«اولین تجربه زندان»
قسمت سوم
به کوشش محسن کاظمی
اولین تجربه زندان
نمره قبولی برای دانش آموزان در سال های اول تا پنجم دبیرستان 7 و برای سال ششم 10 بود ، در سال تحصیلی 39_ 1338 من شاگرد کلاس ششم بودم که متوجه یک نارضایتی عمومی در سطح دانش آموزان شدم که تبدیل به یک حرکت و تظاهرات صنفی شد .
آموزش و پرورش در اطلاعیه ای اعلام کرد که نمره قبولی برای دانش آموزان پنجم دبیرستان و به پایین نمره 10 است ، این خوشایند دانش آموزان نبود ، در نتیجه خیلی سریع از خود واکنش نشان دادند .
با این که من در کلاس ششم دبیرستان بودم و مصوبه جدید هیچ ارتباطی به سرنوشت تحصیلی من نداشت ، ولی چون آن را ناعادلانه دیدم بر آن شدم تا با دیگر دانش آموزان همراه شده و سر به اعتراض بردارم ، در نتیجه به راهپیمایی و تظاهرات آنها پیوستم .
دانش آموزان مدرسه مروی در این تظاهرات و شلوغی نقش خیلی جدی ای داشتند، من دیدم که سکوت به دست همین دانش آموزان شکسته می شد و دیگر از هیاهوی بچگانه و جوانی خبری نبود ، همه یکپارچه جوش و خروش بودند .
معترضین در مقابل اداره کل آموزش و پرورش شهر تهران واقع در حوالی خیابان سی تیر ضلع شمالی پارک شهر اجتماع کردند ، ما هم که به دنبال گمشده خود بودیم به آنجا رسیدیم .
دیگر نتوانستیم خشم خود را فرو بنشانیم ، در یک لحظه تظاهرات به خشونت گرایید من با دیگر دانش آموزن شلوغ کردیم و شیشه های ساختمان آموزش و پرورش را که مشرف به خیابان بود شکستیم و با فریاد شعارهائی دادیم .
بعد از پایان تظاهرات با یکی از دوستانم به طرف سه راهی روزنامه اطلاعات حرکت کردیم ، در بین راه متوجه شدیم که چهار نفر سایه به سایه به دنبال ما می آیند کمی سرعت مان را زیاد کردیم ، آنها نیز چنین کردند .
از سه راهی روزنامه اطلاعات به سمت باغ ملی رفتیم و آنها همچنان در تعقیب ما بودند ، غروب فرا رسید و هوا رو به تاریکی می رفت ، آن چهار نفر در نقطه ای ما را محاصره کردند ، ناگهان یکی مرا گرفت و دیگری به دستم دستبند زد .
از صحبت آنها فهمیدم که ما را از زمانی که اقدام به شکستن شیشه ها کردیم زیر نظر داشتند ، پرسیدم : ” چه شده ؟ ” گفتند : ” ساکت باش ! بیا برویم معلوم می شود . ”
رو به دوستم کردم و گفتم : ” شما برو و به خانواده ام اطلاع بده که مرا در خیابان دستگیر کردند . ” آن چهار نفر به روز مرا سوار ماشین کرده و به کلانتری شماره 9 بردند .
بلافاصله سروانی از راه رسید و پرسید : ” چه شده ؟ ” گفتند : ” در راهپیمایی امروز هم روی چهار پایه رفته و شعار داده است و هم با سنگ زده و شیشه ها را شکسته . ”
سروان گفت : ” گزارشش را بنویسید .” آنها هم گزارش نوشتند و بعد مرا داخل اتاقی بردند .
ساعت 9 شب برای اولین بار خود را در اتاقی تنها می دیدیم ، دلم گرفت ، ولی احساس بودن می کردم ، در همان حال خود را در برابر سؤال پدر و مادرم می دیدم و در ذهنم دنبال پاسخهایی برای آنها بودم و اصلاً به سؤالاتی که قرار بود از طرف مأمورین طرح شود فکر نمی کردم .
به غیر از من 24 دانش آموز دیگر از جمله 8 نفر از مدرسه خودمان ( مروی ) در آنجا بودند ، لحظات اول خیلی برایم سنگین گذشت ، ولی کم کم با دیگر دانش آموزان مشغول صحبت شدم ، از یکدیگر سؤالاتی در خصوص علت و نحوه دستگیری کردیم ، مشخص شد که آنها هم به دلیل شکستن شیشه و دادن شعار بازداشت شده اند ، با گذشت زمان اضطراب ما بیشتر و بیشتر می شد .
ساعت 11 شب هنوز هیچ خبری نبود ، آثار گرسنگی کم کم پیدا می شد ، تا آن لحظه هیچ غذایی به ما نداده بودند ، نیمه شب بود ، دو وانت آوردند و ما را سوار بر آنها کرده و با خود بردند .
هوا تاریک و ظلمانی بود ، متوجه نبودیم که در چه مسیری حرکت می کنیم ، فقط به نظرم آمد از آب کرج ( بلوار کشاورز ) گذشتیم ، به جایی رسیدیم که تقریباً خالی از سکنه بود ، وارد فضایی شدیم که دور تا دورش را سیم خاردار کشیده بودند .
همین طور که وانت ها مسیر سربالایی را می پیمودند من از دو مأمور نگهبان پرسیدم که ما را کجا می برید ؟ جواب داد : ” ساکت باش ! خفه ! ”
دوباره پرسیدم ، جواب نداد ، تهدید کردم و گفتم : ” یا بگویید اینجا کجاست یا خودمان را پایین می اندازیم .” آنها نرم شدند و گفتند : ” نه ! تو را به خدا این کار را نکنید ، اینجا قزل قلعه است ، ما شما را تحویل می دهیم ، ولی خوب پس فردا آزادتان می کنند ، اگر خودتان را بیندازید پایین ماشین پشت سری زیرتان می گیرد و هم برای شما و هم برای ما دردسر درست می شود ، پس این کار را نکنید .”
پلیسی که این صحبت را کرد پلیس خوبی بود و راهنمایی و نصیحتی به ما کرد که بعدها خیلی به دردمان خورد ، او گفت : ” ببینید اینجا زندان قزل قلعه است ، دیگر سر و کارتان با قنداق تفنگ و شلاق است ، آن قدر بر سرتان می زنند تا بمیرید ، هیچ کس هم از هیچ چیز مطلع نخواهد شد ، حالا هر دری وری به ما گفتید و فحش دادید عیبی ندارد ، ولی باید اینجا هر چه به شما گفتند بگویید چشم ، کوتاه بیایید ، حواستان جمع باشد ، شما محصل های این مملکت هستید ، خودتان را به دردسر نیندازید ، هر چه گفتند قبول کنید ، شما هم بچه های ما هستید .”
وارد قزل قلعه شدیم ، زندانی که دیوارهای خاکی بلندی حدود هفت متر و با ضخامت و قطر حدود 2 متر داشت ، از وانت پیاده شدیم و به ردیف ایستادیم ، گفتند که بند کفش ها و کمربندهایتان را باز و جیب هایتان را خالی کنید ، بعد به هر نفر کیسه ای دادند و گفتند وسایل تان را در آن بریزید و تحویل دهید .
ابتدا کسی جدی نگرفت و همه به هم نگاه می کردیم ، یکی از درجه داران جلو آمد و به اولین نفر گفت : ” باز نکردی ؟! در نیاوردی ؟! ” بعد با قنداق تفنگ محکم به سر آن بچه زد ، او هم کنترل خود را از دست داد و محکم به دیوار خورد و به زمین افتاد ، با دیدن این صحنه فهمیدیم مثل این که قضیه خیلی جدی است ، سریع کمربندها و بند کفش ها را باز کرده و جیب هایمان را خالی کردیم .
بعد چند سرباز خواب آلود را آوردند تا موهای سر ما را بتراشند ، سرهای تراشیده بچه ها دیدنی بود ! هر که را می دیدی بی اختیار خنده ات می گرفت ، غافل از این که سر خودت بد شکل تر از دیگری و موجب خنده آنهاست ، بعد از تراشیدن موهای سر ، ما را داخل حمام سربازی بردند و گفتند که چون تمام بندها و سلول ها پر است باید اینجا بمانید .
حمام شد زندان ما ! وضعیت بسیار نامناسبی بود ، از سقف آن آب می چکید و کف حمام خیس بود و نمی شد نشست ، به غیر ما دانش آموزان دیگری را هم که در تظاهرات شرکت داشته و دستگیر شده بودند به آنجا آوردند ، جمع ما در این حمام که حکم زندان را داشت ، حدود 120 نفر بود .
تراکم جمعیت در آن فضای محدود اجازه هر تحرکی را از ما سلب کرده بود ، چون همه جا خیس بود و جمعیت زیاد و فضا محدود ، به ناچار مانند شیرینی چیده شده در کنار هم ایستادیم ، وضعیت رقت آور و آزار دهنده ای بود ، ما مجبور بودیم در همان حالت ایستاده ، بخوانیم .
در اثر خستگی و گرسنگی مفرط برخی مواقع همه خوابشان می برد ، جالب این که گاهی یکی از بچه ها که خوابش می برد روی دیگری می افتاد و او هم روی نفر بعدی و همین طور تا آخر ادامه می یافت و بعد دوباره همه بلند شده و می ایستادیم .
شرایط خیلی سخت و درد آوری بود ، آن هم برای دانش آموزان کم سن و سالی که از کانون گرم خانواده جدا شده و بی هیچ تجربه ای به چنین سرنوشتی دچار شده بودند.
سه شبانه روز ما را در چنین شرایطی بدون غذای مناسب نگه داشتند ، غذایی که به دستور ساقی _ رئیس زندان _ به ما می دادند شامل ته مانده دیگ ها و بشقاب های سربازها و زندانیان بود و از کیفیت بسیار پایین و پستی برخوردار بود .
آنها دلیل می آوردند که به خاطر حضور ما جیره غذایی به اندازه کافی دریافت نمی کنند و آنچه را هم که به ما بذل ! می کنند از باقی مانده غذای سربازها و زندانیان دیگر است .
با این وصف و پس از گذشت سه روز آمدند و از بچه ها پول جمع کردند تا غذای مناسبی برایشان تهیه کنند ، این غذا شامل نان بربری 2 ریالی و مختصری پنیر یا حلوا ارده بود .
البته همه پول همراه شان نبود و بعضی ها هم پول هایشان را در اولین شب داخل کیسه وسایل شان ریخته بودند ، من هر چه داشتم پرداختم و در خرید غذا برای دانش آموزان زندانی سهیم شدم . این پول را در قبال کار در انبار شرکت نفت دریافت کرده بودم .
شب های بعد برنامه ای ریختیم که جمعیت 120 نفری به دو قسمت شوند ، ساعتی گروه اول بخوابد و گروه دیگر بیدار باشد و ساعتی بالعکس عمل شود ، بیشتر بچه های دانش آموز در قید اقامه نماز نبودند و بهانه هایی برای نخواندن نماز می آوردند ، عده کمی نماز می خواندند ، به دلیل تراکم جمعیت نماز خواندن هم مشکل بود ، باید دو نفر در دو طرف نمازگزار می ایستادند تا فضایی باز کرده و فشار موجود را مهار کنند .
در طول شبانه روز تنها سه وعده ( صبح و ظهر و عصر ) برای رفتن به دستشویی فرصت می دادند ، از آنجا که تعداد توالت ها کم بود ، صبح ها صف طویلی تشکیل می شد و گاهی انتظار برای رسیدن به نوبت باعث می شد که نماز صبح قضا شود ، از این رو در بیشتر مواقع با تیمم نماز می خواندیم .
یکی از دانش آموزان کلاس پنجم به نام لولاگر جزو بازداشت شدگان بود ، او پسری جوان و چاق بود که خیلی خوب نقش بازی می کرد ، هر غروب وقت مراسم شامگاه وقتی که می خواستند به اصطلاح پرچم همایونی ! را پایین بکشند او می نشست و گریه می کرد و می گفت : ” من مامانم را می خواهم ! ” همین طور اشک هایش شر شر می ریخت .
وقتی بچه ها نیاز به دستشویی داشتند می گفتند : ” لولاگر به داد ما برس ! ” او با حالتی واقعی شروع به گریه می کرد و شکمش را می گرفت و سر و صدا راه می انداخت که ” آی مردم ، آی …. به دادم برسید …. ! ”
هر که او را می دید باورش می شد که الان او جان به سر می شود ، آن وقت سر گروهبان می آمد و در را روی او و بقیه باز می کرد و به این شکل مشکل بچه ها رفع می شد .
سه روز که از بازداشت دانش آموزان گذشت ما را از آن حمام و فضای کثیف به بند 4 زندان آوردند ، در همین روز یک عده که تقریباً سن و سال کمتری داشتند و بالطبع دارای روحیات بچگانه ای بودند ، دور دیوار محوطه قزل قلعه نشستند و زدند زیر گریه و مادر و پدرشان را خواستند .
ساقی _ رئیس زندان _ آمد و به آنها فحش داد و گفت : ” اینجا چه خبر است ؟ آبروی زندان سیاسی را برده اید ، آخر این چه وضعش است ! شما مثلاً زندانی سیاسی هستید !”
صحبت های ساقی برای بعضی ها خیلی جالب بود ، زیرا تا آن موقع نمی دانستند سیاسی یعنی چه و سیاسی کیست ، لذا با تعجب به هم نگاه می کردند ، ساقی پس از کمی صحبت سر گروهبان را صدا کرد و گفت : ” برو ماشین را بیاور ، اینها را ببر بریز دم آب کرج ( بلوار کشاورز ) اینجا مکتبخانه باز کرده اید …. هه ! ”
سر گروهبان رفت و دو تا اتوبوس آورد و همه آنها را سوار کرد و به آب کرج ( بلوار کشاورز ) برد و رهایشان کرد ، به این وسیله آنهایی که گریه می کردند از حبس خلاصی یافتند و ما ماندیم .
این ضرب المثلی شد برای بعدها و می گفتند که طرف سابقه زندان دارد ، زندانی حاج آقا ساقی است .*
__________________
* با کاربرد این ضرب المثل برای اشخاص مشخص می کردند که او زندانی بوده و به خاطر گریه بچگانه آزاد شده است !
از روز سوم به بعد به دلیل آزادی زندانیان بکاء ( گریان ) فضا و مکان برای ماندن بازتر و وسیع تر و وضعیت غذا نیز بهبود یافت .
روزی ما را در محوطه قزل قلعه جمع کردند و یکی از افراد شهربانی برایمان سخنرانی کرد و گفت : ” اینها ( دانش آموزان زندانی ) هیچ کدامشان با شاه و مملکت مخالفت نداشته و ندارند ، اینها بچه های ما هستند ، جوان های ما هستند ، اینها با دکتر اقبال و دار و دسته ای که نمره قبولی هفت را ده کرده اند مخالفند ، بچه ها ! مگر این طور نیست ؟ ” که همه یک صدا گفتند : ” بله ! ”
بعد او ادامه داد : ” خب ، اینجا یک تعهدنامه ای است که شما آن را امضا می کنید و بعد آزاد می شوید .” همه بچه ها خوشحال شدند و از جا پریدند و سوت و دست زدند ، خلاصه از همه یک امضا گرفتند و بعد سوار ماشین کرده و بردند ، نزدیکی های میدان 24 اسفند ( میدان انقلاب ) رهایمان کردند و گفتند : ” بروید خانه هایتان ! آزادید .” *
___________________
* سابقه زندان احمد در این دوره بعدها هنگام دستگیری به خاطر عضویت در حزب ملل اسلامی مورد استناد اطلاعات شهربانی قرار گرفت ، در پرونده حزب ملل اسلامی (18-6-58) آمده است :
” احمد احمد متهم ردیف 6 در روز تظاهرات دانش آموزان در سال 1338 به علت ادای جملات اهانت آمیز به نخست وزیر وقت ، توسط مأمورین به این اداره معرفی که ضمن نامه شماره 167128/5 س – 22/10/38 به ساواک تحویل شد . ” ( پرونده شهربانی – شعبه بازجویی به تاریخ 22/9/1342)
من از میدان 24 اسفند مستقیم به طرف عباس خاکی رفتم ، وقتی که وارد کوچه های محله شدم هر کس که سر و وضعم را می دید می خندید ، زیرا در زندان سرم را با پستی و بلندی زیادی تراشیده بودند و شکل ناجوری پیدا کرده بود .
وقتی به منزل رسیدم ، خانواده ام از آزادی غیر منتظره ام تعجب کرده و خوشحال شدند ، گفتند آخر چرا به کاری که به تو مربوط نیست دخالت می کنی ؟ …. و من گفتم : ” حالا که شده …. ”
چند روز که از آزادیم گذشت به مدرسه ( دبیرستان مروی ) رفتم ، روی تابلو اعلانات به اصطلاح لیست سیاهی را چسبانده و اسم پنجاه نفر از جمله من در آن درج شده بود ، نوشته بودند که اینها اخراجند ، به این ترتیب در آن سال تحصیلی همه ما پنجاه نفر را که متشکل از تعدادی کلاس پنجمی و ششمی بودیم مردود کردند .
در خرداد یا تیرماه همان سال (1338) به مدرسه رفتم تا برای بار دوم در کلاس ششم ثبت نام کنم ، ولی آنها از نام نویسی من خودداری کردند ، در 27 شهریور باز به مدرسه مراجعه کردم ، دیدم دانش آموزان در یک صف طویل ایستاده و با فشار به داخل دفتر مدرسه می روند .
به خاطر ازدحام دانش آموزان از نظرم و نزاکت خبری نبود ، من نیز خود را با فشار به داخل دفتر رساندم و با این که اسمم در لیست سیاه بود ثبت نام کردم و کسی هم تا آخر آن سال تحصیلی متوجه قضیه نشد ، به این ترتیب توانستم سال تحصیلی 40_1339 را در دبیرستان مروی گذرانده و موفق به اخذ دیپلم در رشته ریاضی شوم . |