پس از این که به مقصد رسیدند، دستشان را گرفتند و از ماشین پیاده کردند. چون چشمانشان بسته بود جایی را نمی دیدند. بعد از عبور از راهرو و راه پله پیچ در پیچ داخل اتاقی شدند. چشمانشان را باز کردند. سرهنگ سرش را به اطراف چرخاند. داخل اتاق فرمانده پایگاه هوایی بود. فرمانده پایگاه از جا برخاست و در حالی که لبخند کمرنگی روی لبانش بود به طرفشان آمد.
دستور داد تا دست هایشان را باز کردند. بلافاصله گروه فیلم برداری که از قبل آماده شده بود شروع به فیلم برداری کرد. فرصت را غنیمت شمرد و برای این که نشان دهد از اسیر شدنش هیچ هراسی در دل ندارد، دست هایش را بالا گرفته بود و لبخند می زد.
فیلم برداری تمام شد. دوباره دست ها و چشمانشان را بستند و آنها را سوار ماشین کردند و به طرف هلی کوپتری که برای بردن آنها آماده پرواز بود، بردند. از مکالمه خلبان هلی کوپتر متوجه شد که عیب باطری دارد و قادر به پرواز نیست. با هلی کوپتر دیگری آنها را به یکی از پایگاه های هوایی در آن حوالی بردند و با یک هواپیمای جت فالکون به طرف بغداد به پرواز در آمدند.
وقتی روی صندلی هواپیما نشست شخصی را کنارش احساس کرد . دستی به صورتش کشید و گفت: حزب اللّه؟
چیزی نگفت. دوباره تکرار کرد:
– حزب اللّه حشیش می کشی؟
سرهنگ در جوابش گفت:
– سیگار هم نمی کشم چه رسد به حشیش!
– حتماً مشروب می خوری؟
– ارزانی خودت. به من نمی سازد.
مرتب اراجیف می گفت تا او را عصبانی کند …
در بغداد فرود آمدند. از هواپیما پیاده شان کردند و به طرف ماشینی که برای بردنشان آمده بود بردند. پس از طی مسافتی ماشین جلوی ساختمانی متوقف شد. پیاده شان کردند و وارد ساختمان شدند. پس از بالا رفتن از چند پله و راه پله داخل اتاقی شدند.
سرو صداهای تصنعی و گاهی سکوت محض، رفت و آمدهای مشکوک که شاید برای خالی کردن دل آنها و ایجاد وحشت بود، از شگردهایی بود که مرتب علیه آنها استفاده می کردند.
بازجویی مجدد در استخبارات
آنها را در اتاقی قرار دادند و بعد از یک ساعت آمدند و چشمانشان را باز کردند. شخصی که خود را سرهنگ معرفی می کرد وارد شد. سرهنگ کیانی قبل از هر چیز از او ساعت را پرسید. ولی اعتنایی نکرد. احساس گرسنگی می کرد. سرهنگ با انگلیسی دست و پا شکسته ای پرسید:
– غذا خورده ای؟
– نه
– اگر به سوال هایم خوب جواب دهی غذای خوب به تو می دهیم.
چیزی نگفت. دوباره پرسید:
– مگر نمی خواهی غذا بخوری؟
– نه کمی آب بدهید.
خود را به راهی زد که گویی چیزی نشنیده است. پرسید: کجا بودی؟
منظورش این بود که کجا خدمت کرده ای. سرهنگ کیانی گفت:
– بندر عباس.
– بندر عباس چند تا هواپیما دارد؟
– آمار دقیق را نمی دانم ولی روز 31 شهریور در آسمان 18 فروند هواپیما دیدم که رژه هوایی رفتند.
– این شد آمار؟
– بیشتر از این نمی دانم.
– خب اسامی خلبان ها را بگو.
سکوت کرد و چیزی نگفت. سعی می کرد تا حد امکان پاسخ هایش گنگ باشد. سرهنگ کمی جلوتر آمد و دوباره گفت:
– اسامی خلبان ها را بگو.
چند اسم ساختگی سر هم کرد و تحویلش داد. دوباره گفت:
– نام فرمانده پایگاه را بگو.
نام فرمانده قبلی پایگاه را به او گفت تا کمی از شک و دو دلی اش که در چهره اش موج می زد بکاهد . خودش هم در آن زمان علاوه بر پرواز، افسر اطلاعات پایگاه بندر عباس هم بود. سرهنگ در ادامه بازجویی پرسید:
– وقتی “آلرت” می ماندی چند موشک می بستی؟
بستگی به آمادگی داشت.
– افسر اطلاعات عملیات پایگاه کیست؟
سوالی را که از آن واهمه داشت پرسید. خودش را نباخت و گفت:
– سروان فنی حسنی.
– همه چیز را می دانیم.
این حرفش شک و تردید را نسبت به این که آیا واقعا می داند که او خود، افسر اطلاعات پایگاه است بیشتر کرد. منتظر عکس العمل او بود که در گفته های بعدی اش عنوان کند. ولی بر خلاف انتظارش پرسید:
– آیا می دانی دوستِ خلبانت مرده؟
برای لحظه ای دلش فرو ریخت و با خود گفت نکند فلاحی بر اثر سقوط ناراحتی اش بیشتر شده و همان منجر به مرگش شده باشد . بلافاصله پرسید:
– دوست خلبانم چرا مرد؟
– از خوشی!
– منظورت چیست؟
– زیرِ شکنجه جان داد.
خود را بی اعتنا نشان داد . سرهنگ گفت:
– شنیده ام چهار فروند هواپیما از لیبی به ایران آمده ، همین طوره؟
– من هیچ اطلاعی ندارم.
– چطور دوستت خبر داره ولی تو بی خبری؟
– کدام دوستم؟ همان که مرده؟
– قبل این که بمیرد گفت.
– اگر می گفت چرا شکنجه شد و چرا زیرِ شکنجه مرد؟
– هیچ چیز نگفت و از این که خودش را لو داد عصبانی شد و از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد سربازی به اتفاق سرهنگ وارد شدند و غذا برایش آوردند. ساعت 5/5 عصر بود و تا آن موقع هیچ چیز نخورده بود. با احتیاط قاشق را پر کرد و داخل دهانش گذاشت. سرهنگ گفت:
– نترس داخلش سم نریختیم. بخور غذای خودمان است.
یکی دو قاشق دیگر خورد و آن را کنار زد. سرهنگ پرسید:
– شیعه هستی یا سنی؟
– چه فرقی می کند شیعه و سنی هر دو مسلمانند. مهم این است که هر دو خدای واحد کتاب واحد و پیغمبر واحد دارند…
گفت: مگر در کشور شما شیعه و سنی تضاد ندارند؟
– خیر هر دو فرقه از حقوق یکسان برخوردارند.
– پس شیعه هستی؟ نه؟
– بله.
– بمب شیمیایی دارید؟
– تا جایی که من اطلاع دارم رئیس جمهور ما، در نماز جمعه گفته ما اگر بخواهیم می توانیم بسازیم . اما من تا به حال جایی ندیده ام.
– پس تو چه خلبانی هستی که از هیچ چیز اطلاع نداری؟
– راستش را بخواهی جناب سرهنگ من در حال بازنشستگی از نیروی هوایی بودم . به همین دلیل اطلاعات زیادی از این گونه مسائل ندارم، زیاد هم علاقه به دانستنش نداشتم.
لیوانی آب از روی میز برداشت و از جایش بلند شد.
ساعت کمی از 9 گذشته بود که او را به اتاق دیگری بردند. یک تخت و تشک، چند صندلی و یک عکس تمام قد از صدام حسین تنها وسایل داخل آن بود.
کمی روی تخت دراز کشید تا استراحت کند. در سکوت اتاق به یاد همسرش افتاد. فکر می کرد تا حالا به او گفته اند که هواپیمایم را زده اند و او می داند که من یا شهید و یا اسیر شده ام.
آن روز لیدر دسته ( جناب بقایی) هواپیمای آنها را دید ولی کاری از دستش ساخته نبود. خودش هم در تیررس پدافند هوایی دشمن بود و ممکن بود او نیز مورد هدف قرار گیرد. به ناچار بازگشته بود و شرح ماجرا را برای خانواده و دوستانش گفته بود.
از جایش برخاست و کنجکاوانه همه جای اتاق را وراندار کرد. یک تکه کاغذ مچاله شده در کنار پایه تخت نظرش را جلب کرد. با سرعت آن را برداشت و بازش کرد. بخشی از یک کاغذ اداری بود که روی آن نوشته شده بود: ” استخبارات جویّه العراقیه”
تازه فهمید که جایی که آنها را آورده اند ” اطلاعات نیروی هوایی عراق” است.
یازده روز در آن جا بود، ولی جز بازجوها با کسی تماس نداشت.
سخت تحت نظر بود. حتی برای رفتن به دستشویی و یا گرفتن وضو نگهبانی تعقیبش می کرد. روزها از پس هم می آمدند و می رفتند و بازجویی برنامه روزانه اش شده بود.
روزی در حال بازجویی با همان سرهنگ در اتاق بود که به یکباره در باز شد و تیمساری وارد شد. سرهنگ احترامی گذاشت و به سرعت از اتاق بیرون رفت. تیمسار عراقی مانند فشفشه بالا و پایین می پرید و از خشم چهره اش گلگون بود. به زبان انگلیسی گفت:
– کیانی تو دروغگوی بزرگی هستی.
دستش به صندلی نزدیکش رفت و آن را به سمتش پرتاب کرد. با واکنشی سریع برخاست و صندلی با او برخورد نکرد. تیمسار فریاد زد:
– بشین.
ادامه داد:
– تو سرهنگ هستی ولی خودت را سروان معرفی کرده ای؟ دروغگو…
با مشت به سینه اش کوبید . نقشه ای را جلوی سرهنگ گذاشت و مرتب می خواست تا اطلاعات دقیق تری راجع به آن بگیرد. ولی سرهنگ خودش را به بی خبری می زد. تیمسار با تمسخر گفت:
– برو، تو آدم بی سوادی هستی!!!
از اتاق خارج شد.
چند لحظه بعد سرهنگ وارد شد و گفت:
– ببخشید! این تیمسار کمی عصبانی است شما ناراحت نشوید.
در دلش گفت:
– تمام کارهایتان فیلم است. مطمئن باشید که نم پس نمی دهم.
ورود به زندان وزارت دفاع عراق
یک روز ماشینی که تمام شیشه های آن پوشیده شده بود به محل استخبارات آمد. او و فلاحی را سوار کردند و به زندان وزارت دفاع بردند. چند روزی بود فلاحی را ندیده بود. دلش می خواست بداند که در این مدت چه بر او گذشته است؟ فلاحی هنوز کمرش درد می کرد. از حال و روزش مشخص بود که او را به دکتر نبرده بودند. به زندان وزارت رسیدند. دوباره هر یک را به سلول انفرادی بردند…
دو ماه از ورودشان می گذشت. در بلاتکلیفی به سر می بردند. طبق “قرارداد ژنو” بایستی با اسرا رفتار مناسبی داشته باشند ولی نیروهای عراقی همه چیز را زیر پا گذاشته بودند. روزی یکی از افسران عراقی که درجه اش سرگرد بود به نام “مظهر” داخل سلول شد و چند برگ کاغذ جلوی او گذاشت و گفت:
– کیانی! هر چه از نیروی هوایی ایران می دانی بنویس! اما سعی کن درست بنویسی و مثل بازجویی های قبلی ات طفره نروی.
سرهنگ کیانی کاغذ ها را گرفت و شروع به نوشتن کرد.
” آیا می دانید یک هواپیمای میگ و یا اف- 4 که سقوط می کند چقدر قیمت دارد؟ و با پول آن چه کارهای خدماتی می توان انجام داد؟ هر دو کشور مسلمان وارد جنگی شده اند که ثروت ملی شان دارد به یغما می رود و در شعله ی اتش این جنگ می سوزند. آیا نباید فکر این سرمایه ها بود؟…”
بدون این که به موضوع اصلی بپردازد به ملامت و سرزنش جنگ و عواقب آن پرداخته بود. سرگرد مظهر مطالب را خواند و با ناراحتی گفت:
– این حرفا چیه نوشتی؟ از تو نخواسته بودم که موعظه کنی!
در جوابش گفت:
– بیش از این چیزی نمی دانم . عقیده ام را نوشته ام.
– عقیده ات را برای خودت نگه دار. مثل این که فراموش کردی اسیری و هر چه از تو بخواهند باید همان را بنویسی.
– این عقیده شماست. پس بهتر است شما هم عقیده تان را برای خودتان نگه دارید. من هر چه بدانم می نویسم. قبلاً در بازجویی ها گفته ام که من چون در حال بازنشستگی بودم تمایل زیادی به کسب اطلاعات محرمانه نیروی هوایی از خود نشان نمی دادم.
از همان شب در نزدیکی های سلولش صدای ضجه و فریاد به گوش می رسید. این سر و صداها از ساعت 9 شب شروع می شد و تا پاسی از شب ادامه داشت. ابتدا فکر می کرد کسی را شکنجه می کنند تا از او اطلاعات بگیرند اما خوب که دقت کرد پی برد نوار ضبط صوت است. فهمید این هم یکی از شگردهای آنها برای فرو ریختن دل آنان ست.
در مدتی که در وزارت دفاع زندانی بود مهر یکی از نگهبان ها به دلش نشسته بود و احساس خوبی نسبت به او داشت. جوانی خوش رو و مودب بود. نامش ” علی ” بود. فهمیده بود که علی شیعه است. او نیز نسبت به سرهنگ کیانی احساس خوبی داشت. روزی علی آمد و گفت:
– می خواهی حمام کنی؟
پیشنهاد خوبی بود زیرا تا آن روز حتی حق حمام نداشت. گفت:
– بله ولی وسایل حمام ندارم.
علی رفت و چند لحظه بعد بازگشت. یک حوله و پیجامه ای مندرس برایش آورد. سرهنگ حمام کرد و به سلول بازگشت.
از روزی که به آن جا آمده بود از فلاحی خبر نداشت. از علی پرسید:
– سروان فلاحی که با من به این جا آوردند همین جاست؟
با احتیاط گفت:
– بله همین سلول نزدیک شماست.
– کمرش شکسته بود آیا او را به بیمارستان بردند؟
– نه.
از یک سو شاد شد چون نزدیک فلاحی بود و از طرفی ناراحت چون پی برد که او هنوز درد می کشد.
مهجر بند اعدامی های زندان الرشید
روز جمعه بود که او را بیرون بردند. فلاحی را نیز از سلولش بیرون برده بودند. هر دو را سوار ماشین کردند و به مقصد نامعلومی حرکت دادند. وقتی به مقصد رسیدند فهمیدند که زندان الرّشید در حومه بغداد و نزدیک کاظمین است.
هر دوشان را در یک سلول انداختند و نگهبان دو تخته پتو یک پارچ آب و یک سطل برایشان آورد. نگهبان توضیح داد که سطل برای ادرار است.
سرهنگ کیانی پرسید:
– چرا با ما این گونه رفتار می کنید؟ مگر می شود در این سلول تنگ و تاریک سر کرد؟ پس قرار داد”ژنو” چه می شود؟ همه آنها کشک است؟
نگهبان فراد زد:
– صحبت نباشد.
درِ سلول را به هم کوبید ورفت. چند روز از اقامتشان در آن سلول می گذشت که تصمیم گرفتند کمی کنکاش کنند و بفهمند آن جا کجاست؟ زندان جدید ” الرّشید” بود که به گفته نگهبانان تا کاظمین ده دقیقه فاصله داشت.
” مهجر” نام بندی بود که آنها در آن جا بودند. مجرمینی که قرار بود اعدام شوند را به این محل می آوردند و در همان جا به نوبت به جوخه اعدام می سپردند.
درون مهجر راهرویی بود که حدوداً بیست سلول یک و نیم در دو متر داشت. که در دو طرف راهرو قرار داشتند. دیوارها به ارتفاع چهار متر قد کشیده بود و سقف آن نیز از پلیت های آهن پوشیده شده بود که همین امر باعث می شد تابستان های گرم و زمستان های سرد داشته باشد. دیوارها تا سقف امتداد نیافته بود بلکه مقداری فضای خالی داشت و همین امر باعث می شد تا زندانیان بتوانند با سلول های همجوار خود ارتباط برقرار کنند.
چند روزی از اقامتشان در زندان مهجر گذشته بود که دو نفر عراقی را به بند آنها آوردند. یکی از آنها دکتر بود و دیگری مهندس و افسرِ گاردِ ویژه.
به دلیل این که زندانیان مهجر یکدست نبودند و ترکیبی از اسرای ایرانی و زندانیان عراقی بودند، شرایطی به وجود آمده بود که در برقراری ارتباط باید جانب احتیاط را رعایت می کردند زیرا ممکن بود عواملی نفوذی از سوی رژیم عراق وارد زندان کرده باشند تا از اسرای ایرانی حرف بکشند.
دکتر و مهندس عراقی علاقه زیادی برای هم کلام شدن با آ نها از خود نشان می دادند تا این که یک روز دکتر از سرهنگ کیانی پرسید:
– شما پناهنده اید؟
سرهنگ در جوابش گفت:
– نه خلبانیم و اسیر شده ایم.
کم کم ارتباطشان با آن دو بیشتر می شد تا این که فهمیدند آنها نیز مورد غضب رژیم بعث قرار گرفته اند . روزی دکتر برایش تعریف کرد:
– عموی من جزو یکی از سازمان های اسلامی داخل عراق است. چون محل اختفای او را به رژیم بعث نگفته ام مرا به زندان آوردند.
مهندس عراقی که افسر گارد ویژه بود و کاملاً به زبان انگلیسی مسلط بود نیز گفت:
– قرار بود حمله ای به نیروهای ایران بکنیم من از این کار سرباز زدم و با فرمانده ام درگیر شدم و با سیلی به گوش او نواختم به همین دلیل زندانی شدم.
روزی سرهنگ متوجه شد که در سلول بغلی یک ایرانی است. شب که شد چند بار بغلی را صدا زد تا این که او متوجه شد . سرهنگ پس از صحبت با او فهمید که ستوان دوم نیروی زمینی به نام احمدی است. او قبل از آنها اسیر شده بود. از او پرسید:
این جا چه کار می کنی؟
– برای بازجویی آمده ام.
– چرا این جا؟
– زندان مهجر حکم ترمینال را دارد. اسرایی را که می خواهند بازجویی کنند و یا به بیمارستان ببرند، این جا می آورند. تا زمانی که کارشان تمام شود این جا می مانند و سپس آنها را به اردوگاه بر می گردانند.
– آیا ممکن است به اردوگاه برگردی؟
– بله
– اگر به اردوگاه برگشتی به دوستان خلبانمان بگو که کیانی و فلاحی خلبانان ” اف- 4 ” در مهجر زندانی هستند.
ادامه دارد