محمد، تحصیلات ابتدایی را در شهر تویسرکان به اتمام رسانید و برای ادامه تحصیل به تهران عزیمت کرد. تحصیلات متوسطه را در شهر تهران به پایان رسانید و موفق به اخذ دیپلم شد. در سال ۱۳۴۸ وارد نیروی هوایی شد. در بدو ورود به نیروی هوایی در رسته همافری مشغول به خدمت شد. بعد از گذشت دو سال و بعد از اتمام دوره همافری به دلیل علاقه وافری که به یاد گیری فن خلبانی پیدا کرده بود، وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد و مانند دیگر دانشجویان خلبانی دوره مقدماتی پرواز را در ایران با موفقیت پشت سر گذاشت.
سال ۱۳۵۰ برای فراگیری دوره پیشرفته خلبانی به کشور آمریکا اعزام شد. پس از گذراندن این دوره، با اخذ گواهینامه خلبانی با هواپیمای اف ۴ به ایران بازگشت و با درجه ستواندومی در نیروی هوایی مشغول به خدمت گردید.
وی دوران قبل از انقلاب را در پایگاه های نیروی هوایی سپری نمود و با پیروزی انقلاب و آغاز درگیری های خودفروختگان در کردستان، به پایگاه شهید نوژه همدان منتقل شد.یورش ناجوانمردانه عراق آغاز شد
در همین اوصاف درحالی که در پایگاه شکاری همدان مشغول به خدمت بود، عراق حمله ناجوانمردانه خود را به ایران آغاز نمود. محمد نیز همپای دیگر خلبانان نیروی هوایی به مقابله با تجاوز دشمن پرداخت و چندین پرواز موفق برون مرزی را نیز پشت سر گذاشت.
دریکی از ماموریت ها، هواپیمای او یکی از چرخ های خود را از دست داد ولی او با مهارت خاصی هواپیما را سالم به زمین نشاند.
با شروع جنگ، خانواده را برای اطمینان بیشتر به شهر تهران می فرستد ولی این دوری زیاد طولانی نیست و همسرش تصمیم می گیرد که به همراه تنها فرزندش و مادر محمد پیش او آمده و با هم زندگی کنند.
با اطلاع از این قضیه، او سعی می کند که جلوی آمدن خانواده را بگیرد ولی موفق نمی شود. لذا وقتی اصرار همسرش را می بیند، چاره را در تسلیم شدن می یابد.
در تاریخ بیست و هفتم آذرماه سال ۱۳۵۹ خانواده احمدبیگی وارد پایگاه می شوند و زندگی جدید را شروع می کنند.
صبح روز بعد (بیست و هشتم آذر ماه سال ۱۳۵۹) درحالی که هنوز یک روز از آمدن خانواده نگذشته بود، صدای زنگ تلفن همه را به خود آورد.
– جناب سروان احمدبیگی
– بله بفرمائید
– جناب سروان ساعت ۱۱ صبح در اتاق توجیهات قبل از پرواز پایگاه حضور داشته باشید. شما فرمانده یک دسته پروازی هستید.
– چشم الان می آیم.
محمد بلافاصله حاضر شد و تصمیم می گیرد منزل را به طرف پست فرماندهی ترک کند. سکوت همه جای خانه را فرا گرفته، همسرش سکوت را می شکند:
– پرواز داری؟
– بله، مگه چیز عجیبیه؟ این کار هر روز ماست.
– چه ساعتی؟
– فکر کنم ساعت ۱۲٫
– کی برمی گردی؟
– ان شاالله حدود یک بعدازظهر.
او ادامه می دهد:
– من به شما گفتم تهران بمانید، من هم هر شب زنگ می زنم.
در این هنگام دختر کوچکش درحالی که پلاک پدر را در دست دارد، می آید و می گوید:
– بابا گردنبندت رو یادت رفت.
این گردن بند همان پلاک شناسایی بود که مدت ها قبل توسط همسر محمد پنهان شده بود؛ زیرا او آن را به عنوان یک نشانه برای شناسایی جسد تعریف کرده بود.
به هرحال پلاک را گرفته، به گردن می آویزد و به راه می افتد.عملیات ابلاغ می شود و جنگنده ها به پرواز در می آیند
سروان احمدبیگی وارد پست فرماندهی پایگاه می شود. قرار بر این است که زمین فوتبال شهر “بدره” که محل تجمع هلی کوپترهای عراقی است، در یک فاصله ۱۵ دقیقه ای، دوبار بمباران شود. با هماهنگی های لازم، قرار می شود به خاطر خطرات احتمالی دو پرواز و به دلیل این که بعد از پرواز اول پدافند منطقه هوشیار می شود، دو گروه در یک قالب ۴ فروندی به یک باره به آن جا هجوم برده و اهداف را بمباران کنند.
سروان احمدبیگی با کمک خود سروان “ایوب حسین نژاد” و دیگر خلبانان به اتاق تجهیزات رفته و بعد از گرفتن ملزومات پرواز، راهی آشیانه شده و به پرواز در می آیند.
همه چیز به خوبی پیش می رود و هواپیماها با کم کردن ارتفاع، از مرز رد می شوند. بعد از طی ۱۵ مایل در خاک عراق، احمدبیگی متوجه یک پارک موتوری می شود و تصمیم می گیرد که یکی از بمب ها را آن جا رها کرده و با تهیه فیلم، برای انهدام مابقی تجهیزات اقدام شود. احمدبیگی به روی هدف می رود و دکمه رها سازی یک بمب را فشار می دهد، در این هنگام کمک وی می گوید:
– تمام بمب ها رفت.
که احمدبیگی جواب می دهد:
– من فقط یک بار دکمه رها سازی را زدم.
هواپیما از چندین جهت مورد اصابت قرار می گیرد
احمدبیگی بعد از این واقعه به راه خود ادامه داده و تصمیم می گیرد بر روی هدف رفته و با مسلسل آن جا را به رگبار ببندد؛ ولی به این فکر می افتد که اگر با هواپیمای دشمن برخورد کند، احتیاج به مسلسل هواپیما دارد. لذا تصمیم می گیرد که گردش کند که ناگهان هواپیما مورد اصابت چندین گلوله ضد هوایی قرار می گیرد.
هواپیما دارای لرزش های زیادی شده ولی احمدبیگی از کمک می خواهد که خروج اضطراری نکند. در همین هنگام یک موشک به سمت راست قسمت عقب هواپیما برخورد می کند. به محض برخورد موشک، هواپیما با فشار زیاد شروع به اوج گیری می کند و به دلیل فشار زیاد، احمدبیگی بی هوش می شود. پس از چند لحظه احمدبیگی به هوش می آید. در این لحظه دماغه هواپیما به صورت ۸۰ درجه و رو به سمت زمین و هواپیما با سرعت زیاد درحال سقوط بود. تلاش ها برای بازگرداندن هواپیما به وضع عادی ثمری ندارد و او تصمیم می گیرد در ارتفاع کم اقدام به خروج اضطراری از هواپیما کند. به دلیل ارتفاع کم موقع خروج اضطراری، محمد به سختی فرود می آید و آسیب می بیند.
در چنگال دشمن
درحالی که سعی می کند خود را از چتر رها کند، دونفر عراقی خود را به بالای سر او می رسانند. او درحالی که در محاصره آن دو بود، بلند شده و به راه می افتاد و همزمان سروان حسین ایوب نژادی را نیز می بیند که سربازان مشغول کتک زدن او هستند. پس از لحظاتی ایوب نژادی هم به جمع آنها اضافه می شود.
هر دو به مقر عراقی ها برده و برای بازجویی آماده می شوند.
– ایرانی هستی؟
– بله.
– چرا سقوط کردی؟
– هواپیمایم دچارمشکل شد.
– دچارمشکل یا شما را زدند؟
– به هرحال چه فرقی می کنه الان در دست شما هستم.
– چند فروند بودید؟
– چهارفروند.
– کجا را می خواستید بزنید؟
– زمین فوتبال شهر بدره.
– یعنی مردم را؟
– خیر.
– پس چرا زمین فوتبال؟
– برای این که آن جا هلی کوپترهای شما پارک بودند.
– از کجا می دانی؟
– از کجایش به من مربوط نیست من فقط دستور را اجرا می کنم.
– می دانی هر چهار فروند را سرنگون کردیم؟
– نه فقط هواپیمای من را زدید. بقیه رفتند.
– از کجا می دانی؟
– برای این که با آنها صحبت کردم و گفتم پریدم بیرون (البته این حرف احمدبیگی بلوف بود).
باجویی ها تازه شروع شده است
بعد از بازجویی، هر دو را به یک ساختمان دیگر می برند در آن جا ژنرالی عراقی نشسته بود و رو به احمدبیگی می کند و می گوید:
– سروان ناهار خوردید؟
– خیر.
– صبحانه را کجا خوردید؟
احمدبیگی که منظور او را متوجه شده بود می گوید:
– شام را در بغداد می خورم.
بعد از اتمام بازجویی، چشمان هر دو نفر را می بندند و سوار اتومبیلی می کنند. بعد از حدود ۳ ساعت به ساختمان وزارت دفاع عراق می رسند. احمدبیگی و ایوب نژادی را به داخل ساختمان می برند.
در آن جا دوباره بازجویی ها آغاز می شود. سرگردی عراقی این بار وظیفه بازجویی را به عهده دارد:
– سروان این جنگ تا کی ادامه دارد؟
– تا دفع تجاوز.
– ما که تجاوز نکردیم، شما جنگ را شروع کردید.
– خیر این شما بودید که وارد کشور ما شدید و تا نیروهای شما از خاک ما بیرون نیایند این جنگ ادامه دارد.
– مثلا چه مدت؟
– تا خروج شما از کشورمان.
در این لحظه سرگرد عراقی نقشه ای را به احمدبیگی نشان می دهد که درآن قسمت های زیادی از ایران ضمیمه عراق شده بود و می گوید:
– کشور شما از شمال به خراسان از جنوب به بندرعباس از شرق به پاکستان و افغانستان و از غرب به دامغان و کاشان منتهی می شود، بقیه رو ما می گیریم.
احمدبیگی جواب می دهد:
– رویای خوبی است برای شما اگر تعبیر شود.
سرگرد عراقی که انتظار چنین جوابی را نداشت، عصبانی می شود ولی جلوی خود را می گیرد.
کیف احمدبیگی را جلوی خود می آورد و وسایل آن را خارج می کند و عکس خانواده احمدبیگی را به او می دهد. در این لحظه دکتری که بعدا مشخص شد از عوامل حفاظت اطلاعات عراق بوده، احمدبیگی را که از ناحیه دست مجروح شده بود، معاینه کرد و گفت احتیاج به عکس دارد که سرگرد با اشاره سر به او می گوید به بیرون برود؛ سپس زنگ را فشار می دهد و سربازی می آید و بعد از بستن چشمان احمدبیگی او را می برد.
در کنار دیگر اسرا
بعد از چند دقیقه حرکت، او را وارد اتاقی دیگر کرده و چشم هایش را باز می کنند. او به محض ورود با توجه به این که لباس خلبانی داشت، مورد استقبال افراد حاضر در اتاق که همگی از اسرای ایرانی بودند، قرار می گیرد. آنها از او اسمش را می پرسند و ماجرایی که برایش اتفاق افتاده که احمدبیگی بعد از بجا آوردن نماز، خود را معرفی کرده و دیگران هم خود را معرفی می کنند.
“فیض الله امان الهی” درجه داری بود که به خاطر رشادت به درجه ستوانی رسیده بود و بعدها در اردوگاه صلاح الدین به دست عراقی ها به شهادت می رسد.
نفر بعد حاج آقا ابوترابی بود که درحال دیدبانی در کوه های الله اکبر به اسارت درآمده بود.
نفر دیگر ستوان یک تورانی بود که پایش در گچ بود. دو نفر از جوانان آبادانی هم در آن جا بودند.
بعد از یازده روز بازجویی ها دوباره شروع می شود
احمدبیگی مدت یازده روز در این اتاق زندانی می شود. بعد از آن او را از آن اتاق خارج کرده و بعد از سوار کردن به ماشین، به محل دیگری انتقال می دهند. وارد یک ساختمان می شوند که احتمالا ساختمان عملیات یکی از پایگاه های هوایی عراق بوده. سپس احمدبیگی را به اتاقی دیگر می برند که این یک اتاق بریفینگ (توجیهات قبل از پرواز ) بود. در آن جا یک سرگرد و دو سروان خلبان عراقی بودند.
دوباره بازجویی شروع می شود:
– اسم؟
– محمدیوسف احمدبیگی.
– چند فروند بودید؟
– چهارفروند.
– می دانی همه را زدیم؟
– خیر فقط من را زدید.
– از کجا می دانی؟
– وقتی بیرون پریدم به آنها اطلاع دادم.
– با چه ارتفاعی وارد خاک عراق شدید؟
– ۵ هزار پا.
در این لحظه سرگردی که بازجویی می کرد، عصبانی می شود و رو به احمدبیگی می کند و می گوید:
– کجا دوره دیدی؟
– آمریکا.
– چقدر پرواز داری؟
– حدود ۱۵۰۰ ساعت.
نگاهی به اطرافیانش می کند و می گوید:
– لیدر هستی؟
سپس ادامه می دهد:
– داوود سلمان را می شناسی؟ ( “داود سلمان” از دوستان خلبان احمدبیگی بود که قبل از او به اسارت درآمده بود)
– بله.
– او کجاست؟
– پیش شما.
– نه دست ما نیست او مرده است.
– دست شماست و سالم است.
– از کجا می دانی سالم است؟
– صحبت هایش را از رادیوی شما گوش کردم.
– به هرحال مرده است.
– نه نمرده است.
– تو را هم می کشیم.
– برایم فرقی نمی کند.
در این لحظه یک سرتیپ وارد اتاق می شود که همگی برای احترام بلند می شوند ولی احمدبیگی از جای خود تکان نمی خورد. سرتیپ رو به سرگرد کرده و چیزی از او می خواهد. سرگرد هم بلافاصله از احمدبیگی سوال می کند:
– سروان آن چه را از تو می پرسم درست جواب بده. لیست خلبانان گردان ۳۱ و ۳۲ شاهرخی را برای مان بنویس.
احمد بیگی می گوید:
– طبق قانون ژنو من فقط اسم و درجه و محل خدمتم را می گویم و بیش از این چیزی نمی گویم.
سرگرد با عصبانیت می گوید:
– دستت را قطع می کنم.
سپس به عربی چیزی به دو خلبان می گوید و به همراه سرتیپ عراقی از اتاق خارج می شود.
خلبان عراقی نزدیک احمدبیگی می شود و می گوید:
– ببین جناب سروان اگر چیزهایی را که از تو می خواهند درست نگویی و یا این که اسامی خلبانان را ننویسی، تو را اذیت می کنند.
احمد بیگی در جواب می گوید:
– این که می گویی من دوست شما هستم قبول، ولی می دانی که ما چیزی نمی دانیم. به ما دستور را ابلاغ می کنند و ما انجام می دهیم. تصمیم گیرنده رده های بالا هستند.
سپس این بار سروان خلبان عراقی شروع به بازجویی می کند:
– در پایگاه هوایی همدان چند تا هواپیما دارید؟
– نمی دانم متغیر است.
– متغیر؟ مگر می شود تو تعداد آن را ندانی؟
– نه نمی دانم جنگ است و هر روز تغییر می کند.
با چه سرعتی وارد خاک عراق می شوید؟
– ۳۰۰ نات (این درحالی بود که اکثرا هواپیماها با سرعتی بین ۴۵۰ تا ۵۰۰ نات وارد خاک عراق می شدند).
– با چه ارتفاعی؟
– ۵ هزارپا.
– ۵ هزار پا؟
– بله.
– چند تا دوست نزدیک داری؟
– همه با هم دوستیم.
– فرماندهان پایگاه را می شناسی ؟
– خیر.
– چرا؟
– برای این که آنها از ما قدیمی تر هستند و من تماس نزدیک با آنها ندارم.
– گلچین را چطور؟ (جناب گلچین درآن موقع فرمانده پایگاه هوایی همدان بود.)
– ایشان فرمانده من هستند. فقط همین.
– او به رژیم معتقد است؟
– مگر می شود یک فرمانده به رژیم معتقد نباشد؟
سپس دوباره دو کاغذ به احمدبیگی می دهد و می گوید:
– من صلاح می دانم نام خلبان های گردان های شکاری پایگاه همدان را برای شان بنویسی چون اگر ننویسی اذیتت می کنند.
سپس بیرون می رود و پس از ۱۰ دقیقه بر می گردد و می گوید:
– چرا ننوشتی؟
احمد بیگی جواب می دهد:
– من مجاز نیستم این کار را بکنم حتی اگر دستم را قطع کنید نخواهم نوشت.
سروان عراقی به احمدبیگی می گوید:
– من به تو گفتم. خود دانی.
سپس احمدبیگی را بلند کرده و او را به اتاق مجاور راهنمایی می کند. در اتاق مجاور همان سرگرد قبلی نشسته بود. کاغذهای بازجویی را به او می دهند و سرگرد شروع به مطالعه کاغذها می کند. وقتی به سوال سرعت ورود به خاک عراق می رسد، عصبانی شده و می گوید:
– دروغ گو دروغ گو …
و سپس از اتاق خارج می شود.
مصاحبه با سردبیر روزنامه الجمهوریه
بعد از دقایقی دوباره چشمان احمدبیگی را بسته و او را به همان اتاق قبلی در وزارت دفاع عراق می برند. احمدبیگی چند روزی در آن جا بود تا این که روزی درجه داری وارد اتاق شده و چشمان احمدبیگی را بسته و او را وارد اتومبیل می کند. بعد از سوار شدن به اتومبیل، او حدس می زند که همکار خلبانش (حسین نژادی) نیز در اتومبیل باشد. تا می آید صحبت کندف نگهبان مانع می شود. اتومبیل به راه افتاده و بعد از حدود بیست دقیقه جلوی ساختمانی می ایستد. هر دو را وارد ساختمان می کنند و در نهایت به اتاقی برده و چشم بندشان را باز می کنند. اتاق برای احمدبیگی آشنا بود. این اتاق همان جایی بود که شهید تند گویان (وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران که به دست عراقی ها اسیر و به شهادت رسید) را نیز قبل از شهادت به آن جا آورده بودند. احمدبیگی وقتی در بندرعباس خدمت می کرده مصاحبه ایشان را از تلویزیون ابوظبی دیده بود.
در این لحظه پیر مردی وارد اتاق شد. او سردبیر روزنامه “الجمهوریه” بود. مترجمی نیز با او بود. مترجم رو به خلبانان می کند و می گوید:
– این آقا صحبت هایی دارند. من آنها را برای شما ترجمه می کنم و شما جواب او را بدهید.
پایان قسمت اول