حضرت امام(ره) بارها در سخنرانی هایشان به حکام منطقه موعظه کرده بودند که این قدر از صدام حمایت نکنید! و دست از کمک او بردارید. به تعبیری فرموده بودند اگر این گرگ خلاصی یابد، اولین کسی را که پاره می کند شما هستید. دیری نپایید که این گفته امام به حقیقت پیوست.
چنگال صدام و عمال بعثی اش گلوی شیخ کویت را فشرد و با حمله ای برق آسا این کشور به اشغال نیروهای بعث در آمد. چاه های نفتش به آتش کشیده شد و دارایی آن به یغما برده شد. عراق، ارتش جنگ نا آزموده کویت را در هم کوبید و اکثر آنها را به اسارت در آورد. زندان های عراق از مردم کویت و نیروهای نظامی اش مالامال شد. به گونه ای که حتی در اطراف زندانی که آنها در آن بودند در محوطه ای باز، نظامیان کویت را با کم ترین امکانات رفاهی نگهداری می کردند.
عراق با اجرای سیاست های ضد و نقیضش، به نوعی بن بست رسیده بود و دنیا محکومش کرده بود. دولتمردان عراقی خود نیز در برابر خودکامگی های رهبر مستبدشان مستاصل شده بودند و به طریقی تمایل داشتند تا مسئله خود را با ایران حل کنند.
در آن زمان مکاتباتی بین صدام و رئیس جمهوری اسلامی ایران (حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی) انجام شد و پیش قدم این سیر مکاتبات نیز عراقی ها بودند.
سرانجام به خواسته های به حق دولت و ملت ایران گردن نهادند و خواستار اجرای مفاد قطعنامه ۵۹۸ شدند که قبلا از سوی حضرت امام(ره) نیز پذیرفته شده بود. قرار شد که در کوتاه ترین فرصت هر دو کشور به مرزهای بین المللی خود برگردند و تبادل اسرا انجام گیرد.رئیس زندان: شما مهمان ما هستید
فردای همان شب رئیس زندان آمد و درِ بندها را گشود و بچه ها را جهت هواخوری فرا خواند. به آنها گفت:
– شما از امروز دیگر یک اسیر نیستید بلکه مهمان ما هستید و ما با هم برادریم.این چند سال هم که جنگیدیم ناحق و ناروا بوده. دولت های دیگر که دشمن دو ملت ایران و عراق هستند باعث بروز این جنایت شدند.
جناب محمودی گفت:
– شما که دیگر برای برادری جایی نگذاشته اید.
رئیس زندان گفت:
– به هر حال جنگ تمام شده و ان شاالله شما به ایران خواهید رفت.
محمودی گفت:
– من این حرف شما را باور ندارم.
رئیس زندان گفت: “چرا؟”
جناب محموی پاسخ داد:
– اگر شما راست می گویید و ما نزد شما مهمان هستیمف دوتا خواسته داریم که باید برایمان انجام دهید.اول این که یک رادیو به ما بدهید تا خودمان اخبار را بشنویم و باور کنیم. دوم این که پنجره ها را (که تا آن زمان با آجر پوشانده بودند) باز کنید و ضمناً در بین ما و بند مجاورمان را نبندید زیرا ما وآنها از دوستان قدیمی هستیم و می خواهیم که با هم باشیم.
سرهنگ گفت:
– با درخواست اول شما موافقم ولی در مورد ادغام بندها باید از بالا اجازه بگیرم. به شما بیل و کلنگ می دهم تا خودتان پنجره ها را باز کنید.
ساعتی بعد رادیویی آوردند و به بچه ها دادند. یک روز بعد هم بیل و کلنگ آوردند و بچه ها با حرص زیاد مشغول کوبیدن به دیوار ها شدند.
روز ۲۶ مرداد ماه ۱۳۶۹ اولین گروه از اسرای ایران و عراق مبادله شدند.
آفتاب روز ۲۳ مهرماه ۱۳۶۹ هنوز طلوع نکرده بود که در زندان بر روی پاشنه چرخید و سرگردی که معاون زندان بود وارد شد. او به دنبال جناب محمودی فرمانده آسایشگاه می گشت. به او گفتند:
– خواب است اگر پیغامی هست بگو تا ما به او بدهیم.
سرگرد گفت:
– به او بگویید اسرا حاضر باشند امروز به ایران خواهید رفت.
وقتی او رفت به سراغ محمودی رفتند و ماجرا را برایش گفتند. او با بی اعتنایی به گفته های سرگرد عراقی گفت:
– غلط کرده اند!
دوباره سرش را روی بالش گذاشت و خوابید.
چند لحظه بعد بلند شد و گفت:
– جدی می گویید یا این که مرا دست انداخته اید؟
گفتند:
– سرگرد گفت ساعت ۸ قرار است برای مان لباس بیاورند.
هیچ کس نمی دانست باید این خبر را باور کند یا نه؟
ساعت ۸ صبح بود که درِ آسایشگاه باز شد و نگهبان ها حدود بیست و پنج دست لباس و کتانی آوردند و به آ نها تحویل دادند.
بچه ها لباس و کفش را می گرفتند، به سینه می چسباندند و اشک شوق می ریختند. گرچه اکثر لباس ها اندازه نبود، ولی کسی به این مسئله توجه نمی کرد. لباس ها را پوشیدند و منتظر حرکت ماندند.
هر چه لباس و دارو اضافی داشتند جمع کردند و به سربازها دادند. در آن موقع عراق به علت جنگ خلیج فارس در تحریم اقتصادی بود و دارو کمیاب بود. نزدیک یک کارتن دارو از بندهای مختلف جمع آوری شده بود که زیر نظر دکتر “کاکرودی” از اسرای بند مجاورشان تفکیک و بسته بندی شده و به عراقی ها تحویل دادند.
ساعت ۳ بعد از ظهر بود که دو اتوبوس به محل زندان آوردند و پس از تفتیش مختصری به ما دستور دادند تا سوار شویم. به محض دیدن اتوبوس ها، بچه ها مطمئن شدند که به ایران خواهند رفت زیرا برای اولین بار بود که می دیدند اتوبوس ها پرده ندارند و با چشمان باز و دستان گشوده سوارشان می کنند. حدود ۲ ساعت در راه بودند تا به اردوگاه “بعقوبه” وارد شدند. اطراف اردوگاه را با سیم خاردار محصور کرده بودند و تعداد زیادی اتوبوس در پارکینگ آن پارک شده بودند که این اتوبوس نیز به آنها پیوست.
به محض پیاده شدن، افسر ارشد زندان الّرشید بغداد که به نظر می رسید مدتی است منتظر آمدن آنها بود، جلو آمد و ضمن خوشامدگویی گفت:
– امشب یا فردا صبح به ایران خواهید رفت.علت حضور شما هم در این جا این است که صلیب سرخ باید شما را ببیند و ثبت نام تان کند.این پسر بسیجی باید بیاید
روز قبل از آمدن آنها به این اردوگاه، اسرای بسیجی بر سر مسائلی که هنگام رفتن برایشان رخ داده بود اغتشاش کرده و عراقی ها به سمت آنها تیر اندازی کرده بودند. در نتیجه یکی از بسیجی ها مورد اصابت گلوله قرار گرفته و شهید شده بود. عراقی ها یکی از بسیجی ها را که تصور می کردند عامل حادثه باشد در آن جا نگه داشته و او را به طرز وحشتناکی کتک زده بودند به طوری که پرده گوشش پاره شده بود و صداها را تشخیص نمی داد.
از این رو عراقی ها نمی خواستند که او به ایران بازگردد. جناب محمودی پس از مطلع شدن از این موضوع بسیار ناراحت شدند و به دوستان آن بسیجی قول دادند حتما او را با خود به ایران ببرند.
همان شب فرمانده به داخل محوطه آمد و گفت:
– من اسامی چهل نفر را می خوانم اینها دسته اول هستند که به ایران می روند بقیه هم در نوبت های بعدی خواهند رفت.
از جمله اسامی که خوانده شد نام جناب محمودی بود اما از اسم آن بسیجی شکنجه شده در لیست خبری نبود. جناب محمودی به فرمانده گفت:
– چرا اسم این بسیجی را نخواندید؟
گفتند: “باشد برای نوبت بعد.”
محمودی گفت:
– یا اسم این بسیجی را جزو این لیست به جای من بنویسید یا این که من از این جا نمی روم.
فرمانده عراقی گفت:
– مگر می شود؟ ما به ازای هر سرگرد یک نفر هم ردیف او را از ایران تحویل می گیرم. شما نمی شود به جای این بسیجی باشید.
جناب محمودی چون نتوانست نسبت به فرستادن بسیجی اقدامی کندف جریان نگه داشتن آن بسیجی را به اطلاع حاج آقا ابوترابی رساند. ایشان هم دستور دادند همه اسیرانی که بیرون رفته اند به داخل بازگردند. آنها نیز دستور را پذیرفتند و به داخل برگشتند. همه گفتند که ما هم نمی رویم. سرهنگ که وضعیت را این چنین دید بناچار موافقت کرد تا آن بسیجی به جای بسیجی دیگری که نامش قبلا خوانده شد بود، برود.
صلیب سرخ اسرای خلبان را بعد از ۱۰ سال ثبت نام کرد
فردا صبح نمایندگان صلیب سرخ به اردوگاه آمدند و خواستند با بچه ها مصاحبه کنند. آنها سه نفر خانم خارجی بودند که با حجاب اسلامی آراسته شده بودند و چند نفر مرد هم همراه آنها بودند. اولین سوالی که اسرا از آنها کردند این بود که این ۱۰ سال گذشته را کجا بودند؟
آنها گفتند:
– دولت عراق نمی گذاشت به شما سر بزنیم.
فرم هایی را به بچه ها دادند که سوال هایی نوشته شده بود و از آنها خواسته بودند به آنها پاسخ دهند و میان آنها دوسوال بسیار جالب بود.
یکی این که: “آیا می خواهید این جا بمانید و پناهنده شوید یا به ایران برگردید؟”
سوال بعدی این که: “آیا می خواهید به کشور دیگری پناهنده شوید؟”
بچه ها جواب این سوال ها را بسیار تحقیر آمیز دادند به طوری که مامورین صلیب سرخ ناراحت شدند.
جالب این که موقع خروج مامورین صلیب سرخ، زنانی که روسری به سر داشتند به محض رسیدن به آن طرف سیم خاردار روسری های شان را برداشتند. انگار تنها ما که داخل حصار بودیم مرد بودیم و دیگران که بیرون از حصار بودند نامرد!
حرکت به سوی ایران
سر انجام حدود ساعت ۲ بعد از ظهر بود که اسرا را سوار اتوبوس کردند و به طرف مرز ایران حرکت دادند. شور و حالی که با نزدیک شدن به مرز ایران به اسرا دست می داد، وصف ناپذیر بود.
مسئولان ایرانی و عراقی در پاسگاه مرزی حاضر بودند. قدری در آن جا معطل شدند تا این که مسئولان دو طرف امور مربوط به تبادل را انجام دادند. سرانجام دستور دادند که از مرز بگذرند. به محض عبور از مرز، چند تن از برادران پاسدار آمدند و در هر اتوبوس یکی دوتای آنها سوار شدند. اتوبوس حرکت کرد و درحال حرکت نام تک تک آنها را پرسیدند و نوشتند. چند صد متر آن طرف تر اتوبوس برای تعویض ایستاد. پس از تعویض اتوبوس ها، آنها را به سمت خسروی حرکت دادند.
یک روز تا دیدار
فردای آن روز آنها را سوار اتوبوس کردند و به سمت کرمانشاه حرکت دادند. محمد غم انگیزترین صحنه ها را هنگام خارج شدن از پادگان با چشم دید. مردم زیادی از زن و مرد جلوی اتوبوس ها آمده و گریان بودند. هر کدام تابلویی در دست داشتند که روی آن اسمی نوشته شده یا عکسی بر آن نصب شده بود.
در کرمانشاه به خلبان ها لباس پرواز دادند و آنها را سوار هواپیما کردند. ساعتی بعد در فرودگاه مهرآباد چرخ های هواپیما باند فرودگاه را لمس کرد و بر زمین نشست.
حالا یوسف در تهران است. همدوره و همکلاسی های خود را می دید که با درجات سرتیپی و سمت های فرماندهی به استقبال آنها آمده بودند. تیمسار “سپید موی” جانشین وقت فرماندهی نیروی هوایی را در بین آنها دید که با صدای بلند می گفت:
– یوسف به وطن خوش آمدی. برادرت بهرام آن جاست.
شهادت برادر
سمتی را که او نشان می داد به دقت نگریست اما بهرام را نشناخت. زیرا پس از ۱۰ سال قیافه ها عوض شده بود.
بهرام او را شناخت و دستش را تکان داد. هر دو همدیگر را در آغوش کشیدند که یوسف پرسید:
– چرا یعقوب(برادر کوچکش) نیامد؟
بهرام گفت:
– یعقوب چند وقت پیش توی جبهه پایش ترکش خورد و در خانه منتظر توست.
دلش تکانی خورد. گفت:
– بهرام … یعقوب شهید شده؟
گفت:
– این چه حرفیست. گفتم که پایش زخمی شده.
یوسف پی برده بود که بهرام حقیقت را نمی گوید. گفت:
– بهرام مرا گول نزن من طاقت شنیدنش را دارم.
به یکباره بغض بهرام ترکید و او را در آغوش کشید و گفت:
برادر باید جامه سیاه به تن کنی …
مراسم فیلم برداری از آزادگان و سخنرانی جناب سرگرد محمودی به عنوان فرمانده و ریش سفید فرمانده ها به پایان رسید و آنها را با اتوبوس برای چند روز به قرنطینه بردند. وارد ساختمان قرنطینه که شدند، در پاگرد پله ها شخصی به محمد گفت:
– همسرت پای تلفن منتظر توست.
گوشی تلفن را برداشت:
– الو … الو …
الو سلام خوش آمدی
چند لحظه ای با همسرش صحبت کرد و حال دخترش را پرسید. روز بعد خودش به منزلش تلفن زد.
با شنیدن صدای دخترش بغض راه گلویش را گرفت.
محمد یوسف احمد بیگی سرانجام روز ۲۶ مهر ۶۹ ساعت ۵ بعد از ظهر در میان استقبال مردم با وفای ایران و همسایگاه خوب و صمیمی محله “سمنگان نارمک” به خانه بازگشت.
در جلوی منزل عکس برادر شهیدش “یعقوب” را در جایگاهی بسیار زیبا قرار دادند و دو دختر آن شهید به مناسبت ورود عموی شان درحالی که گریه امان شان نمی داد، برایش شعر خواندند.
پایان