نگهبان قاسم با او رابطه خوبی داشت. روزی وقتی برایش صبحانه آورد روزنامه ای که در آن خبر سقوط هواپیمای آنها همراه با تصویر لاشه آن درج شده بود، قاچاقی زیر سینی گذاشته بود و برایش آورد. عکس، صحنه ای را نشان می داد که تعدادی زن درحال پخت نان بودند و آن طرف تر تعدادی بر اثر ترکش هواپیما صدمه دیده بودند. البته اسمی از آنها در ماجرا برده نشده بود. این عکس و خبر او را مطمئن کرد که با توجه به موقعیت سقوط هواپیما و زمان آن، مسئولان ایرانی پی خواهند برد که هواپیمای آ نها بوده و به خانواده هایشان خبر خواهند داد.
– لباس هایت را بپوش.
قاسم لباس هایش را پوشید و نگهبان دست ها و چشم هایش را بست و او را وارد ماشینی کرد. از زیرِ چشم بند یک جفت پوتین نظرش را جلب کرد . حدس زد خسرو غفاری باشد. گفت:
– خسرو! تویی؟
او نیز گفت:
– قاسم تویی؟
درحالی که هر دو دست هایشان بسته بود و جایی را نمی دیدندف یکدیگر را غرق در بوسه کردند.
آنها را به زندان مهجر بردند و در یکی از سلول ها انداختند. دو نفر سرباز ایرانی که به دست کردها اسیر شده و آ نها را به عراقی ها تحویلی داده بودند نیز آن جا بودند. داخل سلول آن قدر گرم بود که نفس آدم می گرفت.
مشغول حرف زدن با خسرو بود که ناگهان از دریچه کوچکی که روی درِ سلول بود، کاغذ سیگار مچاله شده ای به درون سلول پرت شد. خسرو با عجله کاغذ را برداشت و به دست قاسم داد . وقتی آن را باز کرد با ذغال کبریت نیم سوخته نوشته شده بود:
– ما چند نفر اسیر ایرانی هستیم که در این زندان نگهداری می شویم. سرپرستمان محمودی و شروین هستند. ما در بدترین شرایط هستیم.
به خسرو گفت:
اینها اگر چهار پنج سالی این جا هستند چطور زنده مانده اند؟
خسرو گفت:
– شاید این نوشته کارِ خودِ عراقی ها باشد. آ نها می خواهند با این کار به ما بفهمانند که اگر نخواهیم با آنها همکاری کنیم ممکن است به سرنوشتی چون آنها دچار شویم.
در همین حین یکی از نگهبان ها درِ سلول را باز کرد و با عجله وارد شد و گفت:
– بده به من!
– چی را؟
– همان که قایم کردی.
– من چیزی را قایم نکردم.
– چرا خودم دیدم.
قاسم با ورود سرباز به داخل سلول، کاغذ را مچاله کرده و درون پوتینش انداخته بود. سرباز مشغول گشتن سلول شد و در آخر کاغذ را پیدا کرده و بعد از کلی غر و لند رفت.
قاسم شبی خواب عجیبی دید. خواب دید که روز دو شنبه است و در سلول آنها را باز کردند و به آنها گفتند شما آزادید .
این خواب بارقه های امید را در دلش روشن کرده بود. فردای آن روز مشغول نماز خواندن بودند که نگهبان آمد و آ نها را صدا زد:
– قاسم! خسرو! حرّک…
هر دو با سرعتی برق آسا آماده شدند . آنها را سوار ماشین کردند و به زندان تکریت بردند. تا آن موقع هنوز لباس پرواز تنشان بود در آن زندان لباس های شان را گرفتند و لباس مخصوص اسرا به آنها دادند.
ارودگاه صلاح الدین
25 شهریور ماه 1364 بود که داخل اردوگاه شماره ” صلاح الدین” شدند. این اردوگاه در وسط یک اردوگاه و در شمال غربی عراق واقع بود که به طور تقریبی 60 کیلومتر طول و عرض داشت. دورادور اردوگاه کویر بود و در صورتی که طوفان می آمد با آن که در و پنجره بسته بود، اما باز هم گرد و خاک داخل آسایشگاه می رفت . وقتی وارد اردوگاه شدند اسرای ایرانی با دیدن آنها خیلی خوشحال شدند و دور آن دو حلقه زدند.
اردوگاه از لحاظ جمعیت شرایطی داشت که یک نفر به تنهایی نمی توانست سرپرستی اش را بر عهده بگیرد. ولی در آن اوضاع و احوال برای انسجام بیشتر و جلوگیری از تفرقه لازم بود اردوگاه یک ارشد داشته باشد. قبلاً اردوگاه چهار ارشد داشت. بچه ها با هم فکری به این نتیجه رسیدند که یک ارشد انتخاب کنند که همه او را قبول داشته باشند. از این رو قرعه به نام سرهنگ “وطن پرست” افتاد.
او یکی از افسران بسیار خوب نیروی زمینی بود . با انتخاب او به عنوان ارشد همه از او پیروی می کردند. این اتحاد و همدلی موجب وحشت عراقی ها می شد و از این کار جلوگیری می کردند.
یکی از اقدام هایی که از طریق بچه ها صورت می گرفت، این بود که به سربازان اسیر ایرانی که در آسایشگاه به طور جداگانه نگهداری می شدند کمک می کردند. از لحاظ جیره غذایی، پوشاک و…
بن هایی که معمولاً ارزش پولی داشت و می شد از فروشگاه اردوگاه خرید کرد، در اختیار آنها می گذاشتند و آنها نیز این بن ها را به سربازان می دادند تا خرید کنند. پس از مدتی عراقی ها متوجه شدند و از این کار جلوگیری کردند.از آن پس اجناس را خودشان می گرفتند و به سربازان می دادند.
گفتگو با نمایندگان صلیب سرخ
منافقین در آسایشگاه سربازان نفوذ کرده بودند و برای این که نظم اردوگاه را به هم بریزند، مرتب سربازان را تحریک می کردند که اجناس را از آنها قبول نکنند.
روزی افراد صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند. وطن پرست تصمیم گرفت با آنها صحبت کند و جریان به هم خوردگی نظم اردوگاه را با آنها در میان بگذارد.
وقتی وطن پرست می خواست با صلیبی ها صحبت کند، سرهنگ عبیری به عنوان مترجم با آنها صحبت می کرد. در حین صحبت با صلیبی ها، چند تا از مسئولان اردوگاه دور و بر آنها چرخ می خوردند و با نگاه های غضب آلود به آنها می فهماندند که نباید این کار را می کردند.
جلسه گفت وگو با صلیبی ها 4 ساعت طول کشید.
چند روز بعد نگهبان وارد آسایشگاه شد . سرهنگ عبیری و ابوالقاسم اکبری را که لیسانس وظیفه بود صدا کرد و گفت:
– شما به اتاق شماره 2 بروید.
– برای چی؟
– همین که گفتم.
– تا دلیلش را نگویی ما نمی رویم.
– پس بیایید برویم پیش ” آمر” (فرمانده)
وقتی نزد فرمانده رفتند و آن جا نیز مخالفت کردند، فرمانده از جایش بلند شد و چنان سیلی محکمی به صورت سرهنگ عبیری نواخت که سرش به دیوار خورد. اکبری سرش داد کشید و گفت:
– چرا می زنی؟
اکبری را هم سیلی زد. این بار سرهنگ سرش فریاد کشید:
– چرا می زنی؟ مگر چه کار کرده ایم؟
نگهبان جلو آمد و گفت:
– اگر جایتان را عوض نکنید این کتک ها که چیزی نیست شما را حلق آویز می کنیم.
– حالا که این طوره مگر کشته ما را از این جا ببرند…
در این حین معاون اردوگاه دستش را گرفت و گفت:
– شما فقط 2 روز بروید آسایشگاه شماره 2. من قول می دهم دوباره شما را بازگردانم . اینها سر لج افتاده اند ممکن است شما را اذیت کنند.
اکبری گفت:
– جناب عبیری! حالا که اینها کوتاه آمدند و به 2 روز رضایت داده اند بهتر است برویم.
به آسایشگاه خودشان رفتند تا وسایل شان را بردارند ولی از این کار منصرف شدند. ولی به زور آنها را بردند. پس از مدتی آنها را برگرداندند و سپس با خلبان ها به یک آسایشگاه بردند.
زانو بزنید
روزها را در آسایشگاه با کتاب هایی که صلیب سرخ در اختیارشان می گذاشت سپری می کرد. زبان روسی را در حد تکلم یاد گرفته بود. فرانسه را هم تا حدودی یاد گرفت. چندین کتاب از جمله بینوایان را هم خوانده بود.
یک روز عصر هوا خیلی سرد بود و سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ می کرد . معاون اردوگاه اسرا را جمع کرد و گفت:
– طبق دستوری که از بالا رسیده اسرا بایستی برای افسران عراقی زانو بزنند. این کار در سایر اردوگاه ها انجام می شود. این جا هم باید انجام شود.
سپس چند بار به زبان عربی گفت: اِجلس!
بعد از آن به فارسی نیز ترجمه کرد. ولی هیچ کس به حرف او گوش نداد. دوباره تکرار کرد. وقتی دید فایده ندارد دستش را روی شانه یکی از افسران نیروی دریایی که به او دکتر مجید می گفتند گذاشت و با اصرار خواست که او را بنشاند ولی هر چه به شانه او فشار می آورد بیشتر مایوس می شد و سرانجام سراغ چند نفر دیگر رفت و آنها هم مقاومت کردند.
با عصبانیت دستور داد آنها را به آسایشگاه ببرند وگفت:
– آن قدر آن جا بمانید تا بمیرید.
عراقی ها چهار روز حتی برای گرفتن وضو و رفع حاجت نیز اجازه خروج از آسایشگاه را ندادند.
پس از 4 روز معاون اردوگاه وارد آسایشگاه شد و گفت:
– ارشد باید سرش را از ته بتراشد.
ارشد آسایشگاه جناب دهخوارقانی از خلبانان بود. او نیز سرش را تراشید و بقیه به تبعیت از او سرشان را تراشیدند. فردای آن روز فرمانده همه را ار آسایشگاه بیرون کرد و گفت:
– شما اگر به دستور ما نمی نشینید، به دستور ارشد خودتان که باید بنشینید.
بچه ها گفتند:
– اگر ارشد خودمان بگوید اطاعت می کنیم.
سپس دهخوارقانی از بچه ها خواست که بنشینند . همه اطاعت کردند و نشستند. البته زانو زدن خیلی با نشستن فرق می کرد. آنها بر اثر مقاومت بچه ها به نشستن راضی شده بودند.
آزادی ، خاک میهن
نیروهای صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند . چون قبلاً از آنها ثبت نام شده بود، کاغذ های مخصوصی دادند تا برای خانواده هایشان نامه بنویسند . قاسم کاغذ را گرفت و گوشه ای نشست. نمی دانست باید چه بنویسد. سر انجام نوشت:
– همسرم! خدای آن جا و این جا یکی ست. اسارتم خواست و مشیت خداوند بوده است. آن چه کردیم جز انجام وظیفه و ادای دین نبود. هر طور باشد به لطف خدا می گذرد . تمام اندیشه ام در این جا به یادِ شما پُر می شود. مواظب خودت و بچه ها باش!
زمانی که زمزمه آزادی اسرا و تبادل آنها در اردوگاه ها بالا گرفت، بچه ها برای بازگشت به وطن لحظه شماری می کردند. سرانجام جزو آخرین دسته از اسرا آنها را از اردوگاه بیرون آوردند، لب مرز بردند و تحویلی نیروهای ایرانی دادند. وقتی به کرمانشاه رسیدند تیمسار یوسفی که در کرمانشاه مسئولیتی داشت و از همسایه های سرهنگ عبیری بود، او را دید و شناخت. او با همسر سرهنگ تماس گرفته و خبر آزادی او را داده بود.
وقتی به فرودگاه مهرآباد رسیدند، قلبش به شدت می تپید. چشمانش هر چند خسته و بی سو، ولی به دقت به هر طرف می چرخیدند تا این که همسر و بچه هایش را دید. دو دخترش را در آغوش کشید و آنها تمام رنج هایی را که کشیده، را فراموش کرد.
پایان