– محمد آقا! از شما خواهشی دارم.
سرهنگ گفت:
– بفرمایید
– می دانی که ما روز عاشورا نذری داریم … اگر ممکنه شما به جای من “آلرت” بمانی بعداً جبران می کنم.
سرهنگ فوراً پذیرفت زیرا می دانست او فرزند معلولی دارد و شاید آن نذر برای شفای فرزندش بود . او اسمش را به جای سرگرد فتاحی نوشت و فتاحی با خیال راحت راهی منزلش شد.
صبح روز بعد سرماخوردگی اش شدت یافته بود اما به روی خود نمی آورد. ساعت 7 صبح بود و او مشغول خوردن صبحانه بود که تلفن پایگاه زنگ خورد و با او کار داشتند. گوشی را برداشت و گفت:
– بفرمایید
– جناب سروان کیانی؟
– بله خودم هستم.
– فرمانده گردان با شما کار دارند لطفاً هر چه زودتر تشریف بیاورید.
جناب سرگرد ساجدی فرمانده گردان بود . وقتی خودش را به او رساند، جناب سرگرد ساجدی به او گفت:
– کیانی، امروز دو پرواز آزمایشی داریم. باید سریع آماده شوی.
هر چند که حال مساعدی نداشت اما پذیرفت.
دو پرواز آزمایشی را انجام داد. ساعت 5/12 ظهر بود که به سمت گردان برای آلرت در حال حرکت بود که باز هم جناب ساجدی صدایش کرد.
– جناب کیانی … یک ماموریت برون مرزی پیش آمده تمایل داری بروی؟
اشکالی در پذیرفتن نمی دید به همین دلیل پذیرفت. تا زمان پرواز چند ساعتی باقی مانده بود به همین دلیل به منزل رفت و مشغول جمع آوری وسایل شخصی اش بود که همسرش گفت:
– باز هم ماموریت؟!
– چیز مهمی نیست اولین باری نیست که به ماموریت می روم . ممکن است یک روز یا شاید بیشتر طول بکشد.
چشم های نگران همسرش او را به یاد خواب دیشبش انداخت. او خواب دیده بود که بالای کوهی ایستاده و همسرش در پایین کوه است . تلاش هر دویشان برای رسیدن به هم بی فایده بود و حتی صدایشان به گوش هم نمی رسید …
حرکت به سمت دزفول
به پایگاه بازگشت . او و جناب فلاحی هم پرواز بودند . فلاحی از استاد خلبانان نیروی هوایی بود که رشادت های زیادی در جنگ از خود نشان داده بود. مقدمات کار فراهم شد و ساعت 6 بعد از ظهر به سمت دزفول به پرواز در آمدند.
پایگاه دزفول از جمله پایگاه های نیروی هوایی بود که که در منطقه جنوب نقش زیادی در حملات هوایی به خاک دشمن و مناطق جنگی داشت. برای تقویت بنیه دفاعی این پایگاه و بالا بردن توان عملیاتی آن، از پایگاه های دیگر از انواع هواپیماهای جنگنده “اف- 5″ و ” اف- 4″ به آن جا مامور می شدند و از همان جا ماموریت های برون مرزی انجام می شد و یا با پرواز بر فراز منطقه، نیروهای سطحی دشمن را که رفته رفته در حال پیشروی به درون خاک میهن اسلامی مان بودند، سرکوب می کردند.
آن روز به همین دلیل سرهنگ و دوستانش به آن جا می رفتند تا چند روزی را در آن پایگاه بمانند و از آن جا در ماموریت های جنگی که طرح عملیاتی آنها از قبل ریخته شده بود، شرکت کنند.
نیروهای عراقی با پیشرفته ترین ادوات نظامی در سطح منطقه گسترش یافته بودند و روز به روز خود را به شهر شوش و دزفول نزدیک می کردند. گرگ و میش هوا بود که هواپیمای شان به پایگاه دزفول رسید . فرمانده پایگاه و تنی چند از معاونان ایشان به استقبال شان آمده بودند و بلافاصله آنها را به پست فرماندهی (اتاق جنگ) هدایت کردند . چهار نفر بودند . سروان فلاحی و کیانی با یک هواپیما و جناب نجفی و جناب فضل اللّه امینی هم با هواپیمای دیگر.
توجیهات قبل از پرواز انجام شد
پس از صرف شام، به اتاق جنگ رفتند تا در جریان نقشه عملیات قرار بگیرند . جناب سرگرد بقایی انتظار ورود آنان را می کشید. در پروازی که قرار بود انجام شود او به علت آشنایی اش با منطقه “لیدر” دسته پروازی بود.
“بریف” که توجیه خلبانان شرکت کننده در هر عملیاتی است و از ضروری ترین مراحل عملیات است، در نیمه های شب باید انجام می شد. زیرا در صبح زود باید پرواز می کردند . لیدر دسته با اطلاعات دقیق و بیشتری که از عملیات داشت دیگر شرکت کنندگان را توجیه و به خوبی جزئیات عملیات را تشریح کرد.
جلسه توجیه به پایان رسیده بود. همراه با دیگر همرزمان به سوی محل استراحت رفتند. با خنده به امینی گفت:
– فضل اللّه مطمئن باش فردا شب مهمان حوریان بهشتی هستیم.
او در جوابش گفت:
– زیاد صابون به دلت نزن … بادمجون بم آفت نداره.
کیانی احساس مبهمی از غم و شادی در وجودش احساس می کرد. خیالات جورواجور او را احاطه کرده بودند. از خوابی که دیده بود و تعبیرش را نمی دانست می هراسید.
اذان صبح بود که از خواب بیدار شد. وضو گرفت و به نماز ایستاد. احساس می کرد آخرین نماز است. دلش نمی خواست به پایان برسد. انگار خدا را با را تمام وجودش احساس می کرد.
پرواز به سمت هدف
بعد از خواندن نماز، خلبانان به طرف اتاق تجهیزات پروازی رفته و با تحویل گرفتن وسایل، صبحانه مختصری خورده و به طرف آشیانه های هواپیماها به راه افتادند . قبل از کیانی، جناب بقایی که قرار بود لیدر دسته باشد آمده بود.
هواپیماهای آنها که از نوع ” اف- 4″ بود و به دوازده بمب 500 پوندی مسلح شده بودند، هیبت عجیبی به خود گرفته بودند. در حالی که آرام و بی حرکت در زیر سقف آشیانه استقرار پیدا کرده بودند، ولی هیکل مخوف آنها دل هر بیننده ای را می لرزاند چه رسد به این که بر فراز هدف ظاهر شوند.
کیانی و جناب فلاحی به طرف هواپیما رفتند و درون کابین جا گرفتند. نجفی و امینی نیز درون آشیانه منتظر بودند تا چنان چه برای هواپیمای آنها مشکلی پیش بیاید، بلافاصله جایگزین آنها شوند. هواپیما را روشن کردند. خوشبختانه همه چیز طبیعی به نظر می رسید و هیچ مشکلی که مانع پرواز باشد مشاهده نشد.
لیدر، هواپیمای ریز جثه اش را که کمی کوچک تر از هواپیمای آنها بود به سوی باند هدایت کرد و در ابتدای باند متوقف شد. آنها نیز با فاصله پشت سر او آماده پرواز شدند.
با خیزشی سریع در آسمان جای گرفتند. مسیری که در جلسه توجیه لیدر دسته مشخص کرده بود، در پیش گرفتند. ماموریت باید در سکوت مطلق رادیویی صورت می گرفت. هر دو هواپیما باید از تماس رادیویی پرهیز می کردند مگر در حالت خیلی اضطراری.
به علت اهمیت ماموریت، رادار منطقه را نیز در جریان نگذاشته بودند. همین امر باعث شده بود تا پس از برخاستن آنها از باند و کمی پیشروی به سوی مرز، نیروهای خودی در خطوط مرزی به سوی آنها تیر اندازی کنند. ولی چون لیدر، منطقه را به خوبی می شناخت مسیر را طوری انتخاب کرده بود که تیر اندازی آنها خطری برای آنها نداشته باشد. در این ماموریت هدایت دسته پروازی بر روی هدف، کنترل و نظارت فاکتورهای پروازی (سمت، ارتفاع، سرعت هواپیما و ردیابی موشک های دشمن) و در صورت امکان اخلال در سیستم راداری دشمن به عهده کیانی بود.
هدف در هم کوبیده شد
محمد رادار هواپیما را روشن کرده بود. فلاحی با مهارتی خاص کنترل هواپیما را بر عهده داشت و برای این که از دید رادارها دشمن درامان باشند، تا نزدیکی های هدف باید در ارتفاع پست (کم تر از 30 متر بالای زمین) پرواز می کردند. از مرز رد شدند و برای این که به دکل های برق در خاک دشمن اصابت نکنند، کمی هواپیما را بالا کشیدند.
چهار دقیقه بود که از مرز عبور کرده و نزدیکی های هدف رسیده بودند. نیروگاه برق حارثیه را که در شمال شرقی شهر بصره بود و اهمیت زیادی برای دشمن داشت، باید منهدم می کردند. یک لحظه برجک های نیروگاه را دید. بلافاصله به لیدر گفت:
– هدف 15 درجه سمت چپ در فاصله 15 مایلی .
– بله دارم می بینم. الآن حالت می گیرم.
از قدرت “پس سوز” استفاده کردند. سرعت هواپیما چیزی حدود 1000 کیلومتر در ساعت بود و بی مهابا به سمت هدف پیش می رفتند. همه چیز برای انجام عملیات آماده بود . تا آن لحظه سکوت رادیویی بین آنها و هواپیمای لیدر رعایت شده بود. ساعت 40/6 صبح بود که بالای هدف رسیده بودند. در این حالت لیدر برای حفظ روحیه دسته شروع به گفتن شعارهای انقلابی کرد و مرتب فریاد می زد:
– اللّه اکبر … لا اله الا اللّه یا اباالفضل یا حسین … لعنت بر صدام …
ناگهان لیدر گفت:
– روی هدف هستیم. بمب ها را می ریزیم و به سرعت به سمت راست گردش می کنیم.
دسته پروازی طبق برنامه عمل کرد و بمب های شان را روی هدف ریختند. هواپیمای فانتوم حدود 5 کیلومتر جلو رفت و سپس گردشی به سمت راست را شروع کرد. در این حال کیانی چشمش به چراغ اخطار که روشن شده بود افتاد . وقتی خوب بررسی کرد متوجه شد موتور راست هواپیما خاموش شده و گویا موشک به هواپیما اصابت کرده بود . فلاحی را صدا زد و گفت:
– موتور راست از بین رفته ، مواظب باش.
هواپیما مورد اصابت قرار گرفت
سرعت زیاد هواپیما باعث شده بود تا اصابت موشک دشمن را که به سمت راست زده بود، حس نکنند. تعدادی تیر فشنگ در مسلسل هواپیما برای شان باقی مانده بود که ترجیح دادند با آن نیروهای دشمن را به رگبار ببندند . در حال شلیک بودند که موشک دوم نیز به هواپیما اصابت کرد . بر اثر برخورد موشک دوم، سیستم کنترل فرامین از کار افتاد و هواپیما به حالت صعود در آمد و به سرعت در حال صعود بود. با این که مورد اصابت دشمن قرار گرفته بودند ولی بر خلاف این که به سمت پایین برود، در حال اوج گرفتن بودند . هر دو سخت در تلاش بودند تا هواپیما را کنترل کنند اما کاری از دست شان بر نمی آمد چون فرامین عمل نمی کرد. هیچ یک قصد پریدن از هواپیما را نداشتند و می خواستند هواپیما را هر طور شده به خاک میهن بازگردانند. سرهنگ کیانی احساس کرد. خطر سقوط نزدیک است به همین دلیل از طریق رادیوی هواپیما با صدای بلند فریاد زد:
– فلاحی دستگیره صندلی را بکش! ایجکت!..ایجکت…
سه بار این جمله را تکرار کرد و بعد از آن دستش را به دستگیره صندلی پران برد تا آن را بکشد. ولی به علت وارد آمدن بیش از حد معمولِ فشار “جی”، دستش قادر به این کار نبود . فلاحی هم بعد از شنیدن صدای او از رادیو در صدد کشیدن دستگیره صندلی پران بود . با کشیدن دستگیره در یک چشم به هم زدن هر دو به بیرون پرتاب شدند. کیانی دیگر چیزی متوجه نشد زیرا هنگام پریدن چترش به صورتش اصابت کرد و حالت گیجی اش را تشدید کرده بود. زمانی به خود آمد که در هوا معلق بود . در حالی که چترش باز شده بود و به آرامی در حال فرود بود، زیر پایش را نگاه کرد. هواپیما زمین خورده بود و به تلّی از آتش مبدل شده بود. کمی آن طرف تر نیز تاسیسات نیروگاه در شعله های آتش می سوخت و انفجارهای پی در پی حکایت از هدف گیری درست آنها داشت. از پایین به سمت شان تیراندازی می شد و آنها بی دفاع چون سیبلی به این طرف و آن طرف می رفتند.
چهره معصوم همسرش که با پریشان حالی بدرقه اش می کرد هر لحظه جلوی چشمانش بود. چهره خیالی فرزندش که دو ماه به تولدش مانده بود، غمی را به جانش انداخته بود که تا عمق استخوانش نفوذ می کرد. یک آن به فکر فلاحی افتاد. هر چند با فاصله کمی پس از او پریده بود ولی او را کنار خود احساس نکرده بود . وقتی متوجه شد نزدیک به اوست آرام تر شد. جهت باد باعث شده بود تا به هم نزدیک شوند و چترهای شان در هم گره بخورد. بند چتر فلاحی دور گردنش پیچید و در هر لحظه راه تنفسش را مسدود می کرد. به هر زحمتی بود بند را از گردنش جدا کرد و چند متری از هم فاصله گرفتند. باد از سمت غرب به شرق می وزید و در حالی فرود می آمد که درست روی لاشه مشتعل هواپیما قرار گرفته بود. با کمک بند چتر کمی مسیر را تغییر داد و با فاصله چند متر در کنار هواپیما به آرامی فرود آمد. دیدن لاشه مشتعل هواپیمایی که تا چند لحظه قبل چون عقابی تیز بال بر قلب دشمن یورش برده بود و نیروگاه را به تلی از آتش و دود تبدیل کرده بود، ولی اکنون در حال سوختن بود، دلش را به درد آورد.
کمی آن طرف تر فلاحی نیز فرود آمده بود و فاصله اش با هواپیما کم بود. چون با پشت به زمین اصابت کرده بود، از درد کمر رنج می برد. هر لحظه ممکن بود هواپیما منفجر شود؛ از این رو به سرعت بند چترش را باز کرد و به طرف فلاحی دوید و او را که قادر به حرکت نبود از کنار هواپیما دور کرد. وقتی از زمین برخاست بسیار ناراحت بود و درد کمر او را رنج می داد. مرتب می گفت:
– محمد! تو فرار کن منتظر من نباش!
سرهنگ کیانی گفت:
– در خاک دشمن هستیم کجا فرار کنم؟ مگر نیروهای عراقی را ندیدی که به طرف مان تیر اندازی می کردند؟ الآنه که سر و کله شون پیدا بشه. بیا تا لااقل به طرف خاکریز برویم.
در دستان دشمن
در حال رفتن به سمت خاکریز بودند که دیدند چند نفر نیروی عراقی با دو دستگاه خودرو وانت در حال آمدن به طرف آنها هستند. یک افسر و چند سرباز مسلح بودند و در حالی که اسلحه های شان را به سمت آنها نشانه گرفته بودند مرتب فریاد می زدند: ” هند آپ” دست ها بالا!
جای هیچ گونه عکس العملی نبود سرباز عراقی به تفتیش لباس های شان مشغول شد. سپس هر کدام از آنها را سوار خودرویی کردند …
کلیه مدارک مهم از جمله کارت شناسایی اش را درون ساکش در دزفول گذاشته بود. پس از سقوط نیز برخی مدارک پروازی از جمله نقشه عملیات آن روز را که ممکن بود دست عراقی ها بیفتد، زیر خاک پنهان کرده بود.
او و فلاحی را پشت هر یک از وانت ها قرار دادند و به طرف مقر فرماندهی نیروهای عراقی که پادگان در نزدیکی سپاه سوم این کشور بود حرکت دادند.
سروان عراقی که از افسران نیروی زمینی بود، جلو نشسته بود . هر از گاهی به عقب برمی گشت و به آنها نگاه می کرد. بعد از این که چند کیلومتر جلوتر رفتند به مقر یکی از گردان های عراقی رسیدند . فلاحی هم از درد کمر رنج می برد و هم سر درد زیادی داشت. دشمن برای این که به نیروهای خود روحیه بدهد، دست به یک حرکت نمایشی زد و بلافاصله اعلام کردند تا تمام افراد گردان در محل مناسبی تجمع کنند. او را در محل مرتفعی قرار دادند تا سربازان و افراد مستقر در گردان به خوبی بتوانند تماشایش کنند. خیلی عادی و خونسرد و در حالی که سرش را تکان می داد به آنها نگاه می کرد. بعد از آن که افراد حاضر در گردان خوب نگاه شان کردند و هلهله و شادی نمودند دوباره آنها را سوار خودرو کردند و به قصد بردن به هنگ حرکت شان دادند. وقتی به هنگ رسیدند افسری قوی هیکل جلو آمد. خیلی آرام و به دور از هر گونه خشونتی پرسید:
– ایرانی؟
کیانی با بی میلی جواب داد:
– بله انتظار داشتی کجایی باشم؟
چیزی نگفت. سپس شروع کرد به تفتیش بدنی . ساعت مچی اش را باز کرد و در جیب لباس پروازش گذاشت. مدادی هم داشت که آن را هم در جیبش گذاشت. فلاحی را نیز تفتیش کرد و سپس هر دوشان را به داخل ساختمان هنگ برد. داخل اتاقی شدند که چند تن از فرماندهان بلند پایه هنگ نشسته بودند. سکوت ناخوشایندی بر فضای اتاق حاکم بود. کمی به آنها خیره شدند و سرانجام یکی از فرماندهان جلو رفت و از سرهنگ کیانی پرسید:
– اسمت چیه؟
– محمد علی کیانی
سرش را به طرف سایر فرماندهان برگرداند و گفت:
– شیعه است.
پی برده بود که ماندن شان در این مکان نیز منتفی است و ممکن است آنها را از این جا نیز به جای دیگری ببرند. چرا که سوال ها زیاد عمیق و اطلاعاتی نبود و تنها به سوال های شناسایی که به گفتن نام و مشخصات و نوع هواپیما خلاصه می شد، بسنده می کردند. آنها را به یک ستوان و یک سرباز عراقی سپردند تا مجدداً تفتیش شوند. یکی از آنها ساعت مچی اش را از جیب لباس پروازش در آورد و داخل جیب خودش سُر داد.
پانزده دقیقه بدون هر گونه خشونتی در هنگ سپری شد و از محتوای کلام آنها و طرز برخوردشان متوجه شد قرار است آنها را به مکان دیگری ببرند. دست ها و چشم های شان را بستند و سوار یک ماشین کرده و حرکتشان دادند.