فصل اول
یک تکه خاک کوچک خدا، گمنام و بی هیچ سر و صدایی در گوشه ای از این سرزمین، نزدیکی های مرز غربی قرار داشت. این تکه ی کوچک را که روستای دهلاویه نام دارد، با مردمانی زحمت کش و بردبار که قوت لایموت خود را با عرق جبین از راه کشاورزی و دامپروری به دست می آورند، کسی نمی شناخت.
اهالی این روستا هم هیچ گاه گمان نمی کردند که روزگاری «دهلاویه» یکی از نقاط سرشناس ایران شود، نامش در کتاب ها بیاید و افراد بسیاری به این تکه خاک کوچک سفر کنند تا خاطره ی یکی از مردان خوب خدا برایشان زنده شود.
دهلاویه، روزگاری یک روستای کوچک بود. روستایی که شاید کمتر ایرانی ای نام آن را شنیده بود، اما اکنون نامی آشناست و همراه نامی بزرگتر از خود، یادآور مردی است که با شلیک اولین گلوله ی دشمن، عزم سفر کرد و با این که یکی از مسؤولین رده بالای مملکت و عضو دولت بود، اسلحه بر دست گرفت تا خون پاکش زمین دهلاویه را سیراب کند. دهلاویه در شمال غربی سوسنگرد، در کنار جاده ی بستان قرار دارد. این روستای کوچک از همان روزهای ابتدایی جنگ که دشمن عراقی قصد تصرف شهرهای مرزی استان خوزستان را داشت، مورد تهاجم قرار گرفت.
در اواخر آبان سال 1359، پس از این که عراقی ها سابله و پاسگاه آن را به تصرف در آوردند، به سوی دهلاویه حرکت کردند. در دهلاویه 50 تن از رزمندگان تبریزی که از روزهای اول جنگ به یاری پاسداران و مردم سوسنگرد شتافته بودند، استقرار داشتند. این 50 رزمنده، از توان بالای نظامی برخوردار بودند و آموزش های لازم را دیده بودند. آن ها روحیه ی بالایی داشتند و یادآور خاطرات غیور مردان آذربایجانی بودند که در طول تاریخ ایران، همواره در روزگار سخت، جان را سپر بلای این سرزمین کرده اند. برای رسیدن به سوسنگرد، یکی از راه ها عبور از دهلاویه بود، البته دشمن نقاط دیگری غیر از دهلاویه را هم برای محاصره ی سوسنگرد در نظر داشت تا هرچه بیشتر حلقه ی محاصره ی شهر را تنگ تر و تنگ تر کند.
در روزهای 22 و 23 آبان، جنگ در دهلاویه با مقاومت دلیرانه پاسداران تبریزی ادامه می یابد. فرمانده تیپ دشمن پشت بی سیم وقتی گزارش یورش خود را به مافوقانش می دهد، از شدت مقاومت می گوید و این که کار در دهلاویه گره خورده است و این گره در کار عراقی ها چیزی نیست جز مقاومت تعداد اندکی رزمنده در مقابل تیپ مجهز عراقی. دو روز، جنگ در دهلاویه به شدت ادامه یافت و با تمام شدن مهمات و نبودن غذا و نرسیدن نیروهای کمکی، بسیاری از رزمندگان شهید و مجروح و بقیه به سوسنگرد عقب نشینی کرده و عراقی ها توانستند تا روستای احیمر پیش آیند و شهر را تهدید به سقوط کنند.
فصل دوم
زمانی که نیروهای عراقی وارد دهلاویه شدند، تعدادی از پاسداران را به اسارت در آوردند. فرمانده تانک عراقی که خاکریزهای دوم و سوم دهلاویه را به اشغال در آورده بود، با بی سیم این گزارش را به مافوق خود ارائه می کند:
«نیروهای ما پس از دو روز جنگ، سرانجام منطقه ی دهلاویه را پاکسازی نموده و تعدادی اسیر که چفیه یا چاق (چفیه ی بسیج) بر سر دارند به اسارت در آوردند. با این ها چه گونه برخورد کنیم؟
فرمانده تیپ پاسخ می دهد:
«این افراد از پاسداران خمینی هستند، به زندگی این ها پایان دهید.»
این مکالمات توسط تعداد زیادی از مردمی که در روستاهای اطراف دهلاویه و سوسنگرد زندگی می کردند، شنیده شد، چرا که بی سیم دشمن در موج اف. ام رادیو به گوش می رسید و اغلب مردمان این منطقه که زبان عربی را به خوبی می دانند، مکالمات را به خوبی درک می کردند. 23 آبان ماه در یورش دشمن علیه سوسنگرد، جنگ سختی رخ داد. دشمن با توپخانه و جنگنده های بمب افکن شهر را می کوبید. از سمت جنوب جاده ی اهواز ـ سوسنگرد نیروهای عراقی با به کارگیری 50 تانک و نفربر به سوی شهر پیشروی می کردند و علی رغم مقاومت رزمندگان اسلام به جاده دسترسی یافته و ظهر همان روز به روستای ابوحمیظه در نزدیکی های شهر رسیدند. در این باره سپاه خوزستان نوشته است:
«روستای ابوحمیظه که به صورت پایگاه مقاومت مقدم سوسنگرد درآمده بود، با آتش پر حجم توپخانه و تیر مستقیم تانک های دشمن به ویرانه تبدیل گردید، به طوری که این روستا را به محاصره در آورده و سپس با یورش به داخل منازل 50 نفر از جوانان را اسیر کرده و روستا را به تصرف کامل خود در آوردند. در همین حال 6 نفر از نیروهای ایرانی بر دشمن کمین زدند و چند تانک او را به آتش کشیدند، اما خودشان مورد هدف مسلسل های دشمن قرار گرفته و در نهایت به شهادت رسیدند.»
در دهلاویه نیز نبرد خونین و سختی رخ داد و بسیاری از برادران پاسدار که از مناطق مختلف سپاه آمده بودند به شهادت رسیدند. ارتش هم دلیرانه به فعالیت های خود ادامه داده و لشکر 92 زرهی، دستور احداث پل شناور را برای انتقال نیروهای تیپ 3 صادر نمود.
شهر در آستانه ی سقوط قرار گرفته بود و دشمن لحظه به لحظه حلقه ی محاصره را تنگ تر می کرد. واحد اطلاعات سپاه پاسداران در گزارشی می گوید:
«از ساعت 22 روز 23 آبان ماه وضعیت جنگی جبهه ی سوسنگرد به این صورت است:
نیروهای عراقی از سه طرف به سوی شهر پیشروی می کنند. از جانب دهلاویه، از طرف کوه های الله اکبر و از سمت جاده ی حمیدیه ـ سوسنگرد. تعداد شهدا و مجروحین تا این ساعت، بسیار بالا بوده است. استعداد نیروهای مهاجم عراقی به سوسنگرد، 125 تانک، خودرو و نفربر گزارش شده است.
از سوی دیگر سپاه دشت آزادگان گزارش داده است که در حال حاضر هیچ راهی برای نجات زخمی ها و تخلیه ی شهدا وجود ندارد، مگر از طریق رودخانه که باید بلم در اختیار باشد. آتش توپخانه ی دشمن از دو طرف به شدت ادامه دارد و هیچ گونه امکان نقل و انتقال وجود ندارد.»
در مقابل هر گلوله ی توپی که از طرف نیروهای خودی شلیک می شود، دشمن ضد گلوله به سوی شهر، روانه می کند. فرماندهی عملیات سپاه خوزستان با قید خیلی فوری به سپاه حمیدیه و سوسنگرد ابلاغ کرد که با قایق موتوری از طریق آب، مجروحین را به اهواز انتقال دهند و در صورت امکان از عناصر محلی کمک گرفته شود.
گزارش پشت گزارش از شهر و اطراف آن به بیرون از منطقه و ستادهای فرماندهی ارسال می شود. سوسنگرد در خطر سقوط است. این جمله ای است که در اغلب این گزارش ها تکرار می شود. اسلحه ی سبک و سنگین با وجود درخواست های مکرر نیروها، نرسیده است. سپاه خوزستان نیز در گزارش های خود به مرکز، درخواست های اندک نیروی باقی مانده در سوسنگرد را که در حال مقاومت هستند، به گوش مقامات بالاتر می رساند.
در گزارش دیگری چنین آمده است:
«در آخر شب 23 آبان در جلسه ای قرار شد با تقویت نیروی مستقر بین حمیدیه و سوسنگرد، حرکت ستون عراقی سد شود، ولی اعزام یک گروهان پیاده، مکانیزه هیچ کاری از پیش نبرد، به خصوص که این واحد، به موقع اعزام نشد و کاری هم نکرد. در این شب برادران با تلفن، اوضاع سوسنگرد را به اطلاع نمایندگان امام در شهرهای مختلف رساندند.»
فصل سوم
مقاومت رزمندگان دلیر ایرانی، مظلومانه در دهلاویه شکسته شد و آن ها ناچار شدند که به عقب بازگردند تا از سوسنگرد دفاع کنند. در این چند روز دهلاویه، این روستای کوچک و این تکه ای از خاک خدا با مردانی انس گرفت که از همه سوی ایران گرد هم جمع شده بودند تا نگذارند دشمن بعثی خاک پاک دیار کهن ایران را پامال کند. رزمندگان اسلام به ویژه رزمندگان تبریزی، مقاومت جانانه ای از خود در دهلاویه نشان دادند. عده و امکانات آن ها در مقابل نیروها و تجهیزات پیشرفته ی دشمن واقعاً ناچیز بود و هیچ به شمار می رفت، اما مقاومت و ایستادگی شان و روحیه و اعتقادشان بود که بر دشمن غلبه داشت. اما این همه ی خاطره ی دهلاویه نبود. دهلاویه، گویی در انتظار بود. با این که پوتین های خشن و زشت دشمن را لمس می کرد، اما منتظر بود. منتظر مردی که روزی در این تکه از خاک خدا …
فصل چهارم
پس از تصرف کامل سوسنگرد توسط دشمن، چمران طرحی نو برای آزادی سوسنگرد در انداخت. در طرح او روی نیروهای سپاه و جنگ های نامنظم و به طور کلی نیروهای مردمی و بسیج که دارای روحیه ی بسیار بالایی بودند، حساب زیادی باز شده بود.
تا نیمه های شب 25 آبان هنوز دستور انجام این حمله صادر نشده بود تا آن که با تلاش حضرت آیت الله خامنه ای به فرمان امام خمینی «ره» این دستور، شبانه صادر و به نیروهای عمل کننده ابلاغ شد و صبح روز 26 آبان سال 1359 حمله نیروهای ایرانی به سوی سوسنگرد آغاز گشت.
خود شهید چمران در خاطراتش در باره ی آزاد سازی سوسنگرد می نویسد:
«تانک های ارتشی در خط «ابوحمیظه» سنگر گرفتند و دشمن نیز به شدت این منطقه را زیر آتش قرار داده بود و گلوله های توپ فراوانی در گوشه و کنار، بر زمین می خورد. من نیز صبح زود حرکت کرده بودم. قسمت بزرگی از نیروهای ما محافظت از جاده ی حمیدیه ـ ابوحمیظه را به عهده گرفته بودند، ولی من بعضی از رزمندگان خوب و شجاع را در ضمن راه انتخاب کردم و به جلو بردم. شهید فلاحی و مهندس غرضی نیز با ما بودند. ما تصمیم گرفتیم که با گروه های چریک حمله به سوسنگرد را آغاز کنیم و جنگ را از حالت تعادل، خارج سازیم، زیرا دو طرف در محل های خود ایستاده و به یکدیگر تیراندازی می کردند و این وضعیت نمی توانست تعیین کننده پیروزی باشد، چه بسا که دشمن با آتش قوی تر و تانک های بیشتر قدرت داشت که نیروهای ارتشی ما را در هم بکوبد.
دشمن می ترسید ولی شک داشت. محاسباتش هنوز به طور قطعی به نتیجه نرسیده بود، بنابراین، هر دو طرف در جای خود ایستاده و به هم تیراندازی می کردند.»
چمران سه گروه را سازماندهی کرد. یک گروه در سمت چپ که 90 نفر بودند و از داخل یک کانال طبیعی خشک، خود را به نزدیکی های دشمن رساندند و ضربات جانانه ای به او زدند و تعداد زیادی از تانک ها و تریلرهای دشمن را از فاصله ی نزدیک منفجر کردند.
گروه دوم که از افراد بومی تشکیل شده بود، ماموریت یافتند که از کناره ی جنوبی رود کرخه که کانال کم عمقی نیز برای اختفا داشت، عبور کرده و از شمال شرقی سوسنگرد، وارد شهر شوند. این گروه اولین گروهی بود که توانست خود را زودتر از دیگران به سوسنگرد برساند.
مسؤولیت گروه سوم را نیز چمران شخصاً به عهده گرفت. افراد بسیار ورزیده ای در کنار او بودند. هدفشان این بود که از وسط دو جناح چپ و راست، در کنار جاده ی سوسنگرد، به طور مستقیم به سوی هدف پیش بروند.
وقتی چمران و نیروهای همراهش به طرف سوسنگرد حرکت می کنند، در شمال شرقی سوسنگرد، ناگهان گرد و غباری بلند می شود و از میان گرد و غبار، هیکل آهنین تانک ها و زره پوش های دشمن نمایان می شود. بچه ها یکی، دو تانک را می زنند، اما گلوله های آر پی جی شان تمام می شود و دشمن هم که گویا پی به این موضوع برده، با تانک به سوی آن ها می آید. نیروهای چمران با دست های مشت کرده و الله اکبر گویان به سوی تانک ها هجوم می برند. تانک ها آن ها را محاصره می کنند و به پنجاه متری شان می رسند. چمران و نیروهایش در محاصره قرار می گیرند و گلوله ای به پای چپ او اصابت می کند.
سربازان و نظامیان عراقی در آن لحظه ای که چمران با شجاعتی بی نظیر با تنی خسته و مجروح و خونین به سویشان شلیک می کرد، نمی دانستند شیری که در مقابلشان می غرد و مرگ را به سخره گرفته، مصطفی چمران است. همانی است که نامش در دلشان رعب و وحشتی عظیم می انداخت. قطعاً آن ها اگر می دانستند فردی که با پای مجروح در مقابل شان می رزمد، چمران است، زبونانه دست از نبرد می کشیدند و شاید هم فرمانده شان دستور ملحق شدن گردان های دیگری را می داد تا بلکه در مقابل شهادت او پاداش عظیمی دریافت دارد. اما خدا خواست که چمران از آن مهلکه با شهامتی مثال زدنی جان به در برد. او در راز و نیازهایش چنین می نویسد:
«ای پای عزیزم، ای آن که همه ی عمر وزن مرا تحمل کرده ای و مرا از کوه ها و بیابان ها و راه های دور گذرانده ای، ای پای چابک و توانا که در همه ی مسابقات مرا پیروز کرده ای، اکنون که ساعت آخر حیات من است، از تو می خواهم که با جرات و درد مدارا کنی، مثل همیشه چابک و توانا باشی و مرا در صحنه نبرد ذلیل و خوار نکنی و به راستی که پای من، مرا لنگ نگذاشت و هرچه خواستم و اراده کردم به سهولت انجام داد و در همه جست وخیرها و حرکاتم وقفه ای به وجود نیاورد. به خون نیز نهیب زدم، آرام باش، این چنین به خارج جاری مشو، من اکنون با تو کار دارم و می خواهم که به وظیفه ات درست عمل کنی.» بالاخره چمران زخمی و روانه ی بیمارستان می شود، ولی روش مقابله با عراق را هم تجربه و هم به دیگران می آموزد.
در بیمارستان پس از پایان عمل جراحی به اصرار مسؤولین، مصاحبه ای تاریخی انجام می دهد و همان شب به دوستان خود (فلاحی، کلاهدوز، حجت الاسلام محلاتی، رستمی و استاندار خوزستان) که به عیادت و دیدار او آمده بودند، کنار تخت بیمارستان توصیه می کند که در همین ایام عاشورای حسینی به ارتفاعات الله اکبر حمله کنند. وقتی خبر زخمی شدن چمران در میان رزمندگان ایرانی پیچید، آن ها با شور و حالی دیگر به دشمن حمله کردند و سوسنگرد آزاد شد. چمران نیز بلافاصله از بیمارستان به ستاد جنگ های نامنظم رفت و دوباره با پای زخمی در معرکه حضور یافت. خیلی ها به او اصرار کردند که مدتی را به تهران بازگردد و به استراحت بپردازد، اما جان شعله ور او چه گونه می توانست در بستر آرام گیرد در حالی که دشمن هم چنان مناطقی از سرزمین مان را در تصرف داشت و هر روز جنایتی تازه را رقم می زد.
در اسفند سال 1359 هـ. ش برای دیدار محبوبش، امام خمینی به تهران آمد و گزارشی از جبهه ها را ارائه کرد. پس از پیروزی ای که در بازپس گیری ارتفاعات الله اکبر چمران و یارانش به دست آوردند، اصرار داشت بیش از آن که ادوات و تجهیزات فراوانی را روانه ی بستان کند، رزمندگان اسلام این شهر را تصرف کنند. این کار، عملی نشد و چمران خود طرح بازپس گیری دهلاویه را به همراه جان برکفان ستاد جنگ های نامنظم به فرماندهی ایرج رستمی عملی ساخت.
فتح دهلاویه، در نوع خود عملی جسورانه و خطرناک و غرور آفرین بود. نیروهای ستاد، پلی بر روی رودخانه کرخه زدند، پلی ابتکاری و چریکی که خود، ساخته بودند. از رودخانه عبور کردند و به قلب دشمن تاختند و دهلاویه را از چنگ او خارج ساختند. این، یکی از اولین پیروزی های پس از عزل ابوالحسن بنی صدر از فرماندهی کل قوا بود.
فصل پنجم
چمران با خود عهد بسته بود که تا روزی که دشمن در خاک ما حضور دارد، هیچ گاه پا به تهران نگذارد. یک روز حاج سید احمد خمینی، فرزند حضرت امام به برادر او، مهدی چمران تلفن می زند و می گوید: به مصطفی بگویید بیاید تهران.
مهدی چمران می گوید: او عهد کرده است که نیاید.
سید احمد خمینی می گوید: بگو حتماً بیاید. امام گفته دلم برایش تنگ شده است. باقی ماجرا را از زبان مهدی چمران بخوانیم:
«به مصطفی خبر دادم.» گفت فردا می روم. در تهران خدمت امام رسیدیم. مصطفی پاهایش را جمع کرده و نشسته بود. امام از حالت چهره اش فهمید که ناراحت است. گفت: پایتان را دراز کنید. مصطفی گفت: من راحت ام.
امام گفت: نه! پایتان را دراز کنید.
دکتر باز امتناع کرد. امام این بار محکم گفت: می گویم پایتان را دراز کنید!
و این بار با شرمی پنهان پایش را دراز کرد. مصطفی نقشه های جنگی را هم با خود آورده بود و از روی آن ها برای امام توضیح داد…»
شنبه 30 خرداد 1360، مصطفی چمران راهی اهواز می شود، با یک هواپیمای سی ـ 130 ـ در اهواز، در ستاد جنگ های نامنظم، همه را جمع می کند و گزارش کار نیروها را می شنود.
اما در دهلاویه، جنگ، مغلوبه شده بود. ایرانی ها و عراقی ها آن قدر به هم نزدیک شده بودند که با نارنجک می جنگیدند. توپخانه ی دشمن بی امان می کوبید و ایرج رستمی فرمانده نیروهای نامنظم در دهلاویه، هرچه تلاش کرد تا با توپخانه ی ارتش تماس بگیرد، موفق نشد. ساعتی بعد، ایرج رستمی به شهادت می رسد و جنازه ی او را به ستاد جنگ های نامنظم منتقل می کنند. مهدی چمران ابتدا به مصطفی می گوید که رستمی زخمی شده، اما صحبت را کش می دهد و دست آخر خبر را می دهد. مصطفی بسیار ناراحت می شود و ……….
صبح، ساعت 10، دکتر مصطفی چمران به همراه حدادی «راننده» و سید محمد مقدم پور به سوی دهلاویه حرکت می کنند.
او می رود تا به جای شهید ایرج رستمی، سید محمد مقدم پور را به عنوان فرمانده جبهه ی دهلاویه معرفی کند. او در تمام طول راه، مطالبی را در دفترچه یادداشتش می نوشت. به قول برادرش مهدی، آثار لرزش ماشین را در سطر سطر این نوشته ها می توان دید. اما چه می نوشت؟
«خدایا! تو مرا با زجر و شکنجه ی همه ی محرومان و مظلومان تاریخ آشنا کردی. خدایا! همه چیز بر من ارزانی داشتی و بر همه اش شکر کردم. جسمی سالم و زیبا دادی! پایی قوی و تند و چالاک عطا کردی! بازوانی توانا و پنجه ای هنرمند بخشیدی! فکری عمیق دادی و از موهبات علمی و اعلا درجه برخوردارم کردی. خدایا! تو را شکر می کنم که مرا بی نیاز کردی تا از هیچ کس و هیچ چیز انتظاری نداشته باشم.
ای حیات، با تو وداع می کنم. ای پاهای من! می دانم که شما چابک هستید. می دانم فداکارید. اکنون می خواهم که در این لحظات آخر، آبروی مرا حفظ کنید. ای پاهای من! سریع و توانا باشید. ای دست های من ! قوی و دقیق باشید. ای چشمان من! تیزبین و هوشیار باشید. ای قلب من! این لحظات آخرین را تحمل کن. به شما قول می دهم که پس از چند لحظه، همه ی شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش بیابید. من دیگر شما را رنج نخواهم داد. دیگر به شما بی خوابی نخواهم داد و شما از خستگی فریاد نخواهید کرد…..»
مصطفی و مقدم پور و حدادی به خط مقدم جبهه ی دهلاویه می رسند. بچه ها او را اداره می کنند. مصطفی همه را می بوسد و برای آن ها از شجاعت های ایرج رستمی می گوید و این که «خدا رستمی را دوست داشت و برد. اگر ما را هم دوست داشته باشد، می برد.»
آتش عراقی ها بی امان شتاب می گیرد و مصطفی دستور می دهد که نیروها پراکنده شوند.
سیروس بادپا از او می پرسد: ناهار خورده اید؟
ـ چی دارید؟
ـ هیچی. فقط نان و کره.
ـ بیاورید بخوریم.
سپس محمد مقدم پور را روی خاکریز می برد تا جبهه را برای او توضیح دهد. مقدم پور اولین بار است که به دهلاویه می آید. مصطفی چمران عادت داشت که همیشه روی خاکریز می ایستاد. گویی مرگ بازیچه اش بیش در نزد او نبود. دو گلوله ی خمپاره در اطرافشان منفجر می شود اما …..
اما گلوله ی سوم گلوله ی سوم در جمع سه نفری آن ها «مصطفی، حدادی و مقدم پور» منفجر می شود. حدادی و مقدم پور در جا به شهادت می رسند، ولی مصطفی بر زمین می افتد و هنوز جان در بدن دارد. او را سوار آمبولانس می کنند و با این که در تیررس توپ و تانک دشمن هستند با شتاب حرکت می کنند، اما گویی این بار، ماجرایی دیگر است و مصطفی قرار نیست به حیات خاکی خود ادامه دهد و در بین راه به شهادت می رسد.
آن روز جبهه ی اسلام مردی را از دست داد که زبان و قلم، ناتوان از توصیف اوست. شاید تنها کسی که می توانست او را وصف کند، مراد و امامش، خمینی «ره» کبیر بود که با شنیدن خبر شهادت او، چنین پیام داد:
«شهادت انسان ساز سردار پر افتخار اسلام و مجاهد بیدار و متعهد راه تعالی و پیوستن به ملاء اعلی، دکتر مصطفی چمران را به پیشگاه ولی عصر ارواحنا فداه تسلیت و تبریک عرض می کنم. تسلیت از آن رو که ملت شهید پرور ما سربازی را از دست داد که در جبهه های نبرد با باطل چه در لبنان و چه در ایران حماسه می آفرید و سر لوحه ی مرام او اسلام عزیز و پیروزی حق بر باطل بود.
جنگ جویی پرهیز کار و معلمی متعهد بود که کشور اسلامی ما به او و امثال او احتیاج مبرم داشت….. چمران عزیز با عقیده ی پاک خالص غیر وابسته به دسته جات و گروه های سیاسی و عقیده به هدف بزرگ الهی، جهاد را در راه آن از آغاز زندگی شروع و بعد به آن ختم کرد. او با سرافرازی زیست و با سرافرازی شهید شد و به حق رسید. هنر آن است که بی هیاهوهای سیاسی و خودنمایی های شیطانی برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند، نه هوی، و این هنر مردان خداست. او در پیش گاه خدای بزرگ با آبرو رفت. روانش شاد و یادش به خیر و اما، ما می توانیم چنین هنری داشته باشیم؟ با خداست که دست مان را بگیرد و از ظلمات جهالت و نفسانیت برهاند ….»
با پخش خبر شهادت دکتر مصطفی چمران، ایران عزادار می شود و با تشییع جنازه ی با شکوهی، پیکر پاک آن مرد بزرگ و فراموش ناشدنی، در قطعه ی 24 بهشت زهرا «س» تهران به خاک سپرده می شود. جایی که اکنون قبور مطهر تعدادی از سرداران بزرگ جنگ، مزار مطهر چمران را چون نگینی در میان گرفته اند.
اما نام دهلاویه هیچ گاه از خاطر ایرانیان زدوده نخواهد شد. روستای کوچکی که نام بزرگی، آن را پر آوازه کرد. در این روستا پس از جنگ، بنای یادبودی در محل شهادت مصطفی چمران ساخته شد. حیاط جمع و جور و مربع شکلی با ایوان های اطراف و یک حوض و مسجدی در گوشه ی آن و کتابخانه ای کوچک.
حالا هر سال خیلی ها با یاد آن مرد نازنین به دهلاویه سفر می کنند تا خاطره ای او را زنده نگه دارند. خاطره ی مردی که برای همیشه در تاریخ ما چون ستاره ای پر فروغ خواهد درخشید.