شش ماه از اسارتشان گذشته بود که ازهاری و وزیری دو تن از خلبانان ” اف – 4 ” که در اردوگاه صلاح الدین به سر می بردند، توسط همان افسر نیروی زمینی از وجود آنها در زندان مهجر باخبر شدند. در نامه ای که به خانواده هایشان می نویسند خبر سلامتی آنها را به خانواده آنها رساندند.
همسر سرهنگ کیانی نامه ای در چند خط و یک قطعه عکس از دخترش “حورا” که دو ماه پس از اسارتش به دنیا آمده بود، به آدرس ازهاری برایش فرستاده بود. ازهاری نیز پیغام داده بود که نامه رسیده اما هنوز نتوانسته بود آن را به سرهنگ برساند.
سلول آنها روبه روی در ورودی بود و نزدیک توالت. به همین دلیل از سوراخ های در همه چیز را زیر نظر داشت.
روزی متوجه شد تازه واردی وارد بند می شود. طبق عادت پشت در رفت و از سوراخ نگاه کرد. ایرانی بود. بلافاصله نام خودش و فلاحی را گفت و منتظر عکس العمل او شد. سرگردی از نیروی زمینی بود. با شنیدن نام او و فلاحی سر جایش میخکوب شد. در حالی که چشمش را از نگهبانی که کمی دورتر بود بر نمی داشت گفت:
– نامه و عکس شما پیش من است. آنها را در توالت پیش سیفون می گذارم.
صبر کرد تا مدتی از رفتن آن سرگرد نیروی زمین بگذرد تا سر حوصله بتواند نامه را جا سازی کند. سپس با چند ضربه محکم به در سلول کوبید. نگهبان آمد و با تندی گفت:
– چته چرا این قدر سرو صدا می کنی؟
– دستشویی دارم.
– الآن در را باز می کنم.
درِ سلول باز شد . سرهنگ هیجان زده بود. به خودش مسلط شد و وارد دستشویی شد. در یک چشم به هم زدن نامه را برداشت، زیر پیراهنش پنهان کرد و به سلولش بازگشت.
هر چند برایش سخت بود اما باید تا شب صبر می کرد. باید نامه را تا شب پنهان می کرد. برای فلاحی قلاب گرفت و او نامه را در بالای دیوار سلول گذاشت.
شب از نیمه گذشته بود که نامه را آورد و شروع به خواندن کرد. از این که همسرش فرزند سالمی به دنیا آورده بود خدا را شکر کرد. با دیدن عکس دخترش گویی تمام خستگی چند ماه اسارت از تنش بیرون رفت.
امید به زندگی در دلش زبانه کشید زیرا احساس کرد کسی انتظارش را می کشد.
بلافاصله در زیر همان نامه جواب را نوشت. فردا صبح نامه را در جایی که با سرگرد قرار گذاشته بود قرار داد. او نیز نامه را فرستاد و پس از چندی به دست همسرش رسیده بود.
زمستان شده بود و آنها لباس گرم نداشتند. بعضی از شب ها از فرط سرما تا صبح نمی خوابیدند. چندین بار لباس خواسته بودند اما مخالفت شده بود.
سرهنگ به در سلول کوبید . نگهبان با چشمان پف کرده آمد و گفت:
– چه می خواهی؟
– سرد است … یا لباس گرم بدهید یا پتو.
– سربازهای خمینی آمده اند بمباران کرده اند حالا لباس هم می خواهند…
چند ماه بعد سرهنگ و فلاحی متوجه شدند که سالروز تولد صدام است و تمام سربازان مشغول جشن و پایکوبی هستند. به همین دلیل تصمیم گرفتند که با خودکارهایی که از عراقی ها گرفته بودند روی قوطی های تاید بنویسند.
نوشتن ممنوع
ساعت از 10 شب گذشته بود و آنها همچنان مشغول نوشتن بودند. برای یک لحظه متوجه شد کسی از سوراخ در نگاهشان می کند. با دستپاچگی در حال جمع و جور کردن بودند که ستوان یار عراقی به نام ” نایب زاهد کریم” درِ سلول را باز کرد و پرسید: چه کار می کنید؟
– هیچی
– یا اللّه لخت شو.
خودش جلو آمد و لباس هایش را در آورد. خودکار را پیدا کرد و پرسید:
– این را از کجا آوردی؟
– ایران.
گفت ایران تا فکر نکند از نگهبان ها گرفته است. زیرا ممکن بود برای آنها بد بشود و دیگر نتواند چیزی از آنها بگیرد. با مشت و لگد به جانش افتاد و با همان وضعیت لخت، کشان کشان او را به طرف اتاق افسر نگهبان بردند. چشم ها و دست هایش را بستند و هر کس از راه می رسید مشت و لگدی حواله اش می کرد. آن شب پس از این که کتک مفصلی خورد برای تنبیه بیشتر پتویش را نیز از او گرفتند.
دور نگه داشتن آنها از نیروهای صلیب سرخ باور را در آنها ایجاد کرده بود که ممکن است هیچ گاه به اردوگاه نروند و همچنان مفقودالاثر باقی بمانند. تمام دلخوشی اش این بود که توسط ازهاری هر چند وقت یک بار با خانواده اش از طریق نامه ارتباط برقرار می کرد.
یک روز نگهبان آمد و گفت: حمام…حمام…
کمی غیر عادی بود. با خودش گفت حتماً خبری شده…
از سلول بیرون آمدند و پشت سر نگهبان به راه افتادند. از او پرسید: چی شده؟ چرا ما را به حمام می برند؟
– صلیب سرخ می خواهد شما را ببیند.
این خوشایند ترین خبری بود که در آن مدت می شنیدند.
صلیب سرخ
چند روزی بود که ” ورزدار” و ” علمی” دو تن از خلبانان ” اف- 5 ” را که بعد از آنها اسیر شده بودند، به زندان مهجر آورده بودند. علمی در سلول آنها بود و آن روز با هم به حمام رفتند. پس از استحمام لباس نو آوردند و به هر کدام یک دست دادند سپس آنها را داخل اتاقی بردند که میوه و شیرینی روی میز چیده شده بود!
هر سه نفرشان را دور میز نشاندند و پذیرایی مفصلی کردند. مدت مدیدی بود که رنگ میوه و شیرینی را ندیده بودند. پس از پذیرایی دو نفر وارد اتاق شدند و خودشان را ماموران صلیب سرخ معرفی کردند. یکی از آنها پرسید:
– انگلیسی بلدید؟
– بله بلدیم.
هنوز چند جمله بین آنها رد و بدل نشده بود که سرگردی عراقی سراسیمه وارد اتاق شد و یکراست به طرف سرهنگ کیانی رفت. در حالی که دستش را گرفته بود و از پشت میز بلند می کرد با ماموران صلیب سرخ گفت:
– شما باید با کسان دیگر صحبت کنید. اینها نیستند.
بدنشان به یکباره یخ کرد و همه چیز به هم خورد. آن سه نفر را با عجله از اتاق بیرون کردند و به سلول هایشان بازگرداندند.
تا مدتی سکوت بین آنها حکمفرما بود. پس از گذشت دقایقی هر سه به هم نگاه کردند و زدند زیر خنده.
برایشان بد نشده بود حمام کرده بود، لباس نو گیرشان آمده بود و هم دلی از عزا در آورده بودند!
کنجکاو شده بودند که بدانند ماموران چه کسانی را قرار بود ببینند؟ بعدها فهمیدند که چند تن از اسیران ایرانی در اردوگاه، یکی از ایرانی ها را که برای عراقی ها جاسوسی می کرده کشته بودند آنها را به زندان مهجر منتقل کرده و آن روز ماموران صلیب سرخ آمده بودند تا با آنها صحبت کنند و علت این کارشان را بپرسند. بعداً توانستند آن سه ایرانی را ببینند. به آنها گفتند:
– اگر دفعه بعد صلیب سرخ آمد بگویید که ما چند تن از خلبانان ایرانی در این زندان هستیم. بگویید که آن سه نفری را که آوردند تا شما با آنها صحبت کنید خلبان بودند.
آنها گفته بودند اما صلیبی ها اهمیتی نداده بودند.
نه تنها عراقی ها مفاد قراردادهای بین المللی در خصوص جنگ و اسرا را رعایت نمی کردند بلکه آنهایی نیز که داعیه نظارت بر اجرای این قوانین را داشتند، زیاد بی طرف نبودند و آگاهانه آب به آسیاب دشمن می ریختند.
شرایط زندان رفته رفته غیر قابل تحمل می شد. وضع بهداشت، هوای گرم، غذای نامناسب…
مدتی بعد بیماری گال به سراغ او و فلاحی آمد، البته قبل ازآن که وضعشان وخیم شوند با داروی دکتر بهبود یافتند.
پس از چند روز نگهبانان آنها را به بند دیگری بردند. جای نسبتا ًبدی نبود. از جای قبلی کمی بزرگ تر بود و امکانات بهتری هم داشت. حمام و دستشویی داشت و این خود عامل مهمی در بهبود وضعیت بهداشتشان شد.
بهترین حسن اتاق جدید اوقات هواخوری بود که تا آن روز از آنها دریغ کرده بودند. پس از مدتی تصمیم گرفتند که دست به شورش بزنند تا شاید آنها را به صلیب سرخ معرفی کنند. پس از مشورت به این نتیجه رسیدند که فلاحی و نجفی اقدا م به اعتصاب غذا کنند. این حربه نه تنها کارگر نبود بلکه پس از 48 ساعت فلاحی و نجفی را بردند و سخت تنبیه کردند.
انتقال به زندان دیگر
مدتی گذشت روزی دست ها و چشم هایشان را بستند و سوار ماشین کردند. پس از نیم ساعت حرکت، ماشین را متوقف کردند. سرهنگ کیانی، علمی، نجفی و فلاحی را وارد ساختمان کردند و چشم هایشان را باز کردند. وارد حیاط کوچکی شدند، تعدادی اسیر که قیافه هایشان برای آنها آشنا بود به آنها زل زده بودند. خوب که دقت کردند تعدادی از دوستان خلبانشان را دیدند که تا آن روز تصور می کردند شهید شده اند. محمودی، رضا احمدی، سلمان، حدادی…
کمی به همدیگر زل زده بودند . آنها نیز به استقبالشان آمدند. هر چند انتقال آنها از قفس به قفس دیگری بود ولی لااقل این حسن را داشت که تعداد زیادی از دوستانشان را یک جا دیدند و از سلامتی آنها باخبر شدند.
پذیرش قطعنامه
آتش بس اعلام و قطعنامه 598 از سوی ایران نیز پذیرفته شده بود. خبرش را از رادیویی که به صورت مخفی در آسایشگاه نگهداری می کردند و از نگهبانان عراقی کش رفته بودند، شنیدند.
با پذیرش این قطعنامه رفتار عراقی ها تغییر کرده بود. روزی مسئول زندان آمد و گفت:
– اگر تلویزیون می خواهید برایتان بیاوریم.
با مشورت بچه ها به این نتیجه رسیدند که در آن اوضاع تلویزیون فقط فیلم های مبتذل پخش می کند و با اخبار سراسر دروغین روحیه بچه ها را تخریب می کند بنابراین گفتند:
– اگر ممکن است یک یخچال یا کولر به ما بدهند.
آنها نیز پذیرفتند.
آزادی نزدیک است
نزدیک به دو سال از پذیرش قطعنامه گذشته بود هر چند اوضاع بهتر از قبل شده بود ولی بی خبری وناامیدی از آزادی رنجشان می داد. روزی بلندگوهای زندان پشت سر هم اطلاعیه می دادند و مرتب از صدام تمجید می کردند . سرودهای عربی پخش می شد و آنها نمی دانستند علت این شادی چیست؟
تا این که یکی از مسئولان زندان داخل آسایشگاه شد و خیالشان را راحت کرد. او گفت علت این شادی توافق مبادله اسرا از سوی دو کشور است. باور کردنی نبود.
دو دستگاه اتومبیل وارد محوطه زندان شد. همه آنها را سوار کردند و به سمت پادگان بعقوبه حرکت دادند. آن جا محل تجمع اسرایی بود که قرار بود مبادله شوند. شب، ماموران صلیب سرخ آمدند و آنها را ثبت نام کردند . صبح زود به طرف مرز حرکتشان دادند.
به مرز خسروی رسیدند. بوی عطر وطن مشامشان را نوازش می داد. نا خودآگاه اشک روی گونه هایشان جاری شد. به پادگان اسلام آباد و از آن جا به کرمانشاه انتقالشان دادند. هموطنان انتظارشان را می کشیدند . احساس خستگی چندین ساله با دیدن این همه شور و شعف یکباره از تنشان خارج شد.
دیدار پس از سال ها
با هواپیمای ” سی- 130″ نیروی هوایی آنها را از کرمانشاه به تهران منتقل کردند. بین زمین و آسمان از طریق بی سیم هواپیما او را صدا کردند. همسرش با برج مراقبت تماس گرفته بود و آنها نیز به درون هواپیما انتقال داده بودند. از طریق بی سیم با همسرش صحبت کرد و خبر سلامتی اش را به او داد.
وارد فرودگاه مهرآباد شدند. جمعیت استقبال کننده جلوی در ازدحام کرده بودند. اتوبوس ها آماده بودند تا آنها را سوار کنند. که یک دفعه صدایی او را متوجه جمعیت کرد:
– محمد… محمد…
وقتی نگاه کرد همسرش وبرادر همسرش را دید. دختر کوچکی را روی دستشان بلند کرده بودند و به او نشان می دادند . فهمید که حورا دخترش است.
باید چند روزی در قرنطینه می ماندیم. پس از دو روز به طرف ستاد نیروی هوایی حرکتشان دادند. استقبال با شکوهی از آنها به عمل آمد.
با اسپند و گل و گلاب او را به منزلش بردند. دور تا دور اتاق بستگان و دوستانش نشسته بودند . از گوشه اتاق یکی صدا زد:
– برای سلامتی آزادگان سرافرازمان صلوات!
پس از فروکش طنین صلوات جمع، یکی دیگر صدا زد:
– برای شادی روح بلند امام(ره) و ارواح طیبه شهدا بخوانید فاتحه مع الصلواه!