایی به پایان رسید ، هیئت های مؤتلفه اسلامی توانست برنامه خود را کاملاً موفق به اجرا در آورد .
صبح روز 15 خرداد نبش چهارراه عباسی ، دیدم یکی از دوستانم به نام جعفری (5) در حال مشاجره با یک مغازه دار است ، به آنها نزدیک شدم ، آقای جعفری با عصبانیت گفت : ” باید مغازه ات را ببندی ! ” مغازه دار با لهجه ترکی جواب داد : ” آخر نمی شود ، الان از کلانتری می آیند پدر مرا در می آورند .” حاج آقای جعفری با تندی بیشتر گفت : ” خب ، بهشان بگو که جعفری گفته .”
جلوتر رفتم و پس از سلام و علیک از آقای جعفری پرسیدم : ” چی شده ، حاج آقا ؟ ” گفت : ” مگر خبر نداری ؟ ” پرسیدم : ” چه چیز را ؟!! ” جواب داد : ” دیشب آیت الله خمینی را گرفته اند .”
با این گفته ، شوکه شدم و رنگم پرید ، پرسیدم : ” کی گفته ؟ ” ، گفت : ” خبرش را آورده اند .” گفتم : ” خب ، حالا باید چه کار کنیم ؟ ” گفت : ” برویم بازار ، بچه ها بازار هستند .”
به این ترتیب از حادثه ای که رخ داده بود مطلع شدم ، دلشوره زیادی داشتم ، در رفتارم نگرانی پیدا بود ، با عده ای از بچه های محل به میدان اعدام ( محمدیه ) و از خیابان خیام به سمت چهارراه گلوبندک رفتیم ، در آنجا دیدم که مردم دسته دسته به طرف بازار می روند ، جالب بود ، بچه های بازار بدون هیچ برنامه از پیش تعیین شده ای مغازه ها را بسته و کرکره حجره هایشان را پایین کشیده بودند .
با ازدحام جمعیت ، اوضاع شلوغ به نظر می آمد ، دقایقی بعد راهپیمایی خود جوشی شکل گرفت ، مأموران از حرکت آنها ممانعت می کردند و برای این منظور شروع به تیراندازی کردند ، مردم شعار می دادند : ” یا مرگ یا خمینی …. یا مرگ یا خمینی …” و به حرکت خود ادامه می دادند و از کوچه ای به کوچه دیگر و از خیابانی به خیابان دیگر می رفتند و هر چه که می گذشت اوضاع شلوغ تر می شد .
در چهارراه گلوبندک یک سرهنگ ارتش دسته های نظامی و کماندوهای تحت امر خود را به صورت یک صف جلو نشسته و یک صف عقب ایستاده به چند جهت آرایش داده بود ، گروهی در خیابان خیام به سمت میدان اعدام ، گروهی دیگر در خیابان بوذر جمهری ( 15 خرداد ) به سمت خیابان ابوسعید و گروهی هم به سمت بازار و گروه آخر هم به سمت سه راهی روزنامه اطلاعات انتظام و صف آرایی کرده بودند ، سرهنگ ارتش خود در وسط این چهار دسته بود تا به موقع فرمان آتش و حمله را صادر کند ، گفته می شد به آنها اجازه آتش بدون پوکه (6) داده اند .
حدود 10 صبح هلیکوپتری از بالای سر ما و از روی بازار و خیابان های اطراف گذشت ، معلوم بود که رژیم تمام قوا و تجهیزات خود را برای سرکوب قیام مردم به کار گرفته است ، وقتی در خیابان خیام به چهارراه گلوبندک نزدیک شدیم ، دیدم که سرهنگ ارتش دستش را به سوی دسته ای از کماندوهای تحت امر خود بالا برد .
من فکر نمی کردم که تهدید او جدی باشد و به اصطلاح می گفتیم فیلم است ، اما ناگهان او دستش را با شتاب پایین انداخت و گفت : ” آتش ! ” صفیر گلوله ها را می شنیدیم که از جلو چشم هایمان رد می شد ، من که سربازی نرفته بودم و با صدای تیر آشنا نبودم ، مشاهده چنین صحنه ای تکانم داد ، ناخودآگاه به سمت بازار کشیده شدیم و ارتباط مان با چهارراه گلوبندک قطع شد .
تیراندازی شدت گرفت ، خود را به دهنه سنگی یک بانک رسانده و مخفی شدم ، همچنان گلوله ها از مقابلم رد می شد و برخی هم به لبه دیوار سنگی می خورد ، وحشت مرا فرا گرفته بود ، خود را هر چه بیشتر به سینه دیوار بانک کشیدم تا از اصابت گلوله در امان باشم .
یک دفعه دیدم پسر جوانی وسط خیابان تیر خورده و کمی عقب رفته و به پشت افتاد و چون مرغ سر کنده شروع به دست و پا زدن کرد ، می خواستم به او کمک کنم ، ولی آماج گلوله ها ناتوانم کرده بود ، دقایقی گذشت ، طاقتم تاق شد ، از خود بی خود شدم و فریاد زدم : ” آی ، بی انصاف ها ، واسه چی شعار می دهید و بعد فرار می کنید ؟ بیایید اینجا ، این پسره داره می میره .”
صحنه لحظه ای آرام شد ، با سرعت به طرف آن جوان رفتم و او را از زمین بلند کردم ، چند نفر دیگر نیز آمدند ، من دست چپش و یکی دست راستش و دو نفر هم پاهایش را گرفتند و بلند کرده و حرکت دادیم ، از وسط خیابان به طرف پیاده رو می رفتیم که دوباره سرهنگ ارتش دستور آتش داد .
کسی که مقابل من پای این مجروح را گرفته بود خم شد و افتاد ، بعد فردی هم که در کنار من دست راست مجروح را گرفته بود از پشت تیر خورد و افتاد ، تا وضع این طور شد من و آن دیگری فرار کردیم ، من خودم را دوباره به سینه دیوار بانک رساندم و مخفی شدم .
به خود نگاه کردم و دیدم دست ها و لباسم خونی شده است ، مات و مبهوت به این صحنه ها نگاه می کردم ، قادر به هیچ حرکتی نبودم و زمین گیر شده بودم و ترس و وحشت وجودم را فرا گرفته بود .
یک دفعه صدای شعارهای مردم را شنیدم ، دیدم عده ای از مردم در حالی که چوب و چماق دستشان است ، به طرف ما می آیند و شعار می دهند : ” یا مرگ یا خمینی … مردم بروید به بازار …. مردم بروید به بازار …. ”
کمی روحیه گرفتم ، دقت کردم و دیدم برادرم مهدی با عده ای از جوان های هیئت مؤتلفه به این طرف می آیند ، مهدی مرا دید ، به طرف آمد و دست روی شانه ام گذاشت و تکانم داد ، گفت : ” چیه ؟ …. احمد ! چی شده ؟ ” من به خودم آمدم و گفتم : ” داداش ! ببین اینها را کشته اند ! ”
گفت : ” برو بابا ! کجایش را دیده ای ؟ برو ببین جنایتکاران همین طور نعش مردم را عین برگ خزان بر خیابان ها ریخته اند و کسی نیست آنها را جمع کند ، بیا برویم جلو ، اینجا نایست ….”
بعد دست مرا گرفت و کشید و به طرف بازار حرکت کردیم ، هنگامی که از داخل بازار رد می شدیم دیدم که اجساد را به کنار کوچه کشیده اند ، در یکی از دالان های بازار صحنه تکان دهنده ای دیدم ، فردی که از ناحیه ران چند تیر خورده بود کنار چهار چرخی در حال نوشتن جمله ” یا مرگ یا خمینی ” بود .
حالت عجیبی به من دست داد ، طاقت نیاوردم و از آنجا دور شدم ، آرام آرام مسئله خون ، قتل و قتال برایم عادی شد ، داخل بازار از این دالان به آن دالان دیگر می رفتیم ، ناگهان نظامی ها درهای ورودی بازار را مسدود کردند و داخل را به رگبار بستند .
سربازها و نظامی ها داخل بازار و بازارچه ها نمی شدند ، فقط از همان مدخل تیراندازی می کردند ، وقتی کسی از این سو به آن سوی بازار می دوید او را به رگبار می بستند و گاهی او با چند بار زمین خوردن و برخاستن موفق به گذشتن و گاهی هم تیر خورده و شهید می شد .
وجود برادرم در کنارم قوت قلب خوبی بود ، تکرار صحنه ها ترسم را ریخت و مرگ را در نظرم بی ارزش کرد ، به بازار نوروزخان رفتیم و از پشت مسجد شاه ( امام ) بیرون آمدیم ، به محض خروج از بازار دیدم مردم زیادی آنجا هستند ، شروع کردیم به شعار دادن : ” خمینی ، خمینی خدا نگهدار تو ، بمیرد ، بمیرد دشمن خونخوار تو .”
نظامی ها به اصطلاح شروع کردند به درو و حسابی مردم را زخمی و یا شهید کردند ، گاز اشک آور چشمهایم را به شدت می سوزاند و اشکهایم جاری بود ، مهدی دستمال خیس کرد و به من داد تا روی چشمانم بگذارم .
اتفاق جالبی افتاد ، دیدم گروهی ناشناس با دادن شعارهای انحرافی از مردم می خواهند که به جهت های دیگر بروند ، به عده ای می گویند : ” بروید به طرف محله جهودها ! ” و عده ای هم می گویند : “بروید به طرف چهارراه سیروس ! ” و عده ای دیگر را نیز به بازار آهنگرها می خواندند .
متوجه توطئه شدم ، در آنجا یک دکه یخ فروشی بود به بالای آن پریدم و با این که چشمهایم سوزش داشت و گاهی دستمال خیس را روی آن می گذاشتم ، شروع به صحبت کردم : ” آی مردم ! به حرف اینها که نمی شناسیدشان گوش ندهید ، اینها دارند شما را متفرق می کنند ، می خواهند اینجا را خالی کنند تا نظامی ها بیایند و اینجا را بگیرند ، اگر آنجا بروید معلوم نیست که پلیس نباشد ، همین جا بمانید ، بایستید ، مقاومت کنید و …”
همین طور که صحبت می کردم کسی به پایم زد و گفت : ” آقا ! آقا ! … آنجا را ! ” و با دست بالای سرم را نشان داد ، دیدم که چیزی نمانده سرم به سیم برق بخورد ، پایین پریدم و خواستم بروم آن طرف پیاده رو ، دیدم که فردی در حال رد شدن از جوی آب تیر خورد و داخل جوی افتاد ، گویا این تیر را به سمت من نشانه رفته بودند ، ما او را برداشتم و به کناری کشیدیم .
دیدم که تیر به سینه اش خورده و دیگر کارش تمام است ، نمی توانستم او را با خود ببریم ، زیرا جنازه هایی مثل او زیاد بودند ، وضع که بحرانی تر شد ، به اخوی گفتم : ” داداش ، بیا برگردیم تو بازار نوروزخان .”
با چند نفر دیگر وارد بازار شدیم ، ورودی بازار خیابان بوذر جمهری ( 15 خرداد ) چند پله به سمت پایین دارد و در پیچ بعدی به سمت چپ دیوار بلندی است ، ما با آن چند نفر هماهنگ کردیم که عده ای به بالای بام حجره ها بروند و مخفی شوند ، عده ای هم در پایین شعار بدهند تا نظامی ها تحریک شوند و به این سو بیایند ، و وقتی به اینجا رسیدند ، افراد بالای بام به روی آنها پریده و خلع سلاح شان کنند .
از این رو من با چند نفر دیگر به بالای بام رفتیم و آنها که در پایین بودند شعار سر دادند: ” خمینی ، خمینی خدا نگهدار تو … علیل است ، ذلیل است دشمن خونخوار تو .”
هر چه همراهان شعار می دادند ، سربازها جلو نیامدند و از همان جایی که ایستاده بودند تیراندازی می کردند ، گویا دست ما را خوانده بودند ، وقتی از این طرح نتیجه نگرفتیم ، پایین آمدیم و به طرف بازار شیرازی ها رفتیم و از آنجا وارد خیابان شدیم .
کماندوها مدام حمله کرده و ما را به عقب می راندند ، به چهارراه سیروس رسیدیم ، آنجا ساختمان نیمه کاره بانکی بود که کلی مصالح مقابلش ریخته بودند ، فرصت خوبی بود ، با آجر و سنگ شروع به مقابله کردیم ، در حملات خیابانی گاه به جلو و گاه به عقب کشیده می شدیم ، در این بین پسر جوانی که کت و شلوار مشکی ولی خاک آلود به تن داشت و شعار می داد ، ناگهان تیری به دهانش خورد و از پشت گردنش خارج شد ، دهانش پر از خون شد و به زمین افتاد .
به طرف او دویدیم و به کنار خیابان کشیدیمش ، ماشینی نبود ، کمی به این طرف و آن طرف نگاه کردیم ، ماشینی را دیدیم که کنار خیابان پارک کرده بودند ، در آن را به نحوی باز کرده و روشن کردیم ، پیکر نیمه جان پسر جوان را داخل آن انداختیم و یکی از همراهان او را به بیمارستان سینا برد .
تا ساعت 3 بعدازظهر درگیری به این منوال ادامه داشت ، ما هنوز شکست نخورده بودیم ، کماندوهای ارتش و شهربانی پس از تجدید قوا و با تجهیزات و تسلیحات کامل به طرف ما پیشروی کردند .
از چهارراه گلوبندک تا چهارراه سیروس پیش آمدند ، ما تا این ساعت مقابل آنها خیلی خوب ایستاده و مقاومت کرده بودیم ، ولی رفته رفته آثار گرسنگی ، تشنگی و خستگی در ما پیدا شد ، هنوز مجالی برای خواندن نماز ظهر و عصر پیدا نکرده بودیم ، لباس هایمان به خاطر انتقال مجروحین و شهدا خاکی و خونی بود .
در این بین ناگهان متوجه ورود تانکها از طرف خیابان ری شدم ف دو کامیون نظامی هم نیروهای کماندو را سر خیابان ری ، تقاطع بوذر جمهری شرقی پیاده کردند ، آنها به طرف چهارراه سیروس حمله کرده و تیر می انداختند ، به این ترتیب شرایط برای تظاهر کنندگان بدتر شد .
ما که اوضاع را این طور دیدیم با سرعت وارد خیابان سیروس ( شهید مصطفی خمینی ) شدیم ، کماندوها پس از یورش خود از بازار آهنگرها به چهارراه سیروس ، در تعقیب ما وارد خیابان سیروس شدند ، اوضاع به شدت بحرانی و وحشتناک شده بود .
نفس نفس زنان به سمت خیابان مولوی رفتیم ، جمعیت از هر سو به سمت پیاده رو و کوچه های فرعی می گریختند ، گاهی من از نفس می افتادم ، ولی با نهیب برادرم مهدی باز لنگان لنگان می دویدم ، کماندوها و سربازان همچنان به دنبال ما می آمدند و تیراندازی می کردند .
از همه جا آتش و خون می بارید ، گاهی هم افراد لای دست و پای یکدیگر گیر کرده و چند نفری به زمین می خوردند ، ولی دوباره برخاسته و می دویدند ، من در حال دویدن لحظه ای دیدم که در کمر نفر مقابل من 3 نقطه قرمز ایجاد شد ، به برادرم گفتم : ” مثل این که طرف تیر خورده ها ، ولی دارد می دود ! ” او چند قدم دیگر رفت ، ولی ناگهان با سر افتاد و نقش زمین شد ، من بی اختیار خم شدم تا بلندش کنم که برادرم پشت گردنم را گرفت و بلند کرد و گفت : ” احمد بدو ! وقت این کارها نیست ، به هیچ کس رحم نمی کنند ، بدو الان از راه می رسند ، ما نمی رسیم او را کنار بکشیم .”
ما تا چهارراه مولوی دویدیم و متوجه شدیم که از آن طرف هم نظامی ها آمده و مسجد ابوالفتح را اشغال کرده اند و میدان شاه ( قیام ) در تصرف آنهاست .
ساعد 4 بعدازظهر در حوالی خیابان مولوی بودیم ، در آن شلوغی و بحران ، این طور تصور می کردیم که دیگر نهضت شکست خورده است ، همه مردم از خیابان ها پراکنده شدند و به منازل رفتند ، یواش یواش نیروهای نظامی و شهربانی تمام خیابان ها را به تصرف خود در آوردند و بر نقاط استراتژیک شهر مسلط شدند .
ما نیز از صحنه دور شدیم ، در حالی که دیگر بی رمق و ناتوان از حرکت بودیم ، تلو تلو خوران با آن سر و وضع آشفته خود را به محله مان رساندیم ، آن قدر بی حس و حال راه می رفتیم که 45 دقیقه طول کشید تا به منزل مان برسیم ، در محله ما دیگر خبری از دود و آتش و باروت نبود .
به پدر و مادر اطلاع داده بودند که مهدی و احمد در درگیری های امروز کشته شده اند ، اهالی محل وقتی ما را دیدند در کوچه ای که به خانه مان ختم می شد ، جمع شدند و با حالت بهت و حیرت به ما نگاه می کردند ، لباس های پاره پاره و خونی ، سر و دست زخمی و خاکی ما و لبهای ترکیده و خشکیده ، تعجب آنها را دو چندان کرده بود .
برخی زنها و مردها که می ترسیدند نظامی ها در تعقیب ما به محل بریزند و یورش بیاورند ، بچه های خود را از کوچه و خیابان جمع کرده و به منازل می بردند ، ساعت از 5 بعدازظهر گذشته بود که با همان حال پریشان وارد منزل شدیم ، پدر و مادرم در حال گریه و زاری بودند و با دیدن ما اشک در چشم هایشان خشکید ، لحظه ای مات و مبهوت شده و بعد از فرط خوشحالی با شتاب به سوی ما آمدند .
در این روز بزرگ اگر چه شهادت نصیب من نشد ، ولی آنچه از نزدیک دیدم غیر قابل توصیف است و زبان بیش از این در توصیف آن نمی چرخد ، ما در آن روز به تقدیر خداوندی زنده ماندیم تا پستی و بلندی و آزمایش های بیشتری را از سر گذرانده و تجربه کنیم .
هر چه در تأثیر این واقعه بزرگ و انگیزه های الهی در جوشش آن سخن بگویم کم است ، همین بس که در این روز خدا چشم مرا به بسیاری از حقایق گشود که تا پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی از پا ننشستم .
من در این روز فهمیدم که ساواک به دلیل کمی تجربه ما و سایر مبارزین در جریان نهضت ، با راحتی عناصر خود را به بدنه دسته ها و گروه ها وارد کرده است و در مواقع مقتضی از همین مهره ها برای تفرق انقلابیون و از هم پاشیدن خط سیر تظاهرات بهره می جوید.
من به چشم دیدم که بعضی از اجتماعات را همین عناصر نفوذی در حالی که لباس مشکی به تن داشتند متفرق و پراکنده می کردند تا در برابر نظامی ها ضعیف شوند و این یکی از دلایل شکست ظاهری آن روز بود .(7)
پاورقی ها _______________________
1- طیب حاج رضایی فرزند حسنعلی از لوتی ها و قلدرهای جنوب شهر تهران بود و به آزادگی و جوانمردی اشتهار داشت ، او همه ساله در ایام ماه محرم الحرام دسته عزاداری و سینه زنی بزرگی در سطح شهر به راه می انداخت ، او همراه رادمرد دیگری به نام حاج اسماعیل رضایی بعد از قیام خونین 15 خرداد توسط ساواک دستگیر شدند و پس از تحمل سخت ترین شکنجه ها اعدام ( شهید ) شدند .
2- حسین رمضان یخی ، از لوتی های معروف تهران بود و هم چون شهید حاج طیب رضایی در ماه محرم دسته عزاداری و ویژه هیئت خود راه می انداخت .
3- ناصر جگرکی از گردن کلفت ها و لوتی های جنوب شهر تهران و باغ فردوس بود ، او نیز برای خود هیئت و دسته عزاداری داشت ، گاه این هیئت ها به سر دستگی همین لوتی ها با هم تزاحم پیدا می کردند و درگیر می شدند ، که در این صورت ممکن بود بعضی ها زخمی و یا حتی کشته شوند .
4- شهید حاج مهدی عراقی در سال 1309 در محله پاچنار تهران متولد شد ، او از همان دوران کودکی علاقه زیادی به حضور در هیئت های مذهبی داشت و از دوران نوجوانی در بازار تهران مشغول به کار شد ، در 16 سالگی به عضویت شورای مرکزی جمعیت فداییان اسلام به رهبری شهید نواب صفوی در آمد و در بیشتر تحرکات و فعالیت آنها شرکت می کرد ، او همراه 353 نفر به خاطر دستگیری نواب صفوی در زندان قصر متحصن شد .
وی در سال 1341 همراه سایر دوستان و همسنگران خود هیئت های مؤتلفه اسلامی را راه اندازی کرد ، شهید عراقی در نهضت 15 خرداد 42 و اجتماع روز عاشورا در مسجد حاج ابوالفتح نقش به سزایی داشت ، در بهمن سال 43 همراه همسنگران خود در هیئت های مؤتلفه در اعدام انقلابی حسن علی منصور شرکت کرد و به همین خاطر دستگیر و با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد .
شهید عراقی در زندان عامل مهمی در انسجام و وحدت نیروهای اسلامی در مقابل گروه های مارکسیستی بود ، او در سال 1355 از زندان آزاد شد و مبارزات خود را در بیرون از زندان پی گرفت ، شهید عراقی با هجرت امام خمینی (ره) به پاریس رفت و هنگام بازگشت امام از همراهان ایشان بود .
او بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی در آمد و مسئولیت های مختلفی چون سرپرستی زندان قصر ، عضویت در شورای مرکزی و ریاست واحد اجرایی بنیاد مستضعفان و مدیریت مالی روزنامه کیهان را به عهده گرفت .
سرانجام شهید عراقی در سحرگاه 4/6/1358 به دست گروه خوارج فرقان همراه فرزندش حسام به شهادت رسید ، امام خمینی (ره) به مناسبت شهادت این مجاهد ستم ستیز فرمودند : ” برای او مردن در رختخواب کوچک بود ، او باید شهید می شد .”
5- آقای احمد ، به خاطر حضور در مجامع و مساجد مختلف با افراد زیادی آشنا و یا دوست می شد ، از جمله آنها آقای جعفری است که با او در مسجد صاحب الزمان (عج) ، عباسی ، آشنا شده بود .
6- به دلیل مقررات ارتش و نیز کنترل مهمات به نیروهای نظامی اعلام شده بود که پس از هر آتش و تیراندازی باید پوکه گلوله های شلیک شده خود را تحویل دهند ، اما در این راهپیمایی رژیم که پیش بینی می کرد مردم از دستگیری امام خمینی (ره) خشمگین شوند به نیروهای امنیتی و نظامی خود اجازه داده بود که بدون تحویل پوکه تیراندازی و شلیک کنند .
7- آقای احمد تأکید می کند که این شکست برای قیام 15 خرداد ظاهری بود ، سیر حوادث پس از این روز بزرگ ثابت کرد که این واقعه پیروزی بزرگی را در دل داشت که پس از 15 سال ظاهر شد ، رژیم طاغوت با اشتباه خود و به خاک و خون کشیدن مردم مسلمان و بی گناه ، گرچه توانست مدت کوتاهی مغرورانه محیطی سراسر خفقان به وجود آورد ، ولی با همین عمل ننگین بر ظلم و جنایاتش صحه می گذاشت و مردم به ماهیت واقعی و باطنی آن پی برده و با شیوه های جدید و آموخته های بیشتر و نو در صدد مخالفت و براندازی آن برآمدند .