پایگاه هوایی الرشید زندان دژبان
اسفند ماه 1362به اسرا اطلاع دادند که آنها را از آن جا خواهند برد. آنها می دانستند که برای ورود به زندان جدید، حتما تفتیش خواهند شد. به همین دلیل بابا جانی گفت:
– برای بردن رادیو فقط یک راه وجود دارد وآن این که رادیو را چند تکه کنیم و هر تکه را یکی با خودش حمل کند.
وقتی اتوبوس آمد، هر بیست و پنج نفر آنها سوار شدند اما بر خلاف همیشه چشم هایشان را نبستند. پس از طی مسافتی به ” زندان دژبان” در ” پایگاه هوایی الرّشید” رسیدند. آنها را به حیاط زندان که چیزی حدود 500 متر مربع وسعت داشت بردند. این زندان شامل سه بند بود. هنگام ورود به بند تفتیش آغاز شد. طبق هماهنگی قبلی نفر اول، جناب سرگرد محمودی بود که داخل ساکش هیچ چیز مشکوکی وجود نداشت. آنها قرار گذاشته بودند افرادی که از بازرسی عبور می کنند، ساک هایشان را که همه یک شکل و از کیسه ی نایلونی برنج درست شده بودند، با هم عوض کنند. با شلوغ کردن اوضاع توسط بچه ها، حواس نگهبآنها پرت شد و محمودی توانست بعد از عبور از بازرسی، کیسه خودش را با یکی از اسرا عوض کند. همین طور کار را ادامه دادند تا توانستند تمام وسایل را از بازرسی عبور دهند.
بندی که وارد آن شدند 150 متر بود و در آن 6 اتاق کوچک قرار داشت. دستشویی بیرون از اتاق ها بود و از ساعت 8 شب تا 6 صبح امکان استفاده از آن غیرممکن بود.
جیره غذایی بسیار اندک بود. تشک ها پنبه ای و کثیف و نمدار بود. ساعت 9 شب همه آنها را به اتاق های شان فرستادند و گفتند تا ساعت 7 تمام درها بسته خواهد بود. حتی به آنها اجازه رفع حاجت و ادای فریضه نماز را ندادند.
صبح که درها را باز کردند آنها خواستند که با رییس زندان صحبت کنند و مشکلات را با او در میان گذاشتند و او قول داد که وضع را درست کند.
نزدیک غروب آفتاب بود که چند دستگاه تهویه کوچک آوردند و نصب کردند. تعدادی تشک ابری هم آوردند و قرار شد درها ساعت 10 شب بسته شوند و 5 صبح قبل از طلوع آفتاب باز شوند.
ارتباط با اسرا از طریق مورس
آنها کمی که با محیط آشنا شدند متوجه اسیرانی شدند که احتمال دادند ایرانی باشند. با ضربات مورس، تماس گرفتند و فهمیدند که حدس شان درست بود.
آنها همان همرزم های شان از نیروی زمینی و انتظامی بودند که دو سال پیش از آنها جدایشان کرده بودند.
پس از تماس با آنها، قرار گذاشتند که از خصوصیات نگهبانان و وقایعی که در زندان برای آنها رخ داده بود بنویسند و آن را در درز لباسی که شسته و روی بند آویزان کرده بودند قرار دهند. فردای آن روز نوبت هواخوری بود. آنها لباس ها را از روی بند برداشتند و نوشته ها را خواندند. در آن نامه ها بیان شده بود که افسران و نگهبانان زندان افرادی پست و بی رحم هستند و نباید به حرف ها و قول هایشان اطمینان کرد.
احمد و دوستانش نیز از وقایع ایران و جبهه ها آن را مطلع کردند (به دلیل داشتن رادیو، از این اوضاع با خبر بودند)
جایی برای نگه داری عمو (رادیو)
“زندان دژبان” زندانی بسیار قدیمی و متعلق به زمان انگلیسی ها بود که زمانی بر عراق سلطه داشتند. دیوارهای حمام و دستشویی آن ترک خوردگی داشت و لابه لای دزرهای آن لجن انباشته شده بود. اسرا می ترسیدند که دچار بیماری های پوستی شوند اما مسئولان زندان توجهی نداشتند. با توجه به وضعیت آنها که تا آن زمان جزو مفقودین محسوب می شدند (زیرا صلیب سرخ از وجود آنها هیچ اطلاعی نداشت.) مسئولان عراقی حتی الامکان سعی داشتند که کسی آنها را نبیند. لذا از آوردن افرادی مثل دکتر به داخل زندان خودداری می کردند.
بچه ها تصمیم گرفتند که خودشان آن جا را مرمت کنند. جناب بورایی که در بنایی نیز سررشته داشت، پیشنهاد کرد که جای یکی از آجرها را خالی بگذارند و داخلش را سیمان کرده و روی آن را هم با موزاییک بپوشانند. برای این که موزاییک غیرطبیعی جلوه نکند، با مخلوط سیمان و صابون درز آن را بپوشانند تا بدین طریق مخفی گاهی برای رادیو درست کنند. این کار انجام شد و چیزهایی از قبیل کاسه و مسواک و … جلوی آن قرار گرفت تا طبیعی تر جلوه کند.
ساخت منبع تولید برق
پس از مدتی باطری رادیو تمام شد و بچه ها کسل و ناراحت بودند. روزی یکی از اسرا در حال مطالعه روزنامه انگلیسی زبان “بغداد آبزرور” به مطلبی برخورد کرد و آن این بود که از میوه ها و پوست شان می توان الکتریسیته ایجاد کرد.
مقداری انار داشتند که آنها را دانه کرده و به صورت سرکه در آوردند. برای آن دو قطب مثبت و منفی درست کردند. لامپ کوچکی هم به دو سر قطب ها وصل کردند. لامپ روشن شد ولی اندازه آن بزرگ بود و نمی توانستند پنهانش کنند.
با مطالعه بیشتر، وسایل را کوچک تر کردند تا حدی که به اندازه یک باطری ماشین در آمد. بدین صورت که پوست انار را در آب خیس می کردند و برای مدتی پوست انار حال اسیدی به خود می گرفت سپس از آن برق می گرفتند. از وقتی نیروگاه آب اناری درست شد، مدت زمان بیشتری می توانستند از رادیو استفاه کنند.
عراقی ها متوجه رادیو شدند ولی …
روزی بر خلاف روزهای دیگر، تا ساعت 8 صبح درِ بند باز نشد تا این که ساعت 8 افسر نگهبان به تنهایی وارد شد و جناب محمودی را با خود برد. جناب محمودی نیز خواست تا رضا احمدی به عنوان مترجم نزد او باشد البته او خود قادر بود عربی صحبت کند اما حضور رضا احمدی نیر کنارش لازم بود زیرا به دلیل اطلاعات زیادی که از قرآن و احادیث داشت مشاور خوبی بود و می توانست به او کمک کند.
نگهبان بدون مقدمه به او گفت:
– رادیو را به من بده.
رضا از نگهبان خواست که توضیح بیشتری دهد. پس از مکالماتی به جناب محمودی گفت:
– نگهبان رادیو می خواهد.
جناب محمودی گفت:
– مگر آنها به ما رادیو دادند که حالا از ما می خواهند؟
نگهبان: “همان رادیو که از ابوغریب به این جا آورده اید.”
محمودی: “مگر وقتی ما با این زندان آمدیم تفتیشمان نکردید؟”
نگهبان: “من همه جا را تفتیش می کنم و رادیو را پیدا خواهم کرد اما اگر خودت آن را به من بدهی بهتر است.”
محمودی زیر بار نرفت و حتی تهدیدهای او کارساز نشد.
با وضع پیش آمده استفاده از رادیو غیر ممکن شد. بند بغلی آنها مرتب درخواست اخبار و اطلاعات می کرد و آنها شک کردند که مبادا موضوع رادیو از همان جا لو رفته باشد.
از این رو برای شان نوشتند با توجه به این که عراقی ها به داشتن رادیو مظنون شده اند آن را درون چاه توالت انداخته اند.
تلاش برای یافتن رادیو و اقامه نماز شکر
بچه ها حدود بیست روز از رادیو استفاده نکردند تا آب ها از آسیاب افتاد. پس از بیست روز دوباره رادیو را روشن کردند.
یک روز صبح سر ساعت مقرر، درِ سلول ها را باز نکردند تا این که نگهبانان آمدند و گفتند که می خواهند همه اتاق ها را بگردند. سرپرست نگهبانان نفرات سلول را دقیقا بازرسی بدنی کرد و از محوطه بند خارج نمود. پس از چند دقیقه دستور داد تا دوباره به سلول برگردند.
وقتی برگشتند همه چیز به هم ریخته بود. سر انجام نگهبان ها به سلول آخر رسیدند و رادیو درست در همان سلول بود. احمد از سوراخ کلید نگاه کرد و دید که باباجانی و قنودی، زیر سر و کتف فرشید اسکندری، و محمدی و سلمان پاهای او را گرفته و از سلول بیرون آوردند. (فرشید اسکندری به علت داشتن رماتیسم مفصلی، هر از چند گاهی بیماری اش عود می کرد).
نگهبانان هر پنج نفر آنها را تفتیش کردند و به داخل حیاط فرستادند و سلول را گشتند اما نتوانستند رادیو را پیدا کنند. آنها رادیو را وسط پای فرشید اسکندری پنهان کرده بودند. همه آنها این ماجرا را از الطاف الهی دانستند و همگی به پاس این عنایت نماز شکر به جا آوردند.
“هاد” کتاب قوانین
کلمه هاد مخفف (هیئت امور داخلی) بود که توسط محمودی فرمانده آسایشگاه پیشنهاد شده بود.
محمودی با همکاری تعدادی از بچه ها قوانینی را برای اداره امور تدوین کرده بودند که به عنوان ” کتابچه دستورالعمل” در امور داخلی زندان از آن استفاده می کردند. در پایان کتابچه نیز اسامی نوشته شده بود و هر کس ملزم بود جلوی اسم خودش را امضا کند. اعضای هاد چهار نفر بودند که تصمیم می گرفتند مثلا چه کسی دستشویی ها را بشوید.
براساس دستورالعمل هاد، هر سه ماه یک بار تغییرات گروهی و محل داشتند. این که چه کسی با چه کسی هم گروه شود مسئله مهمی بود که در آن شرایط برای همه دلمشغولی خوبی بود.
موشک جواب موشک
اواخر سال 1366 بود و مدتی بود که اخبار موشک باران ایران را می شنیدند. این مسئله آنها را سخت غمگین کرده بود.
تا این که شبی در نزدیکی های پایگاه الرّشید انفجار مهیبی رخ داد. فردای آن شب فرمانده گفت:
– این صدای موشک های دوربرد ایران بود که به ساختمان “بانک رافدین ” بغداد اصابت کرده و آن را در هم کوبیده است.
بچه ها زیر لب زمزمه می کردند:
– موشک جواب موشک.
سرانجام جنگ موشک ها هم کاری از پیش نبرد و پس از مدتی حملات از سر گرفته شد.
آتش بس
روز 28 تیر 1367 محمد صبح زود از خواب برخاست که از یکی از بچه ها شنید ایران قطعنامه 598 را قبول کرده است.
این خبر او را دلخور کرد اما وقتی شنید امام قبول کرده، کمی آرام شد. گفت:
– اگر امام پذیرفته حتما ادامه این جنگ به صلاح اسلام و مسلمین نبوده زیرا امام کارهای شان از روی حکمت است و ما مطیع اوامر او هستیم. به هر حال ما راضی هستیم به رضای خدا و این تصمیم امام را بی چون و چرا گردن می نهیم.
قرار شد اسرا در اسرع وقت مبادله شوند اما عراق در اجرای این بند از قطعنامه تعلل ورزید و به همین دلیل آزادی اسرا به حالت تعلیق در آمده بود.
برای امام دعا کردند
در شب سیزدهم خرداد ماه 1368مطلع شدند که امام(ره) کسالت دارند و در بیمارستان بستری هستند.هر کدام از آنها به طریقی برای شفای امام دعا می کرد.آنها شبی برای شفای ایشان مجلسی ترتیب داده و دعای توسل خواندند.
روح بلند حضرت امام (ره) به آسمان پرواز کرد
شب پانزدهم خرداد 68 شبی جانکاه و فراموش ناشدنی برای همه مردم ایران بود. آن شب مسئول رادیو به محض دریافت خبر ارتحال حضرت امام(ره) توان از کف داده بود و گوشی را از گوش کشیده و بی اختیار شیون و زاری سر داده بود. در آن زمان یوسف با محمدی و ذوالفقاری هم سلول بود. شب ها پس از شام به کلاس قرآن می رفتند. آن شب نوبت او بود که ظرف ها را بشوید. وقتی برای گذاشتن ظرف ها به درون سلول رفت محمدی را دید. پرسید:
– چرا برگشتی؟ مگر کلاس نداریم؟
جوابی نداد. به ذوالفقاری نگاه کرد.او هم رنگ پریده بود.
گفت: “چی شده؟ چرا این طور نگاه می کنید؟”
بغض محمدی ترکید و اشک چون سیل از چشمانش سرازیر شد. ذوالفقاری خودش را به او نزدیک کرد و گفت:
– تسلیت می گویم، من زودتر خبر دار شده بودم ولی به تو چیزی نگفتم. امام …
به محض این که کلمه امام از زبانش جاری شد، تن محمد سرد شد و زانوهایش لرزید.
هر سه شروع به گریستن کردند. در آسایشگاه همه فهمیده بودند.
محمودی به تک تک سلول ها سر می زد و آنها به آرامش دعوت می کرد. او گوشزد می کرد که هر چند غم سنگینی است اما نباید دشمن بفهمد که ما از موضوع با خبر هستیم زیرا ممکن است نگهبان ها حساس شوند و به وجود رادیو پی ببرند. پس بگذارید تا آنها خودشان خبر را اعلام کنند.
سه روز بعد در روزنامه ها خبر ارتحال امام (ره) و …
تا دو روز پس از آن واقعه جان سوز روزنامه برایشان نیاوردند. روز سوم بود که روزنامه دادند و پس از آن که بچه ها خبر را خواندند به یک باره چون کوهی آتشفشان فوران کردند و با شوری وصف ناپذیر در غم هجران امام عزیز به سرو سینه می زدند مراسم نوحه خوانی و سینه زنی به پا کردند و برای امام (ره) ختم قرآن گرفتند.
قبل از رحلت امام، روزنامه های عراق و سایر کشورها، اراجیفی را می نوشتند مبنی بر این که بعد از امام(ره) دیگر کسی رهبری این ملت را نخواهد پذیرفت. چرا که در ایران همه چیز به هم خواهد ریخت و جنگ قدرت مملکت را از هم خواهد پاشید. بحمدالّله با انتخاب حضرت آیت الّله خامنه ای توسط مجلس خبرگان به عنوان رهبر انقلاب اسلامی، دشمنان ایران سکوتی مرگبار گرفتند. دیگر حتی روزنامه عراقی “الثوره” هم چیزی درباره حکومت و رهبری ایران نمی نوشت. زیرا دریافته بودند که به ملت عراق یا سایر ملل نمی توان اخبار دروغین داد و مردم عراق تشییع بی سابقه و تاریخی پیکر پاک و مطهر امام(ره) را از تلویزیون دیده بود.
رادیو به دست بند کناری هم رسید
مدت چهار ماه بود که آنها از رادیو استفاده می کردند اما بند مجاور اطلاعی نداشت. با وجود افرادی مثل سرگرد اسدالّله میرمحمدی و سروان علی والی (افسر نیروی انتظامی و قهرمان مسابقات وزنه برداری آسیا ) در بین آنها، باز هم نمی توانستند کاملا مطمئن باشند ومی ترسیدند که رادیو لو برود.
روزی هنگام هواخوری، افرادی از بند مجاور از فرصت استفاده کردند و رادیوی یکی از نگهبان ها را که لبه دیوار حیاط بود با قلاب گرفتن و بالا رفتن از دیوار می دزدند و پنهان می کنند. آنها نمی دانستند که محمد و دوستانش رادیو دارند لذا با خوشحالی به آنها اطلاع دادند و گفتند که رادیو خراب است. آنها می دانستند که باباجانی در تعمیر رادیو متخصص است. لذا خواستند تا رادیو را برایشان تعمیر کند و پس از تعمیر نیز همان جا بماند تا هم خودشان استفاده کنند و هم به آنها اخبار را بدهند.
قرار شد رادیو را در کیسه ای پنهان کنند و در زیر لباس های آویخته شده روی بند در محوطه حیاط قرار دهند. فردای آن روز باباجانی آن را برداشت و هر چه قدر سعی کرد نتوانست آن را تعمیر کند. رادیو بزرگ بود و نگهداری از آن خطر ناک. باباجانی قطعاتی را که امکان خرابی آنها در رادیوی خودشان می رفت از آن جدا کرد و ما بقی را درون چاه توالت انداخت ولی از این موضوع حرفی به بند بغلی نزدند و از آن پس اخباری را که از رادیوی خودشان می گرفتند به اسم رادیوی آنها به خودشان می دادند!
ادامه دارد