«لرزشی در باورها»
قسمت (6)
به کوشش محسن کاظمی
شناخت و آگاهی من در خصوص نوع و نحوه شبهات وارده از طرف بهاییت و چگونگی پاسخ به تشکیک های آنها به حد مطلوب ، مناسب و کافی نرسیده بود ، فکر می کردم با فرا گرفتن مطالب کلی و مطالبی در خصوص شیخ احمد احصایی ، باب و بهاء می توانم در جلسات پر مایه و غلیظ تر شرکت کنم و تأثیر نگیرم .
روزی آقای خدایی استادم ، خبر داد که قرار است در جلسه ای قصابی به بهاییت جذب شود ، باید او را شناسایی کنید ، جلسه مزبور قرار بود در خانه ای واقع در خیابان رضایی بعد از تقاطع نواب ، تشکیل شود .
من نیز در موعد مقرر در جلسه حاضر شدم ، فردی مجرب و حاذق ، از مبلغ های چیره دست بهاییت در حال صحبت بود ، صحبت های او تقریباً بعد از غروب آفتاب شروع و تا ساعت 5/12 شب طول کشید .
او با هجویات خود به اصطلاح درباره تحریف های قرآن سخن می گفت ، درباره صفت خاتمیت حضرت رسول (ص) گفت که معنای ارائه شده از طرف مسلمین برای خاتم غلط است و در اصل خاتم به معنای انگشتری است و چه و چه ….
او پله پله جلو می رفت و آرام آرام یک سری باورها و اعتقادات مرا در هم می ریخت ، صحبت های او که به نیمه رسید احساس سردی به من دست داد ، کم کم منجمد می شدم و هر چه بیشتر در خود فرو می رفتم ، بافت فکری و چارچوب اعتقادیم با آن همه آموزش و تحقیق در هم می ریخت .
در آخر جلسه چنان یخ زده و واخورده بودم که دیگر به فکر این که قصاب کیست ؟ چیست ؟ و کجا زندگی می کند ؟ نبودم . باید خود را در می یافتم تا بیش از این نابود نشوم ، منقلب و متغیر شده بودم .
حال عجیب و غیر قابل توصیفی داشتم ، به شدت از نظر فکری و روحی آسیب دیده بودم و به مرز کفر رسیده بودم ، در وضعیتی بودم که اگر قبل از جلسه نماز نخوانده بودم دیگر نماز نمی خواندم .
من که برای شناسایی فردی متمایل به بهاییت و معرفی او به انجمن و نجات وی از دام پیش پایش به آن جلسه وارد شده بودم ، خودم اسیر همان دام شده بودم ، گویی در گردابی فرو افتاده بودم که هر چه دست و پا می زدم بیشتر فرو می رفتم ، نمی دانستم مسلمانم یا بهایی ؟ زلزله ای شدید ارکان اعتقاداتم را فرو ریخته بود .
از جلسه خارج شدم و بی هدف شروع به راه رفتن کردم ، به کجا ؟ معلوم نبود ! فقط می رفتم ، گیج و گنگ ، گاه به این سو ، گاه به آن سو ، درد تمام وجودم را فرا گرفته بود ، به شدت می گریستم ، ناگهان خود را سر چهارراهی دیدم که باجه تلفنی آنجا بود ، تصمیم گرفتم به مرتضی خدایی استادم ، زنگ بزنم .
با انگشتانی لرزان شماره تلفن منزل او را گرفتن ، تلفن در آن سو چند مرتبه زنگ خورد ، همسر آقای خدایی گوشی را برداشت و با کمی تندی گفت : ” کیه این وقت شب ؟! ”
گفتم : ” منم ، احمد احمد ، با آقای خدایی کار دارم .”
گفت : ” آقا ساعت یک نصف شب است ! چه کار داری ؟ ”
من عصبانی شدم و با فریاد گفتم : ” کار خیلی مهمی دارم .”
او گفت : ” آقای خدایی الان خواب است .”
من عصبانی شدم و با فریاد گفتم : ” خوابیده ؟ خانم ! برو صدایش کن ! او ما را در بیابانی بی سر پناه رها کرده و خودش به این آسانی خوابیده !؟ خانم ! از خواب بیدارش کنید ، الان وقت خواب نیست ! بیدارش کنید تا جواب مرا بدهید و …”
بعد از یکی دو دقیقه ای مرتضی خدایی گوشی را برداشت و با حالت خواب آلودگی و خمیازه کشان گفت : ” بله ! ” بغض ام ترکید و شروع به گریه کردم ، او گفت : ” بله ! احمد ! چی شده ؟ ”
کمی خود را کنترل کردم و گفتم : ” هیچی ! چه می خواهید بشود ؟ ” و مانند بچه ای که به پدر و مادرش رسیده است تند و تند صحبت کردم و آنچه را که بر سرم آمده بود گفتم ، می گفتم و می گریستم . در حالی که گاهی نفس های عمیق می کشیدم ، شبهات آن مبلغ بهایی را طرح کردم .
بعد از این که حرفم تمام شد ، ناگهان آقای خدایی زد زیر خنده و گفت : ” خب ، پس جریان از این قرار است … حالا زود بود تو را بفرستیم آنجا ، اشتباه کردم ، باید اول می فهمیدم مبلغش کیست ، بعد تو را می فرستادم ، باید بیشتر دقت می کردم ، حالا می خواهی الان جواب بگیری ؟ بگذار برای فردا صبح با هم صحبت می کنیم .”
هنوز جوابی به من نداده بود ، ولی صدایش کمی مرا آرام کرد ، گفتم : ” نه ، والله نمی توانم ، تا فردا من می میرم !”
گفت : ” آخه ، الان ساعت 5/1 نیمه شب است .”
گفتم : ” من هنوز خانه نرفته ام و در خیابان هستم و باید همین امشب جواب من را بگویی و تکلیفم را مشخص کنی .”
پرسید : ” آنجا مناسب است ؟ کسی مزاحم نیست ؟ ”
گفتم که نه و او گفت : ” پس خوب گوش بده !…”
او یکی یکی به شبهات بهایی ها پاسخ داد ، نزدیک به یک ساعت با تلفن صحبت کرد، هر چه او بیشتر صحبت می کرد من آرامش بیشتر می یافتم ، گویی که آب بر آتش می ریختند ، رفته رفته التهاب و عصبانیتم فروکش کرد ، سبک شدم ، احساس کردم که حالم بهتر و بدنم گرم شده است ، دیگر از آن عصبانیت و ناآرامی خبری نبود ، احساس آزادی و راحتی می کردم …
آقای خدایی در آخر پرسید : ” خب ، حالا حالت چطور است ؟ ”
گفتم : ” خوبم ، ولی شما باید اینها را از اول به ما می گفتید ، چرا نگفته بودید ؟ ”
گفت : ” من اشتباه کردم ، وقتش نبود که تو را به آن جلسه بفرستم ، مبلغ آن جلسه سالیان سال است که در ایران تبلیغ بهایی گری می کند و برای این جلسات باید امثال من و مینایی پور بروند ، تو هنوز کلاس های دوره اول را می گذرانی و …”
آن شب ، شب خاطره انگیز و بسیار مهمی بود و به چشم دیدم که چطور یک شخص در یک لحظه همه چیز را از دست می دهد و در لحظه ای دیگر باز به آنها دست می یابد ، دریافتم که باید بیشتر مراقب خود باشم ، چرا که هر لحظه امکان فرو افتادن به پرتگاه های هولناک هست .
فهمیدم که چقدر از جهت شناخت ضعیفم و ظرفیت فهم و تجربه و تحلیلم محدود است ، با خود عهد کردم که در راستای ارتقای شناخت و بینش فکریم تلاش کنم .
از آن حادثه به بعد با علاقه وافر شروع به مطالعه کتب مذهبی و اعتقادی کردم ، با برخی اساتید چون مرتضی خدایی جلسات مفصل بحث و مباحثه گذاشتم و در کلاس های دکتر نگین و دکتر توانا شرکت کردم .
در سخنرانی ها و منابر وعظ و خطابه علما و روحانیون حاضر شدم و چنان اعتقاد راستین به اصول و فروع اسلام یافتم که بعدها همین بینش مرا از پرتگاه های هولناک دیگر نجات داد .
گریز از تحریم
هدف انجمن حجتیه ، مبارزه با بهاییت بود و برای نیل به این هدف از روش های خاص خود استفاده می کرد ، انجمن از سیاسی شدن افراد عضو به شدت جلوگیری می کرد و سعی داشت که موجبات ناراحتی حکومت را فراهم نسازد .
گرچه در آن روزها که فرقه ضاله بهاییت با سرعتی زیاد به اشاعه افکار انحرافی خود می پرداخت و مبارزه با آن یک ضرورت بود ، ولی این همه واقعیت نبود ، چرا که سر منشأ رشد و نمو این فرقه خود رژیم منحوس پهلوی بود و تا زمانی که چتر حمایتی رژیم بر سر این فرقه باز بود ، نمی شد از رشد آن جلوگیری کرد .
کار انجمن حجتیه هم مبارزه با معلول بود نه علت ، به همین دلیل موفقیت آن در رسیدن به هدفش محدود بود ، انجمن می پنداشت برای این که بتواند حیات یابد و به مبارزه خود ادامه دهد ، باید با رژیم شاه کنار آید یا دست کم کاری به کار آن نداشته باشد و می گفت پرداختن به امور سیاسی مانع تحقق اهداف انجمن است و آن را یک خط انحرافی می دانست .
از این رو تصمیم گرفت برای احتیاط از اعضای خود تعهد منع فعالیت های سیاسی بگیرد ، برخی نیز زیر بار این تعهد رفتند .(1)
انجمن از آنها می خواست که تضمین دهند به عضویت هیچ گروه و تشکیلات سیاسی در نیایند و هیچ نوع نشریه و کتاب سیاسی با خود به انجمن نیاورند ، هر کس این تعهد و تضمین را نمی پذیرفت باید انجمن را ترک می کرد ، اگر کسی حضور و فعالیت خود را از انجمن مخفی نگه می داشت در صورت افشا و لو رفتن دیگر او را به انجمن راه نمی دادند.
انجمنی ها برای اخذ و تضمین تحریم فعالیت های سیاسی به سراغ من آمدند ، ولی من از گردن نهادن به آن خودداری کردم و گفتم که تنها تعهد اخلاقی می دهم که هنگام حضور در جلسات انجمن فعالیت سیاسی نکنم و با خود مجله و نشریه سیاسی نیاورم ، آنها هم پذیرفتند ، به این ترتیب توانستم ضمن حضور در انجمن به فعالیت های سیاسی هم بپردازم .
پس از مدتی ، حضور در انجمن را بدون فعالیت های خاص سیاسی بی ثمر دیدم و نتوانستم مشی انجمن مبنی بر عدم دخالت در فعالیت سیاسی را هضم کنم و آن را نوعی سازش با حکومت وقت دانستم ، به همین دلیل خیلی آرام خود را از جرگه انجمن بیرون کشیدم و با فراغ خاطر به فعالیت های سیاسی و مذهبی خود پرداختم .(2)
بعدها هنگامی که به خاطر فعالیت در حزب ملل اسلامی دستگیر و روانه زندان شدم ساواک به انجمن مراجعه و توضیح خواسته بود ، انجمن ضمن ادای توضیحات ، تعهدنامه مرا به عنوان سندی مبنی بر پرهیز از فعالیت های سیاسی ارائه و خود را از این جریان دور کرده بود .
______________________
1- ” …. فعالیت های انجمن خواسته یا ناخواسته مطلوب ساواک بود ، مسلماً اسناد موجود در ساواک و عملکرد رهبران انجمن باید نشان دهنده همسویی و توافق های پنهانی باشد ، چه در انجمن ، انرژی و قدرت فعال جوانان که باید مقدار زیادی از بار مبارزه را بر دوش بکشند ، صرف آموزش نقاط ضعف فرقه ضاله بهاییت و آثار و نوشته های بهاییان می شد .
مسلماً در این گیر و دار معلول جای خود را به علت می داد و این انحراف را روش و منش اسلامیت بود ، این تشکیلات در طول فعالیتش از تعرض ساواک مصون ماند ، رد ماده 19 اساسنامه انجمن آمده است : ” انجمن به هیچ وجه در امور سیاسی مداخله نخواهد داشت .” بر همین اساس از اعضای آن تعهد کتبی می گرفت . ر . ک سردار سرفراز شهید حجت الاسلام سید علی اندرزگو
مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات
آقای دکتر غلام علی حداد عادل که در نوجوانی به مدت کوتاهی ( سال های 45 _ 43 ) در این انجمن فعالیت داشته در خاطرات خود در این خصوص می گوید : ” البته آنجا ( انجمن حجتیه ) توصیه می کردند که شما کار سیاسی نکنید ، استدلال شان هم این بود که می گفتند حالا هر کس باید یک کار بکند ، اما اگر بخواهیم وارد عالم سیاست شویم از این کار باز می مانیم ….. اگر ما بخواهیم مثلاً هم با بهاییت مبارزه کنیم ، هم با دستگاه مبارزه کنیم ، شکست می خوریم .
آرشیو واحد تاریخ شفاهی ، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی
2- افراد و اعضای زیادی از انجمن حجتیه به خاطر همین طرز تفکر بریدند و به فعالیت های سیاسی پرداختند ، انجمن پس از پیروزی انقلاب اسلامی به شکل رسمی تر تحت عنوان ” انجمن حجتیه مهدویه ” شروع به فعالیت کرد ، ولی از همان ابتدا بین آنها اختلاف افتاد ، برخی طرفدار انقلاب شدند و برخی مخالف .
آقای دکتر غلام علی حداد عادل در خاطرات خود می گوید : آن عده که مخالف انقلاب بودند می گفتند در حدیث داریم که تا ظهور آقا امام زمان (عج) هر پرچمی به نام اسلام بلند شود آن پرچم سرنگون می شود ، یا مثلاً آن پرچم بر حق نیست و یک عده بر عکس می گفتند که ما در راه امام زمان (عج) خدمت می کردیم ، حالا هم نایب بر حق امام زمان قیام کرده باید برویم کمکش کنیم و اینها آمدند در انقلاب همراه شدند ، و اسم خودشان را گذاشتند ” عباد صالح ” ، یک عده هم اصلاً بدون این که در یک تشکل باشند پیوستند به انقلاب ، مثل قطره ای در دریای انقلاب گم شدند .
آرشیو واحد تاریخ شفاهی ، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی
گفتنی است انجمن حجتیه پس از پیروزی انقلاب اسلامی با انقلاب فاصله گرفت و در بعضی موارد نیز رویاروی آن ایستاد ، در جشن نیمه شعبان در استادیوم شیرودی و در اولین سال پیروزی ، انجمن عناد خود را نسبت به حضرت امام (ره) آشکار نمود و در اقدامی کینه توزانه تمثال مبارک معظم له را پس از آیات عظام دیگر نصب کرد و علیه انقلاب موضع گرفت ، سرانجام انجمن بر اثر مواضع صریح و شجاعانه حضرت امام خمینی (ره) تسلیم شد و فعالیت خود را تعطیل کرد .